صدای بر هم خوردن در سالن که به گوش یگانه رسید، نفس راحتی کشید و روی سُر خورد و نشست. پاهایش را دراز کرد و سرش را به نردهها تکیه داد.
– خسرو نمیدونم کی هستی، ولی خدا خیرت بده، نجاتم دادی.
دوباره عمیق نفس کشید و برخاست. دستش را بالا آورد و چشم به ساعت مچیاش دوخت.
چشمانش گرد و گردتر شد و هینی از سر استرس کشید.
– یا خدا… تا برسم شرکت ساعت 9 میشه!
کاویانی پوستمو میکنه!
سریع به اتاقش رفت و کیفش را روی دوشش انداخت. موبایلش را از روی تختش برداشت و بیرون دوید و پلهها را دو تا یکی کرد.
اصلا وقت نداشت، حتی وقت خوردن یک قهوهی فوری! فقط با دو خودش را به در رساند و بیرون رفت.
هم زمان ناریه را دید و مجبور شد بایستد.
ناریه با نگرانی گفت:
– سلام خانم جان، چی شده چرا هراسونین؟! زبونم لال اتفاقی افتاده…؟
یگانه دست در کیفش کرد و دنبال یافتن سوئیچش، جواب ناریه را داد:
– سلام ناریه خانم، چیزی نشده نگران نشو. فقط دیرم شده باید زود برم.
ناریه چادر مشکیاش را از سر برداشت و روی دستش انداخت.
– برید زودتر ولی مواظب رانندگیتون باشین خانم جان. خطرناکه عجله نکنین. دو ساعت دیرتر رسیدن چیزی نیست، جونتون واجبتره.
یگانه سوئیچ را بالاخره پیدا کرد و لبخندی سرسری زد.
– باشه حتما.
گفت و باز به سمت ماشینش دوید. انگار نه انگار ناریه داشت همین چند ثانیه قبل نصیحتش میکرد.
ناریه سری تکان داد و زیر لب گفت:
– امان از دست این جوونا…
یگانه پا روی پدال گاز فشرد و به سرعت از در عمارت که هنوز در حال باز شدن بود و کامل باز نگشته بود عبور کرد و وارد خیابان شد.
ناریه فریاد زد:
– مواظب باشین خانم.
#پینار
#پارت228
کار دنیا برعکس است! حالا که او این همه عجله داشت سر هر چهارراه، تا او میرسید چراغ قرمز میشد و مجبور بود توقف نماید.
درهمین حین که پشت چراغ قرمز بود و با استرس و اعصاب خردی انگشتان دستش را به حالت ضرب گرفتن روی فرمان اتومبیل میزد، موبایلش زنگ خورد.
از کیفش درش آورد و فوری جواب داد.
– اوضاع خیلی خیطه مینا؟
مینا از آن ور خط آهسته طوری که انگار میخواهد کسی نفهمد گفت:
– خیط مال یه دقیقهشه! هر پنج دقیقه یه بار زنگ میزنه میپرسه که اومدی یا نه!
یگانه پوست لبانش را میکند و با سبز شدن چراغ، گوشی را بین گوش و کتفش محکم نگه داشت و گاز داد.
– هیچی نگفته؟
– گفت هر موقع اومدی مستقیم بری اتاقش!
– خدا بخیر کنه!
– خدا بهت رحم کنه!
– خیلی خب دارم میرسم دیگه کم کم.
– بیا فقط… زود.
تماس قطع شد و او موبایل را با حرص روی صندلی شاگرد انداخت. ضربهی نسبتا محکمی روی فرمان کوبید و برای پراید سفید مدل بالایی که دوبله پارک کرده بود چندین بوق ممتد زد و عصبی گفت:
– امروز از اون روزاست…!
#پینار
#پارت229
به شرکت که رسید فوری به اتاق خودشان رفت. مینا با دیدنش چشم درشت کرد و سرش را حرصی تکان داد.
– سلام.
یگانه نفس نفس زنان سلام کرد، مینا و دو همکار آقا که با هم در یک اتاق بزرگ کار میکردند نگاهش کرده و جوابش را دادند.
یکی از آقایان که مرد میانسالی بود و محبّی نام داشت، عینکش را روی صورتش تنظیم نمود و گفت:
– چقدر دیر کردین امروز خانم توحیدی.
مهندس خیلی عصبی شدن.
البته نمیدونم چرا باید انقدر عصبانی باشن!
من بهشون گفتم که بالاخره برای هر کسی پیش میاد که خواب بمونه یا مشکلی براش پیش بیاد و دیر برسه سر کار اما ایشون گوشش بدهکار نیست که نیست.
حدس میزنم دلشون از جای دیگه پره، منتها سوزنش از بخت بد روی شما گیر کرد.
رییسه دیگه… چی میشه گفت…
یگانه رفت و کنار مینا نشست و به محبّی چنین پاسخ داد:
– اینم شانس منه دیگه… دقیقا همین امروز باید خواب بمونم!
مینا با حرص سوقلمهای به پهلویش زد و آهسته زمزمه کرد:
– لازم نکرده دل به دل این محبّی بدی حالا.
کم چرت و پرت بگو یگانه!!
حتما تا الان طاهری خودشیرین خبر داده بهش که اومدی!
پاشو خودت برو دفترش تا نیومده اینجا جلوی این دوتا چلغوز سکّه یه پولت نکرده!
نشسته با این مردک زرت و پرت میکنه!
بعد هم با عصبانیت مشتی روی پای یگانه بیچاره کوبید:
– دلم میخواد خفهت کنم! پاشو برو!
#پینار
#پارت230
یگانه از درد آخ ضعیفی گفت و برای جلوگیری از ضربات بعدی مینا به نشان تأیید سر تکان داد.
کیفش را همان جا روی صندلیاش رها کرد و برخاست.
– با اجازهتون من برم دفتر مهندس.
محبّی که تا آن موقع با دقت به مانیتور کامپیوتر نگاه میکرد، سرش را بالا آورد.
– بله حتما بفرمایید. زودتر برید بهتره.
اعصاب درست حسابی ندارن ایشون امروز.
مرد دیگر که جوانتر بود و صمدی نام داشت و از لحظهی ورود یگانه هیچ نگفته بود، خندید و گفت:
– بدبختی اینه که رییس مثل ما زن و بچه هم نداره که بگیم دیشب با زنش دعواش شده حالا از دنده چپ بلند شده اعصاب نداره!
محبّی به شانهاش کوبید و به حساب خودش با خوشمزگی چشمک زد:
– زن نداره، دوست دختر که داره حتما! شاید با دوست دخترش… اِهم اِهم!
و هر دویشان به این شوخی احمقانه، دم دستی و مسخرهشان بلند خندیدند!
مینا چپ چپ نگاهشان کرد و برای بار هزارم زیر لب گفت:
(خدایا من چه گناهی به درگاهت کردم با اینا همکار شدم؟!)
بعد به یگانه که همان وسط خشکش زده بود نگریست و با دست به در اشاره زد و با عصبانیت گفت:
– وایستادی چی رو نگاه میکنی تو؟ برو دیگه!
یگانه با تشری که مینا زد به خود آمد و خودش را جمع و جور کرد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت و با استرس راه دفتر رییس را پیش گرفت.
صمدی و محبی وسط این پارت چی میخواستن نذاشتن بفهمیم حامی چشه😂😂