رمان پینار پارت ۲۵

4.3
(134)

 

 

 

 

 

 

 

یگانه تلفن را که قطع کرد، دوستش با لبخند چشمکی نثارش نمود.

 

– کلک.. کی بود؟

 

اصلا نمی‌خواست حرفی از اردلان بزند، هیچ وقت حتی کلمه‌ای از مسائل خانه و خانوادگی‌اش به کسی چیزی نگفته بود و نمی‌گفت.

 

– یکی از اقوام.

 

دوباره چشمکی زد.

 

– با اقوام می‌ری رستوران؟

 

یگانه سعی کرد با پرت کردن حواسش به کار، پاسخ دهد.

 

– اون برگه ترخیص‌و بده من شماره ثبتش‌و لازم دارم.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

اردلان نگاه به پدرش دوخت که لبخندزنان به او می‌نگریست.

 

– کیفتون کوکه‌ها آقاجون.

 

– کوکه کوک. بر چشم شور لعنت.

 

اردلان متقابلا خندید و برخاست.

 

– نه مثل اینکه واقعا خوشحالین.

 

در حالی که داشت سمت پله‌ها می‌رفت فرضیه‌ای در آن واحد از ذهنش گذشت.

ایستاد و به طرف پدرش رو چرخاند.

 

– آقاجون یه موقع از این قرارای سوپرایزی و فلان که نیست؟

 

حاج سعید برای لحظه‌ای فکر کرد اردلان نقشه‌هایش را فهمیده ولی سعی کرد طبیعی جلوه کند.

 

– قرار؟ سوپرایز؟ چی می‌گی بچه؟

 

#پینار

#پارت110

 

 

 

 

 

 

اردلان دستانش را به سینه وصل کرد و نگاه مشکوکش را به پدرش دوخت.

 

– که مثلا بخواین یهو من‌و با یکی آشنا کنین و فیلان…

 

حاج سعید گلویش را صاف کرد و مثل بچه‌ای که خطا کرده و حالا مچش را گرفته‌اند می‌خواست بی‌گناهی‌اش را ثابت کند.

 

– آشنایی؟ نه بابا جان، من اصلا از این مسخره بازیا بدم میاد. اصلا به من چه که تو رو با کسی آشنا کنم آخه.

 

– مطمئن باشم؟

 

– آره بابا جان مطمئن.

 

– یعنی الان برنامه هول هولکی رفتن سر خاک مامان‌و همین جوری چیدین؟

 

– آره دیگه، دیدم پنجشنبه‌س تو هم که به سلامتی ماشین خریدی، گفتم هم ناهار بخوریم هم بریم مزار زهرا.

 

اردلان همچنان نگاهش به رفتارهای مشکوک پدرش بود.

 

– اُکی، باشه. پس من می‌رم آماده شم. شما هم برید لباس بپوشید که بریم دیر نشه.

 

– باشه می‌رم الان.

 

و بعد از رفتن اردلان، نفس راحتی کشید و به مبل تکیه زد.

 

– به خیر گذشت.

 

سپس بلند شد و رفت تا آماده شود و مدام در ذهنش این می‌چرخید که ای کاش بشود این دو را کنار هم ببیند…

 

#پینار

#پارت111

 

 

 

 

 

در بین شوخی و خنده به رستورانی که یگانه آدرسش را داده بود رسیدند، یک چهارراه بالاتر از محل کارش.

 

وارد که شدند هر دو با چشم دنبال یگانه می‌گشتند و بالاخره او را پشت یک میز چهار نفره در گوشه‌ای از آن رستوران نسبتا شیک دیدند.

 

یگانه به احترامشان از جا برخاست و اردلان و پدرش پس از احوالپرسی نشستند.

غذایشان را می‌خوردند که حاج سعید با گفتن جمله‌ای باعث شد غذا در گلوی یگانه بپرد و اردلان با چشمانی گرد شده نگاهش کند!

 

– یگانه جان الان چند ماهه از رفتن کامران و طلاقت می‌گذره بابا، عده‌ت هم تموم میشه دیگه امروز فردا، هر زمان خواستگاری داشتی بگو بیاد.

 

یگانه سرفه می‌کرد، اردلان غذا را به زور قورت داده و با تعجب پدرش را می‌نگریست که در کمال آرامش جرعه‌ای دوغ نوشید.

 

نگاه خیره‌ی اردلان را که دید گفت:

 

– دِ یه لیوان آب بده دست این دختر تلف شد. من‌و نگاه می‌کنه!

 

اردلان به خود آمد و فورا لیوانی آب کرد و دست یگانه داد.

یگانه هم سریع محتویات لیوان را یک نفس سر کشید و آن را روی میز گذاشت.

 

دست روی سینه‌اش گذاشت و چندبار نفس عمیق کشید. چشمان اشکی شده از شدت سرفه‌اش را چند بار بر هم گذاشت و باز کرد و سپس گفت:

 

– این چی بود گفتین یهو آقاجون…؟

 

اردلان نگاهش کرد.

 

– همچین بدتم نیومد.

 

#پینار

#پارت112

 

 

 

 

 

 

حاج سعید ابتدا نگاه به یگانه دوخت.

 

– چیز بدی نگفتم که بابا جان، هر زنی وقتی شوهر نداره آزاده ازدواج کنه.

 

سپس رو به اردلان کرد:

 

– چرا باید بدش بیاد؟ تا آخر عمرش که نمی‌تونه تنها بمونه. ده سال زندگیش‌و به پای پسر بی‌شرم من حروم کرده بسه، از این به بعدش‌و لااقل به دل خودش زندگی کنه.

 

اردلان نیشخندی زد و لیوانی از نوشابه برای خودش پر کرد.

 

– هه… جوری حرف می‌زنین انگار زوری بوده! خودش خواست!

 

یگانه با جدیت لب گشود.

 

– ممنون که انقدر درک و فهمتون بالاست آقاجون و به فکر منید، اما من تصمیم به ازدواج ندارم.

 

لبخند تمسخر آمیز اردلان را که دید ادامه داد:

 

– البته فعلا! هر زمان وقتش بشه بهتون می‌گم.

 

اردلان لیوان را آهسته می‌چرخاند به طوری که نوشابه لبریز نشود.

 

– لابد کِیس مناسب مادمازل هنوز پیدا نشده!

 

یگانه که تصمیم گرفته بود دیگر در برابر نیش زبان اردلان کوتاه نیاید با لبخند پاسخ داد:

 

– درسته، فرد لایقی هنوز نظرم‌و جلب نکرده.

 

اردلان از حاضر جوابی او کمی جا خورد ولی به روی خودش نیاورد. حاج سعید هم با لبخند این صحنه را نگاه می‌کرد و در دل با خود گفت: (بالاخره یخشون شکست.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون قاصدک خانم🌹

نازنین مقدم
1 ماه قبل

ممنون 💐💐💐

maryam
1 ماه قبل

عالی.کاش طولانی تر باشه و هر روز

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x