اردلان ولی کوتاه بیا نبود. همانطور که اتومبیل را به حرکت درآورد گفت:
– کامران موقع مجردیش هم زیادی سر و گوشش میجنبید، تعجبم از اینه که چطور بچهدار نشدین!
قلب خودش هم از این حرفها تیر میکشید چه برسد به قلب کوچک و رنجور یگانه…
نیم نگاهی به او انداخت که دیگر حتی تلاشی برای پاک کردن اشکهایش هم نمیکرد و ادامه داد:
– نکنه نازایی؟ آره؟
یگانه خودش را زده بود به نشنیدن… در این ده سال حتی اتاقشان هم یکی نشده بود چه برسد پایش به تخت کامران باز شود و کار به حاملگی بکشد!
بعد اردلان از نازایی حرف میزد؟! چطور میشد نازایی زنی را تشخیص داد وقتی همچنان در دنیای دخترانگیاش به سر میبرد…؟
با این وجود هیچ نگفت… اگر میگفت هیچ رابطهای بینشان نبوده قطعا اردلان شکاکتر میشد و دیگر محال بود بدون اینکه علت را جویا شود رهایش کند.
اردلان نیشخندی زد و به راهش ادامه داد.
به عمارت که رسیدند پیش از آنکه پیاده شوند، اردلان رو به یگانه گفت:
– یه بار دیگه بهت میگم یگانه، با هر خر و سگی خواستی قرار بذار الّا حامی!
دفعه بعد با اون ببینمت دیگه حرفمو تکرار نمیکنم، عوضش کاری که نبایدو میکنم.
مُرده اون اردلان آروم و سر به راه که هر چی میگفتن قبول میکرد، اینی که جلوته یه عصبیه بیکلّهست! فهمیدی؟
یگانه طاقت ماندن با او در مکانی سربسته و کوچک مثل ماشین را نداشت. حس میکرد هر آن ممکن است حجم حرفهای ناگفتهای که در گلویش جمع شده را بالا بیاورد.
فقط سر تکان داد و اتومبیل را ترک کرد و به سمت عمارت دوید.
وارد که شد ناریه خانم با دیدنش توی صورت خود کوبید.
– خاک به سرم خانم جان… چی شده؟!
یگانه در ابتدای راه پله ایستاد و دهان باز کرد:
– چیزی نیست، یه وقت به حاج آقا حرفی نزنی.
و خودش از گرفتگی صدایش متعجب شد. البته با آن همه بغض فرو خورده و فشاری که متحمل شده بود باید هم اینطور صدایش میگرفت… کمترین عوارض همنشینی با اردلان بود!
ناریه خانم تند تند به طرفش قدم برداشت.
– خدا منو مرگ بده، خانم جان چی شده؟
یگانه نگاه غمگینش را به چهرهی نگران او دوخت.
– چیزی نیست، فقط به حاج آقا نگی من اینجوری بودم، باشه؟
– آخه خانم….
– آخه نداره.
– پس براتون آب جوش و نشاسته بیارم بلکه گلوتون باز شه…
– فعلا نه! میخوام بخوابم…
و بیتوجه به اصرارهای او، تن خستهاش را از پلهها بالا کشید…
#پینار
#پارت170
اردلان که وارد عمارت شد، ناریه خانم جلو دوید و سلام کرد.
– سلام اردلان خان.
اردلان بیحوصله پاسخ داد:
– سلام.
ناریه کمی این پا و آن پا کرد و بعد آهسته گفت:
– آقا… دیدین یگانه خانمو…؟
– با هم اومدیم!
ناریه چند ثانیه باتعجب نگاهش کرد و بعد گفت:
– دورتون بگردم، نمیگید چی شده؟ مردم از دلشوره…
– چطور؟
– یعنی میخواین بگین ندیدین وضع و روزگار خانمو…؟ انقدر گریه کرده که از صد فرسخی قیافهاش داد میزنه…. صداش چنان گرفته نمیتونه حرف بزنه…
اردلان چرا ندیده بود… چرا نفهمیده بود… یعنی آنقدر بیمبالات شده که در آن لحظات خشم و کینه کور و کرش نموده بود…؟!
– من… من متوجه نشدم…
ناریه نمیتوانست دختری را که این همه در حقش محبت کرده بود با چنین حالی ببیند و دم نزند، تند تند کلمات را ردیف کرد.
