هر دو در سکوت قهوهشان را نوشیدند، سپس یگانه برخاست و ماگش را در سینک گذاشت.
– شما امروز میرید بیمارستان؟
اردلان هم بلند شد و ماگ را در سینک گذاشت و رو به یگانه که در یک قدمیاش ایستاده بود پاسخ داد:
– آره، یه عمل هم دارم که فکر کنم با این وضعیت ذهنیم باید عقب بندازمش.
نمیتونم تمرکز کنم.
– خوب کاری میکنین. اگه حوصله رانندگی ندارین من برسونمتون.
– نه، با آژانس میرم.
– من میرسونمتون.
اردلان لبخندی غمگین بر لب آورد.
– دیر میرسی سر کار، اون وقت علاوه بر نیش و کنایههاش بابت رفتار من، باید غرغرش واسه دیر رسیدنت هم تحمل کنی.
یگانه لبخندی مهربان زد.
– عیبی نداره.
– نه، با آژانس میرم.
یگانه دوباره گفت:
– من میرسونمتون.
– میخوام تنها باشم…
اردلان گفت و بدون حرف دیگری آشپزخانه را ترک کرد.
یگانه زیر لب زمزمه کرد.
– کاش میتونستم کاری کنم آروم شین… هر دوتون…
#پینار
#پارت144
به شرکت که رسید قبل از ورود، مقنعهاش را مرتب کرد و نفس عمیق کشید.
وارد که شد خوشبختانه حامی را مثل همیشه که اول صبح بین اتاق کارمندان میچرخید، ندید.
با خیال راحت وارد بخش حسابداری شد که از دیدن حامی، لم داده روی صندلیاش مات ماند.
به عادت همیشه که هنگام عصبانیت و استرس داشت، شروع به گاز گرفتن لب زیرینش کرد.
همکارانش نشسته بودند و هر کدام برای فرار از جو سنگین اتاق، سرشان در کامپیوتر بود.
مینا که متوجه نگاه خیرهی حامی و استرس شدید یگانه شد، با خنده و بلند گفت:
– اِ سلام یگانه، کی اومدی متوجه نشدم.
یگانه از شکستن یخ این فضای سمی توسط مینا نفسی گرفت و سپاسگزارانه نگاهش کرد.
– سلام عزیزم، همین الان اومدم.
سپس رو به حامی نمود که دستانش را به سینه زده و با اخم نگاهش میکرد.
– سلام آقای مهندس.
حامی بدون اینکه جواب سلامش را بدهد، بلند شد و گفت:
– تشریف بیارید اتاق من، کارتون دارم.
بعد هم از پشت میز بیرون آمد و گامهایش را پر حرص بر زمین کوبید، از کنار یگانه عبور کرد و بیرون رفت.
مینا سریع آمد و دست یگانه را گرفت.
– چی شده یگانه؟
– نپرس مینا، نپرس.
– عین برج زهرمار اینجا نشسته بود پشت میز تو. نمیگی چی شده؟ موضوع کاریه؟ سوتی دادی؟
– نه کاری نیست… میگم… بعدا…
مینا دستش را رها کرد و آهسته گفت:
– باشه، حالا برو تا بیشتر از این سگ نشده نیومده پاچه همهمونو بگیره. میشناسیش که، خدا نکنه عصبانی باشه، فاتحه همه خوندهست.
یگانه خوب میشناخت این طرز برخورد حامی را. خوب هم میدانست که با رفتنش به اتاق او، احتمالا حکم اخراجش را دریافت میکند. به هر حال دست آویزی نزدیکتر و در دسترستر از او نداشت.
#پینار
#پارت145
طاهری از دیدن یگانه جلوی در اتاق رئیس، پوزخندی زد و گفت:
– فکر کنم بعدش باید بیای مراسم خداحافظی انجام بدی عزیزم.
و با حالتی تمسخرآمیز ادامه داد:
– آخی، حیف شد… اسباب بازی خوبی بودی واسه حامی جون.
یگانه اگر از عصبانیت حامی استرسی شده بود دلیل داشت، ولی اینکه بخواهد چرت و پرت گفتن طاهری را تحمل کند، نه!
– شما مواظب باش آمار جیک و پوکت با مهمونای حامی جونت به گوشش نرسه، لازم نکرده واسه من نگران باشی عزیزم.
در ثانیه رنگ از روی طاهری پرید.
– چرا چرت و پرت میگی خانم توحیدی… چرا تهمت میزنی؟
یگانه ابرو در هم کشید و روی میز خم شد.
– حواست به حرف زدنت باشه! وگرنه یه کار میکنم از اینجا اخراج بشی که هیچ، هیچ جای دیگه هم راهت ندن! یادت نره با کی داری حرف میزنی! یگانه توحیدی، عروس خاندان گنجی!
طاهری کیش و مات شده چشمان درشت شده از ترسش را به یگانه دوخته بود و یگانه این صحنه را با لذت تماشا میکرد که در اتاق ریاست باز شد و حامی با اخم بر پیشانی و خشم در صدایش گفت:
– اگه خودنماییتون تموم شده تشریف بیارید تو، سرخانم توحیدی!
با حرصی عظیم ادامه داد:
– عروس محترم خاندان گنجی!
