وارد آشپزخانه که شد یگانه را در حال روشن کردن گاز دید.
کنارش به کابینت تکیه زد و دست به سینه ایستاد.
– ناراحت شدی از دست من؟
یگانه تلاش میکرد نگاهش به او نیفتد.
– من؟ نه.
– میدونستم خودمم.
یگانه راست ایستاد و با تعجب به این همه پررویی او خیره شد.
اردلان با لحنی پر خنده ادامه داد.
– چیه مگه؟ خب میدونستم دیگه. فقط یه کم خجالتی شدی.
یگانه به سمت سینک رفت و گفت:
– اگه چیزی بهتون نگفتم فقط به احترام آقاجون بود. وگرنه ما هیچ صنمی با هم نداریم و نخواهیم داشت.
ولی خودش هم این را نه باور داشت و نه قبول داشت.
خوب میدانست که حرفش از ته دل نیست و واقعیت ندارد.
اردلان کمی سرش را به سمت او خم کرد.
– دختر تو چقدر سفتی؟ این همه مقاومتت برای چیه؟
یگانه لیوان خالی درون سینک را زیر آب گرفت و شروع کرد به سابیدنش.
– این شمایین که نمیخواین با واقعیت کنار بیاین.
– واقعیت؟ کدوم واقعیت؟ اینکه ما قبلا با هم بودیم و هنوزم به هم حس داریم؟
یگانه تا این جملهی آخری را شنید لیوان از دستش داخل سینک افتاد.
– نه….
اردلان این بار جدی گفت:
– چی نه یگان؟ ها؟ چی نه؟
یگانه هر دو دست را لبهی سینک ستون تنش کرد و سرش را پایین انداخت.
– همین.. همین که میگین… نه….
– چی رو؟ هوم؟
یگانه در سکوت و با سری زیر افتاده چشم بسته بود.
اردلان جدیتر گفت:
– حتی از گفتنش هم میترسی؟ چرا یگانه؟
یگانه زیرلب زمزمه کرد:
– من… من از چیزی نمیترسم…
– میترسی! اتفاقا خیلی هم میترسی!
میترسی که اعتراف کنی هنوزم به من حس داری.
یگانه با بغض لب زد:
– نه… ندارم… دیگه ندارم…
– دروغ میگی!
یگانه فقط سر تکان داد. میترسید حرف بزند و صدایش بلرزد.
اردلان بیشتر سر خم کرد.
– نمیگم مثل اون موقعها لیلی مجنون باشیم یگانه… ولی میگم بیا این فرصتو به هم بدیم.
هر دومون خوب میدونیم که حس داریم به هم.
بذار این فرصتو به هم بدیم تا ببینیم بازم از زیر خاکستر درمیاد یا نه.
یگانه لیوان را همان جا رها کرد و گفت:
– نه… گفتم نه…
و با گامهایی بلند از آشپزخانه بیرون رفت.
چند روز بعد….
اردلان دم در اتاق یگانه ایستاده بود. چند تقه به در زد و گفت:
– نمیخوای بیای بریم؟ بابا چی کار داری میکنی مگه؟ عروسی که نمیخوایم بریم یه چی بپوش بیا دیگه.
خودش دستی به کتش کشید و دکمهی آخریاش را باز کرد.
در همین حین یگانه در را گشود و در چارچوب قرار گرفت.
– چه خبرتونه، اومدم دیگه.
تا اردلان سر بلند کرد و نگاهش به یگانه با آن آرایش چشم نواز و لباس کِرم رنگ بلند ماکسی که اندامش را زیباتر از همیشه به رخ میکشید، آب دهانش را به زور قورت داد.
سیبک گلویش بالا و پایین میشد….
حس میکرد دارد نفس کم میآورد…
دست برد و کمی کراواتش را شل کرد..
یگانه که دید او یک جا ایستاده و هیچ نمیگوید، دستش را بالا آورد و جلوی صورت او تکان داد و گفت:
– اردلان خان؟
اردلان به خود آمد و نمایشی گلویش را صاف کرد.
– هوم؟
یگانه با تعجب گفت:
– هیچی، میگم بریم.
اردلان هول هولکی گفت:
– آها، آره بریم.
و زودتر از او از پلهها سرازیر شد.
تا رسیدن به محل مهمانی که ویلایی خارج از شهر بود، اردلان تمام تلاشش را میکرد که اصلا به یگانه نگاه نکند اما باز نمیتوانست و گه گاه زیرچشمی نگاهش میکرد.
یگانه هم از این همه جذبه و جذابیت اردلان با آن کت و شلوار اسپرت شکلاتی رنگ دل در دلش نبود.
مخصوصا که ادوکلن تلخ و خوشبویی هم زده بود که مشام هر زنی را به سمت خود میکشید.
وارد که شدند، یگانه برای اولین بار بعد از این همه مدت که اردلان برگشته بود، شالش را از سر برداشت.
موهای بلند و لخت بورش را آزادانه دورش رها کرد و چشمان اردلان را بار دیگر میخ خود کرد.
اردلان که نگاه بعضی افراد حاضر را دید، نزدیک گوش یگانه زمزمه کرد:
– تو خونه خودتو بقچه پیچ میکنی بعد اینجا چیزی سر نمیذاری!
یگانه هم آهسته جواب داد:
– اونجا خونهست اینجا مهمونی.
اردلان با حرص گفت:
– آره خب، حامی کاویانی هم هست!
یگانه که به نیش زبان اردلان عادت کرده بود، اینگونه جواب داد:
– آره دیگه ایشونم هست. شما چرا ناراحتی؟
اردلان سعی کرد حرصش را نشان ندهد.
– کی؟ من؟ هه… اصلا برام مهم نیست.
ممنون قاصدک جان