رمان پینار پارت ۳۸

4.4
(127)

 

 

 

 

 

 

 

 

چه می‌گفت در این موقعیت؟! نه می‌توانست ردش کند نه قبول! شده بود ایستاده بر لبه‌ی تیغ… از هر طرف می‌رفت آسیب می‌دید…

 

فقط در دل هزار بار لعنتش کرد و در آخر گفت:

 

– فردا توی شرکت درموردش بهتون توضیح می‌دم، تلفنی نمی‌شه. باید یه سری مدارک نشونتون بدم که توی شرکتن.

 

حامی سریع دوزاری‌اش افتاد.

 

– کسی کنارته؟

 

یگانه با حرص پاسخ داد:

 

– بله.

 

– حاج سعید؟ اردلان؟

 

یگانه دست روی شقیقه‌اش گذاشت و از عصبانیت چشمانش را بست.

 

– بله.

 

حامی ولی گویی از این در منگنه قرار گرفتن یگانه خوشش آمده بود چرا که مطمئن بود او نمی‌تواند جلوی اردلان و حاجی چیزی بگوید.

 

– جفتشون؟

 

یگانه گوشه‌ی لبش را گاز گرفت.

 

– بله، هر دو!

 

حامی خنده کنان این بازی را ادامه داد:

 

– خب پس نمی‌تونی صحبت کنی.

 

– دقیقا!

 

– الان از دست من عصبانی هستی.

 

یگانه شقیقه‌اش را فشرد.

 

– بله درسته!

 

حامی با خنده فرصت را غنیمت شمرد:

 

– اُکی، پس بذار تا نمی‌تونی چیزی بگی من قرارو فیکس کنم. فردا ساعت سه رستوران مشاهیر می‌بینمت. آدرسشم برات اس‌ام‌اس می‌کنم.

 

یگانه دلش می‌خواست جیغ بزند اما دستش بسته بود! اردلان چپ چپ نگاهش می‌کرد و حاج سعید هم که مثلا خودش را با پوست کندن میوه سرگرم نشان می‌داد باز مشخص بود حواسش به مکالمه‌ی یگانه است!

 

– عرض کردم که خدمتتون آقای مهندس، فردا شرکت با دلیل و مدرک توضیح می‌دم.

 

حامی سرخوش پاسخ داد:

 

– نه دیگه نشد یگانه جان. آقای مهندس فردا نمیاد شرکت چون یه جا کار داره. همون رستوران میاد می‌بینتت. دلیل و مدرکات‌و بیار اونجا توضیح بده.

 

یگانه آنقدر عصبانیت شده بود که ناخواسته صدایش بالا رفت.

 

– آقای مهندس گفتم…

 

حامی نگذاشت حرفش را بزند.

 

– یه ناهاره! اُکی؟ فقط یه ناهار. قرار نیست به جواب مثبت یا هر چیز دیگه‌ای برداشتش کنم. فقط غذا می‌خوریم و حرف می‌زنیم، همین. باشه؟

 

یگانه دیگر تاب تحمل این جو سنگین را نداشت. برای اینکه بتواند سریع‌تر از این فضا خلاصی یابد گفت:

 

– باشه.

 

– آفرین ختر خوب.

 

حرص از تک تک کلمات یگانه می‌بارید.

 

– امر دیگه‌ای نیست جناب رئیس؟

 

حامی دیگر بیش از این نمی‌خواست موجب آزارش شود. آنچه را در پی‌اش بود به دست آورده بود.

 

– فردا می‌بینمت. خداحافظ.

 

– خدانگهدار.

 

تماس را قطع کرد و گوشی را برعکس روی میز انداخت.

 

#پینار

#پارت155

 

 

 

 

 

 

اردلان خیلی سعی داشت که حرص در صدایش مشخص نشود ولی زیاد موفق نبود.

 

– چی وِر وِر می‌کرد دو ساعت؟

 

یگانه که به قدر کافی فشار روانی را متحمل شده بود دیگر حوصله‌ی جواب پس دادن به او را نداشت. در حینی که موبایلش را برمی‌داشت گفت:

 

– حرف مفت!

 

به طرف راه پله قدم تند کرد اما صدای بلند اردلان را شنید.

