به مکان جلسه که رسیدند یگانه زودتر از حامی از ماشین پیاده شد.
امروز به خاطر حال بدش بیش از حد اجازه داده بود که حامی به ام نزدیک شود و سر این مسئله به شدت از دست خودش عصبی بود.
حامی که متوجه این قضیه شد کمی خودش را جمع و جور کرد و با احترام کنار یگانه شروع به قدم زدن کرد و مشغول توضیح دادن شد.
-یگانه این همکاری خیلی برای ما مهمه اگه بتونیم با این شرکت ها قرار داد ببندیم دیگه لازم نیست مدام درگیر این باشیم که با فروشنده ها سر و کله بزنیم و بارمون رو برای یه سال بستیم.
یگانه فکرش را هم نمی کرد که این جلسه تا این حد مهم باشد.
با این حال خودش را نباخت.
-خیالت راحت من زیاد صحبت نمی کنم و می زارم همه چیز رو تو حل کنی.
حامی با چاپلوسی خودش را نزدیک تر کرد و گفت:
-نه اتفاقا من می خوام که تو صحبت کنی.
تو خیلی خوب می تونی آدما رو قانع کنی و تو این زمینه خیلی استعداد داری به نظرم اگه باهاشون صحبت کنی می تونی متقاعدشون کنی که با ما همکاری کنن.
یگانه از این تعریف حامی خوشش آمد اما در حال حاضر آمادگی انجام دادن چنین کاری را نداشت.
-ممنونم بابت این حمایتت اما من واقعا هنوز با روند کاریمون آشنا نشدم.
حتی نمی دونم که ما چه فرش هایی تولید می کنیم که بخوام در موردش حرف بزنم و تشویقشون کنم به همکاری.
این جلسه اصلا شوخی بردار نبود برای همین حامی بی خیال اصرار بیشتر شد.
پارت449
-باشه یگانه نمی خوام اذیتت کنم شاید حق با توئه اما می خوام تو جلسه های بعدی حتما کمکم کنی.
یگانه خودش هم دلش می خواست بیشتر از هر وقت دیگری خودش را درگیر کار کند تا مصیبت هایش را فراموش کند.
-وقتی برگشتیم شرکت شروع می کنم به تحقیق کردن و هر جا سوال داشتم می پرسم تا با روند کاری شرکت و کارخونه آشنا بشم.
حامی لبخند رضایت روی لبش نشست همه چیز داشت برای او مهیا می شد.
از خدا می خواست که روزی برسد یگانه حتی شده به بهانه ی کار مدام کنارش باشد و حالا با کاری که آقای گنجی انجام داده بود آرزویش به واقعیت پیوسته بود.
در را باز کرد و کنار ایستاد تا اول یگانه وارد اتاق جلسه بشود.
یگانه نفس عمیقی کشید و با سری بالا و اعتماد به نفسی که سعی داشت حفظش کند وارد اتاق شد.
سه مرد نسبتا مسن و یک پسر جواب در جمع حاضر بودند و یگانه تنها زن جمع بود.
همه به احترام از جا بلند شدن و حامی یگانه را با تک تکشان آشنا کرد.
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون امیدوار بتونم با هم همکاری های بزرگی رو داشته باشیم.
حامی برای یگانه صندلی ای بیرون کشید و یگانه بعد از تشکر روی صندلی جا گرفت.
امروز حامی زیاد از حد جنتلمن شده بود و به نظرش این رفتارها در محیط کار کمی زننده بود.
با این حال حرفی نزد که حامی صندلی کنار او را عقب کشید و روی صندلی جا گرفت.
-اقای کاویانی نگفته بودید که شما هم تو شرکت شریک دارید!
پارت450
حامی نگاهی به من انداخت و بعد با اعتماد به نفس گفت:
-خانم توحیدی به تازگی شریک شرکت ما شدن و فرصتی برای معرفی ایشون به دیگران نبوده.
مرد مسن لبخند مصنوعی زد و گفت:
-بسیار خوب امیدوارم ایشون هم مثل شما رفتار حرفه ای داشته باشن و باعث به هم خوردن نظم جلسه های ما نشن.
داشت غیر مستقیم به رفتارهای عجیب و غریب و توجه های حامی به من اشاره می کرد.
حامی سرفه ای کرد و کمی از من فاصله گرفت.
-مطمئن باشید که چنین مشکلی پیش نمیاد جناب زرین.
خانم توحیدی اگه از من بیشتر موفق تر و کاربلد تر نباشه کمتر نیست.
در ضمن قرار نیست ما هیچ وقت مسائل خصوصی و کاری رو با هم قاطی کنم تا الان هم به خاطر این که جلسه ی آشنایی بود ما راحت تر بودیم.
چپ چپ نگاهش کردم مگر چیزی بین ما بود که قرار بود از مسائل کاری جدا شود!
اصلا دلم نمی خواست در روز اول کاری ام شریک هایمان چنین حرفی در موردم بزنند اما به لطف حامی این اتفاق افتاده بود.
نفر بعدی که او هم مرد سن داری بود گفت:
-به نظرم دیگه جلسه رو شروع کنیم ما کار های زیادی داریم که باید بهشون برسیم.
نفس راحتی کشیدم تنها چیزی که در این لحظه می خواستم دقیقا همین بود که بحث کاری باز شود و بحث های مسخره ی دیگه تمام شود.
حامی کتش را مرتب کرد و گفت:
-بله حق با شماست بهتره از موضوع اصلی جلسه ی امروز دور نشیم.
