رمان پروانه ام پارت 69

4.3
(47)

 

 

سر زن نزدیک شونه ی پروانه بود … لب هاش پچ زدند :

 

– گمش نکنی ! … از بقیه مخفی نگه دار !

 

قلب پروانه تند کوبید ! صدای زن نه مست بود و نه بیمار … همه اش بازیش بود ؟ … برای اینکه پیغامی رو به پروانه برسونه ؟ … اون کاغذ رو !

 

انگشتای پروانه دور کاغذ سفت شد . سرش رو به سرعت عقب کشید و نگاه کرد به چشم های براق و هوشیار زن . ولی فرصت نکرد چیزی بگه …

 

اطلس شونه های زن رو گرفت و اونو با خشونت به عقب هل داد :

 

– چته خانم ؟ چته ؟! … یهو عین گونیِ سیب زمینی تلپ میشی روی زنِ حامله ؟! برو عقب ببینمت !

 

زن باز هم صورتش رو مخفی کرد زیر چادرِ مشکی … بدون اینکه جوابی بده ، تلو تلو خورد و از اونجا دور شد . اطلس با نگاهی پر خشم دور شدنش رو تماشا کرد :

 

– خدا آدمیزادو لحظه ای به حال خودش رها نکنه ! زنک اینقدر خورده که روی پاهاش بند نیست !

 

بعد برگشت به طرف پروانه و با دیدن چهره ی سفید و رنگ پریده اش … نفس تندی کشید :

 

– پروانه ! خوبی خاله ؟ نکنه ضربه خوردی ؟!

 

پروانه نفس عمیقی گرفت … سرش داغ شده بود :

 

– خوبم … چیزیم نیست !

 

مکثی کرد … و بعد باز گفت :

 

– باید برم … دستشویی !

 

انور گفت :

 

– خانم برنگردیم عمارت ؟!

 

اطلس از روی شونه اش نگاهی به اون انداخت :

 

– برمی گردیم ! دیر نمیشه !

 

و دست پروانه رو گرفت و اون رو همراه خودش کشوند .

 

پروانه هنوز حالش بد بود … حس می کرد هوای دور و برش غلیظ و داغه ! اون کاغذ سبک بین انگشتانش … زیادی براش سنگینی می کرد !

 

به سرویس بهداشتی خانم ها رسیدند . اطلس پشت در موند … پروانه خودش رو مخفی کرد توی دستشویی .

 

اون وقت کاغذِ نیمه مرطوب رو از بین انگشتانِ عرق کرده اش بیرون کشید … و تاشو باز کرد .

 

 

 

 

 

دست خطی بد … دست خطی بیگانه و نا آشنا براش نوشته بود :

 

” همه جا مراقبتن … دارم از دور تماشات می کنم ! دلم می خواست بیام و بغلم بگیرمت و صورتت رو ببوسم … ولی این کار برای هر دومون خطرناکه . ”

 

پروانه دست هاش می لرزید … نفس هاش می لرزید … و همه ی وجودش ! کم کم اشک هجوم برد به دریچه ی چشم هاش … و کلمات هم در سیلاب اشک هاش می لرزید … .

 

” برای پسفردا صبح خودت رو از این بند آزاد کن . فقط برای چند ساعت بیا تا ببینمت . ساعت پنج عصر منتظرت هستم . فقط برای چند ساعت شجاع باش و به دیدنم بیا . ”

 

آدرسی … و امضایی بدون نام !

 

پروانه کاغذ رو از مقابل چشم هاش کنار کشید و نفس عمیقی … .

 

قلبش داشت منفجر می شد زیر هجوم احساساتش . نامه هیچ امضایی نداشت … ولی حسی بهش می گفت می دونه کار کیه ! شاید هم نمی دونست … خدایا !

 

بند بند وجودش داشت از هم می گسست !

 

کسی آهسته به در زد :

 

– پروانه ! خوبی خاله جان ؟

 

اطلس بود !

 

پروانه هراس زده کاغذ رو توی سطل زباله ی کوچیک انداخت و پاسخ داد :

 

– خوبم ! خوبم الان میام !

 

شیر آب رو با انگشتانِ لرزونش باز کرد . حالت تهوع داشت … درد ! سر خم کرد و مشتی آب توی صورتش ریخت … و باز یک مشت آب سرد دیگه !

 

 

و بعد دیگه نتونست تاب بیاره … .

 

عق زد و بالا آورد … .

 

****

 

 

 

میونِ زمین های اربابی قدم می زد … .

 

درخت های سر به فلک کشیده … خش خش برگ های خاکستریشون … . آسمونِ ابری که بالای سرش استوار بود … .

 

تا چشم کار می کرد … مزارع و باغات … و همه متعلق به خودش بود ! … هر چیزی که می دید !