 

– یعنی که چی؟ دو ساعت حرف مفت زده؟!

 

یگانه هیچ نگفت و انگار که نشنیده او چه گفت، به راهش ادامه داد و پله‌ها بالا رفت تا به اتاقش برود.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

حاج سعید بعد از رفتن یگانه رو به اردلان کرد.

 

– انقدر به پر و پای این دختر نپیچ اردلان.

 

اردلان یک تای ابرویش را بالا داد.

 

– آقاجون… شما دیگه چرا؟!

 

– چی گفتم مگه؟

 

– من کِی به پر و پاش پیچیدم؟!

 

– همین الان!

 

– یه سؤال پرسیدم‌ها!

 

– داشت با تلفنش حرف می‌زد پلک نمی‌زدی بچه!

 

– نه اصلا همچین که شما می‌گین نیست.

 

– کم نه… اونجای آدم دروغگو.

 

اردلان چشمانش را گرد کرد.

 

– یه دفعه بفرمایین بگین من مقصرم دیگه؟ بده هواش‌و دارم؟

 

– انقدر اذیتش نکن باباجان.

 

– آقاجون!

 

– آقاجون‌و…

 

ادامه‌ی حرفش را خورد و به جایش با مهربانی دست روی شانه‌ی اردلان نهاد.

 

– من این نگاه‌ها رو می‌شناسم اردلان… این رفتارا… این مدل هواش‌و داشتنا…

 

#پینار

#پارت156

 

 

 

 

 

 

انگار چیزی در اعماق وجود اردلان در تأیید سخنان پدرش واژه‌ی آری را فریاد می‌زد.

ته قلبش… آن نقطه‌ی سیاهی که بعد از اتفاق ده سال پیش دیگر هرگز رنگ شادی ندیده بود، گویی داشت روشن‌تر می‌شد ولی اردلان چنین چیزی را نخواسته بود و نمی‌خواست.

 

چهره‌اش از آن تخسی و لجبازی در آمد. بی‌اراده ابروهایش کم کم به هم نزدیک شدند و در هم گره خوردند.

 

لحنش سرد شد… دقیقا به همان سردی که تازه از آمریکا برگشته بود…

 

– اشتباه می‌کنین آقاجون! نه من اون اردلان سابقم و نه اون همون دختر ده سال پیش…

 

این حرف‌های پدرش باعث شد تلنگری سهمگین به شخصیتش بخورد که داشت پوست می‌انداخت. اردلان واقعی داشت از زیر آن پوسته‌ی خشک و جدی که برای ساختنش ده سال وقت صرف کرده بود بیرون می‌آمد.

و حالا با شنیدن سخنان حاج سعید باز به داخل همان پوسته خزید و پنهان گشت…!

 

حاج سعید اندک فشاری به شانه‌اش وارد ساخت.

 

– من بچه‌م‌و خوب می‌شناسم اردلان… می‌دونم هر حرف و رفتارش از کجا آب می‌خوره.

 

اردلان به هیچ وجه نمی‌توانست چنین چیزی را قبول کند.

 

– نمی‌دونستم صحبت کردن با زنِ برادرم باعث سوء تفاهم می‌شه!

 

– خودت‌و که نمی‌تونی گول بزنی پسر…

 

اردلان حقیقت را می‌دانست… می‌دانست حس‌هایش دارند زنده می‌شوند ولی انکارِ این حقیقت را بیشتر دوست داشت.

عصبی از واقعیتی که رو به رویش مجسم شده بود، لحنش خشمگین شد.

 

– دو بار بهش توجه کردم و به روش خندیدم اونم به خاطر شما بوده آقاجون! به خاطر اینکه شما اذیت نشید وگرنه یگانه برای من زنِ برادرمه! نه بیشتر و نه کمتر!

 

سپس برخاست.

 

– لطفا دست از رویا پردازی بردارین آقاجون. آبِِ رفته به جوی برنمی‌گرده.

 

آب پاکی را روی دست پدرش ریخت و به طرف راه پله‌ها گام برداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

دیشب اینقدر دیر اومد نتونستم بخونمش میشه امشبم پارت بذاری قاصدک جان🙏

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
1 روز قبل

ممنون❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x