یگانه راست ایستاد و گلویش را صاف کرد.
– بله داشتم میاومدم خدمتتون.
حامی در را باز رها کرد و رفت روی مبل مهمان نشست. یگانه وارد اتاق شد و در را بست. آب دهانش را قورت داد و جلو رفت.
– کارم داشتین.
حامی به مبل رو به روییاش اشاره زد.
– بنشین.
#پینار
#پارت146
یگانه بدون مخالفت نشست و دل به دریا زد.
– بابت دیروز و رفتار اردلان خان عذر میخوام ازتون.
حامی تک خندی حرصی زد.
– سکه یه پول شدیم! قشنگ شست پهنمون کرد رو بند رخت!
یگانه مستأصل نمیدانست چه بهانهای برای رفتار بد اردلان بتراشد.
– میدونم رفتارشون دور از شأن بود ولی خب با کمال احترام پدر شما هم از همون بدو ورود کنایه زدنو شروع کردن.
– پدرم کنایه هم بزنه باز اردلان حق نداشت اینطوری با ما رفتار کنه!
– الان من باید پاسخگوی رفتار یکی دیگه باشم؟
– نه! ولی پاسخگوی خندههای تمسخرآمیز خودت که باید باشی!
– من؟ من کی مسخره کردم؟!
– هر باری که بهم میگفت کریم، انقدر لبخندت عمیق بود که اگه خجالت نمیکشیدی قهقهه میزدی!
یگانه گونههایش رنگ گرفت ولی کم نیاورد. این شغل را دوست داشت و به این کار نیاز داشت تا خودش را سرگرم کند و از شر فکر و خیال حتی برای چند ساعت رها شود.
– درست میگید من معذرت میخوام.
– خوشم نمیاد که هی معذرت خواهی کنی، اونم به خاطر اون اردلان بیشعور!
– آقای کاویانی…
– حامی… حامی صدام کن!
یگانه جدی شد.
– ما فقط همکاریم آقای مهندس!
حامی که این تلاشش را هم شکست خورده دید، ناچار چیزی که برایش یگانه را فراخوانده بود گفت:
– شماره اردلانو بده بهم. بعد برو سر کارت.
یگانه که حال و روز اردلان را دیده بود، نمیخواست برایش درگیری ذهنی دیگری ایجاد کند بنابراین جواب حامی را اینگونه داد:
– اجازه بدین من شماره شما رو به ایشون بدم. خودشون باهاتون تماس بگیرن. شما ناراحتید از دستشون، پس بذارید ایشون اول تماس بگیره اینجوری بهتره.
حامی کمی فکر کرد و سپس گفت:
– اگه برای عذرخواهی زنگ بزنه! که چشمم آب نمیخوره.
– زنگ میزنن، خودشون هم بعد از رفتن شما پشیمون شدن.
– امیدوارم.
#پینار
#پارت147
تا پایان ساعت کاری در حال پچ پچ با مینا بودند. همه چپ چپ نگاهشان میکردند ولی آن دو بیتوجه نظراتشان را رد و بدل میکردند.
یگانه میدانست این پیشنهاد که شمارهی حامی را به اردلان بدهد تا با او تماس بگیرد از بیخ و بنیاد اشتباه و ناممکن بود ولی کاری بود که شده…! نمیتوانست از زیرش در برود.
مدام با مینا در همین مورد بحث و تبادل نظر میکردند و روشهای مختلف گفتن به اردلان را بازگو مینمودند که البته با توجه به شناختی که یگانه از اردلان داشت، همهشان بیخود و ناممکن بودند.
وضعیت روحی حاج سعید هم که روی اردلان به شدت تأثیر گذاشته بود، شرایط را سختتر میکرد. وسط این همه بلبشو چطور برود و بگوید که به رئیسم زنگ بزن و عذر بخواه؟!
قطعا شعور و درک خودش را زیر سؤال میبرد و صد البته که جواب درخور و دندان شکنی هم از اردلان میگرفت که تا مدتها یادش نرود!
آخر سر هم به نتیجهای نرسیدند و ساعت کاری تمام شد. مینا کیفش را روی دوشش انداخت.
– حالا چی کار میکنی؟
یگانه کلافه و سر در گم سوئیچش را در دست چرخاند.
– واقعا نمیدونم… شرایط خونه هم خوب نیست، مطرح کردن چنین چیزی هم با توجه به اینکه میدونم اردلان چشم دیدن حامی رو نداره قشنگ مثل خودزنی میمونه!
– حالا یکی دو روز حامی رو بپیچون بگو اردلان نیست. بعدا بهش بگو.
یگانه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد.
– حالت خوبه مینا؟ که هر روز بیام ببینم اینجا سر جای من لم داده عین برج زهرمار نگاهم میکنه تهش هم جلو بقیه داد بزنه بگه بیا اتاقم؟! نمیبینی همین امروز هم چطوری نگاهم میکردن؟
– خب میخوای چی کار کنی؟
– یه خاکی میریزم سرم حالا، ولش کن مغزم پوکید. بریم فعلا، گفت ساعت شش و هفت از بیمارستان میاد. تا اون موقع یه فکری میکنم.
و همراه هم از شرکت بیرون رفتند.