 

کارگرها و آبیارها مشغول به کار بودند … به احترام حضورش کلاه از سر برمی داشتند . آوش گاهی براشون سری تکون می داد … .

 

– اصلاحات ارضی که شد … یقه ی همه ی مَلّاکا رو گرفتن … گفتن باید سهم رعیتتون رو بدین ! همه ی اربابا یه جوری زخم خوردن ازشون … ولی ادریس خان قسر در رفت !

 

خسرو گفت … بعد پک زد به پیپش . ادامه داد :

 

– نه اینکه قسر در بره ! ولی یه جوری همه رو پیچوند ! به جای زمینای سر سبز کشاورزی ، زمینای لم یزرع بی ارزش به رعیت انداخت ! … بعدش چی شد ؟ … همونا رو آوردن به خودِ ارباب فروختن !

 

آوش از گوشه ی چشم نگاهش کرد … دستهای پوشیده در دستکشهای سیاهِ چرمش رو سُر داد توی جیبهای پالتوش :

 

– خب چی ، دایی خلیل ؟ میخوای بگی این زمینی که روش ایستادم ، مال من نیست ؟!

 

خلیل پووفی کشید … آوش لبخندی زد :

 

– برای همین فکرای کمونیستیت بود که پدرم هیچوقت دل خوشی ازت نداشت … تعجب میکنم چطور هنوز به جرگه ی رفقات نپیوستی !

 

– من ؟ … زبونت رو گاز بگیر ، مرتیکه ! کمونیست غلطه ! شما اگه غلط باشی … اون غلط اندر غلطه !

 

آوش سر جا توقف کرد … خلیل هم . هر دو مقابل همدیگه ایستادن . باد سردی که می وزید … موهای کوتاهِ آوش رو روی پیشونیش ریخته بود .

 

– ببین منو ! … من اینجا حواسم به همه چیِ این آدما هست ! به خورد و خوراکشون … به آتیشِ توی اجاقشون ! به بچه هاشون ! دیگه چی میخوان از زندگی ؟! … فکر کردی من نباشم چی میشه ؟!

 

خلیل از پشت دودهای پیپش لبخندی زد … آوش ادامه داد :

 

– هان ؟ چی میشه ؟ … همه این زمینا بی صاحب می شه ! … یا هزار صاحب ! … هزار صاحب بودن ، بدتر از بی صاحبیه !

 

 

 

خلیل شونه ای بالا انداخت . خواست چیزی بگه … ولی نگاه آوش جلبِ سلمان شد که داشت به طرفشون می رفت . پشت سرش پیرمردی لاغر اندام و قوز کرده ی روستایی بود … تقریباً می دوید تا از قدم های بلندِ سلمان جا نمونه .

 

چشم های آوش پر از سوال شد … سلمان گفت :

 

– قربانعلیه !

 

اشاره کرد به پیرمرد … پیرمرد قدم سست کرد . سلمان ادامه داد :

 

– همونی که به فتوره چی بدهکار بود … مرتیکه می خواست دختر بچه اش رو جای طلبش ببره !

 

آوش اوهومی گفت … و نگاهش برگشت به پیرمرد . سلمان گفت :

 

– اومده برای تشکر و دستبوسی !

 

قربانعلی کفش های جیرِ خاک آلودش رو از پا در آورد و جفت کرده زیر بغلش زد … بعد پا برهنه قدم های باقیمونده رو طی کرد … .

 

یک مدل ابرازِ ارادت و احترام !

 

– ارباب زاده ، دور سرت بگردم من ! خدا سایه ات رو از سر مو بر نداره ! خدا دولتت رو ویران نکنه ! دخترمو به مو برگردوندی … تا عمر داره کنیز شماست !

 

پیرمرد یک بند حرف می زد و تشکر می کرد . آوش نگاه معنا داری به خلیل انداخت و ابرویی بالا انداخت … .

 

حضور قربانعلی … دختر بچه ی نجات یافته اش … انگار نشونه ی صریحی بود برای حرفهای چند دقیقه ی قبلش ! که روی سر این آدم ها باید بزرگتری باشه … که اگه نباشه به تاراج می رن !

 

خلیل با دهان بسته خندید و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت !

 

گوشه ی لبهای آوش به نشونه ی لبخندی عمیق ، رو به پایین انحنا پیدا کرد … دوست نداشت بخنده و پیرمرد فکر کنه دارن دستش میندازن ! … بعد نفس عمیقی کشید و رفت به طرف قربانعلی . گفت :

 

– من کنیز نمی خوام ، جمع کن خودتو ! مراقب دخترت باش !

 

دستش رو از توی جیب پالتو در آورد و لحظه ای کوتاه شانه ی خاک آلود قربانعلی رو لمس کرد … و بعد از کنارش گذشت .

 

خلیل و سلمان پشت سرش روون شدند … .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x