پارت451
همه موافقت کردند و بحث داغ شد.
حامی با صحبت هایش توانست تا حد زیادی نظر حاضرین را جلب کند اما باز هم همه چیز قطعی نبود و این آقایان می خواستند که کارهای ما و کارخانه را از نزدیک ببینند.
-از نظر من که هیچ ایرادی نداره ما تو سیستم تولیدمون هیچ نقصی نداریم که بخوایم درستش کنیم هر روزی که تمایل دارید می تونید برای بازدید تشریف بیارید.
-خانم توحیدی شما چطور فرقی نداره واستون تایم اومد ما؟
یگانه لبخندی زد و گفت:
-نه نه همون طور که همکارم گفتن ما ایرادی نداریم که واسه رفع کردنش نیاز به زمان داشته باشیم هر وقت تمایل داشتید می تونید واسه بازدید بیاین.
-بسیار خوب این اطمینان شما نسبت به کارتون واقعا برای من جذاب بود.
با منشیم هماهنگ می کنم روزی که برنامه هام خالی بود بهتون اطلاع بده.
خیلی زودتر از چیزی که یگانه فکرش را می کرد جلسه تمام شد و همراه حامی از آن ساختمان بیرون آمدند.
انقدرها هم که فکر می کرد رئیس بودن آسان نبود و باید خیلی زیاد در مورد کارشان اطلاعات کسب می کرد.
انقدر موضوعات کاری ذهنش را درگیر کرده بود که همان طور که می خواست اردلان را از یاد برده بود و حتی فراموش کرد که به خاطر کارهای حامی می خواست به او تذکر دهد.
-میای شرکت یا برسونمت خونه؟
با سوال حامی به خودش امد.
-میام شرکت خیلی چیزا هست که باید بدونم دلم نمی خواد تو جلسه ی بعدی هم اینجوری ماست باشم.
452
حامی لبخند زد و سمت شرکت حرکت کرد.
-واسه اسباب کشی بیام کمکت؟
یگانه گیج به حامی نگاه کرد.
-من بهت گفتم می خوام از اون خونه بیام بیرون؟
-نگفتی اما من میبینم و می فهمم که مدام با خودت درگیری و الان احتمالا تصمیم گرفتگی از اونجا بری بیرون.
یگانه متعجب به حامی نگاه کرد یعنی واقعا می توانست ذهن یگانه را بخواند آن هم از روی حرکاتش!
طی یک تصمیم آنی لب تر کرد و گفت:
-اگه زحمتی نمیشه برات بعد از کارمون بیا کمکم.
حامی اول تعجب کرد اما خیلی زود خندید و گفت:
-البته زحمت کدومه حتما میام باهات.
بعد از بی احترامی که دیشب به آن ها شده بود هرکسی جای حامی بود بدون شک قید این دختر را می زد اما او همچنان برای دوست داشتنش مصمم بود.
دیشب مادرش به حدی عصبانی شده بود که حتی به حامی گفته بود بقیه ی سهام شرکت را هم بفروشد و دنبال کار دیگری برود اما پدرش هنوز انقدر بی منطق نشده بود که بخواهد سال ها تلاش او به باد برود و مادرش را قانع کرده بود که از این به بعد حامی و یگانه فقط با هم همکاراند و رابطهی دیگری بینشان نیست.
یگانه تصمیمش را گرفته بود می خواست به حامی فرصت دهد.
همان طور که به اردلان و عشقش یک بار فرصت داده بود و او رد شده بود حالا می خواست ببیند حامی با عشقی که ادعایش را می کند چطور پیش می رود.
به شرکت که رسیدند تا یگانه خواست پیاده شود حامی ماشین را دور زد و در را برایش باز کرد.
یگانه لبخند زد و بعد از تشکر از ماشین پیاده شد.
اردلان حتی یک بار هم این طور به او احترام نگذاشته بود.
از همین لحظه شروع به مقایسه کرده بود.
سعی داشت با این مقایسه کردن ها اردلان را به چشم خودش کوچک کند.
وارد شرکت شدند و حامی به منشی اش یادآوری کرد که یگانه هم رئیس شرکت است و او باید از او هم حساب ببرد.
اتاق یگانه هنوز آماده نبود برای همین به ناچار برای کار کردن به اتاق حامی رفت.
حامی صندلی خودش را برای او کنار کشید و مشغول آوردن پرونده های مهم شرکت شد.
یک صندلی دیگر درست کنار یگانه گذاشت و خودش هم روی آن نشست.
با دقت شروع به توضیح دادن کرد و یگانه مدام نگاهش روی صورت حامی می چرخید.
اگر می خواست راستگو باشد حامی مرد خوشتیپی بود و هیچ چیزی کم نداشت.
-مورد پسندم بانو…
با این حرف حامی به خودش امد و نگاهش را از او دزدید.
حامی خندید و گفت:
-اگه این نگاه کردن ها تو عوض شدن تصمیمت نقش داره که من چند روز همینجوری میشینم و تو تماشام کن.
یگانه از این شوخ طبعی و مصر بودن حامی خوشش آمد.
به نظرش به چنین مردی میشد در زندگی اعتماد کرد.
دلش نمی خواست از همین لحظه ی اول حامی را پررو کند او به اندازه ی کافی احساس صمیمیت می کرد و بیش از این را یگانه نمی پسندید برای همین بحث را عوض کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 55
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.