– به من که نگفتن چی شده… کاش شما ازشون بپرسین… فقط بهم گفتن که به حاجآقا نگم اینطوری اومدن خونه…
اگر پدرش میفهمید خیلی بد میشد! یگانه را شدیدا دوست داشت و اگر میفهمید اردلان تا این حد در آزار دادنش پیش رفته حتما ناراحت و دلگیر میگشت.
و آخرین چیزی که اردلان در دنیا میخواست ببیند همین ناراحتی و اندوه پدرش بود… بنابراین بر خواست یگانه صحّه گذاشت.
– آره به آقاجونم چیزی نگید.
– چشم آقا… ولی الان چی کار کنم؟ به خدا از لحظهای که دیدمشون دلم آتیشه… معلوم نیست کدوم شیر پاک خوردهای این بلا رو سرشون آورده!
طفلک ناریه! نمیدانست شیر پاک خورده جلویش ایستاده و دارد صاف توی چشمان کم فروغ و نگرانش مینگرد!
– یه مسکّن ببر براش و یه کمپرس یخ که بذاره رو چشما و صورتش.
– بزارم شما خودتون ببرین براشون؟ که بپرسین چی شده؟
– نه! نیاز نیست، میدونم. خودت ببر.
ناریه دست خودش نبود، مثل مادری نگران گفت:
– خب چی شده؟ من که جون به لب شدم…
– هیچی نشده ناذیه خانم، فقط یاد گذشته افتاده!
با اخم پاسخش را داده و راه طبقهی بالا را در پیش گرفت. او هم مثل یگانه نیاز داشت به اتاقش برود.
درست است که ظاهرا مشکلی نداشت… اما از درون حالش بهتر از یگانه نبود…!
فصل سوّم: نَوَسان
#پینار
#پارت171
دو هفتهای گذشته و حالا ارتباطی کم و سطحی داشتند. حرفی جز سلام و خداحافظ بینشان رد و بدل نمیشد و هر دو کاملا عمدی فاصلهی بینشان را رعاید میکردند.
حاج سعید به هیچ وجه از این وضع راضی نبود. از هر فرصتی استفاده میکرد تا بتواند آن دو را مجبور به کنار هم بودن و حرف زدن نماید. از ناهار و شام و عصرانه بگیر تا شب شعرهای اجباری که اخیرا به برنامهی خانوادگیشان اضافه نموده بود و اردلان و یگانه را ملزم کرده بود که در آن شرکت نمایند.
تنها دست آویزش هم برای قبول کردن آن دو، پیری و تنهاییاش بود.
بعد از جریان ناهار ناهاری که اردلان باعث ناکام ماندنش شد، حامی در محل کار با یگانه خیلی سرد رفتار میکرد و تا جایی که میتوانست حتی نادیدهاش میگرفت. طوری که کم کم بقیه هم متوجه ازن تغییر رفتار او شده بودند.
این تغییر رفتار حامی، کمترین اهمیتی برای یگانه نداشت. ناراحتی حامی، در جهان یگانه حتی آخرین چیزی هم نبود که نگرانش باشد! در واقع اصلا برایش مهم نبود!
حتی بابت این نادیده گرفته شدنها خوشحال نیز بود، چرا که دیگر بدون عصبانیت و دلهره از رفتارها و تماسهای گاه و بیگاه حامی، فقط کارش را انجام میداد و دردسر کمتری داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عصر از خواب که بیدار شد، با نگاهی به ساعت که شش را نشان میداد، از اتاقش بیرون رفت و پایین رفت. زمان عصرانه!
پایین پلهها که رسید مثل تمام این چند روز اخیر حاج سعید را دید که منتظر نشسته است.
برای اینکه اردلان و یگانه را مجبور به حضور کند، تا آنها نمیآمدند لب به هیچی نمیزد.
یگانه رفت و کنارش روی کاناپهی چرمی نشست.
– دیر بیدار شدم، نه؟ ببخشید.
حاج سعید لبخند زد.
– عیبی نداره. خستهاید تو و اردلان. منم که بیکار و بیعار صبح تا شب نشستم واسه خودم دستور صادر میکنم.
ولی خب منِ پیرمرد هم دلم به همین یه ساعت کنار شما نشستن خوشه.
– قربونتون برم. بهترین و آرومترین ساعتهای روز من، همون ساعتاییه که پیش شمام.
وای دستت درد نکنه قاصدک جان فکر نمیکردم امروز پارت بذاری ممممنننووونننن😘😘😘😍