یگانه سیستمش را خاموش کرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
– وای تو رو خدا ول کن مینا. اصلا حال و حوصله درست حسابی ندارم.
مینا کنارش نشست و دستش را گرفت.
– نمیگی چی شده؟
یگانه شروع کرد به تعریف کردن ماجراهای شب گذشته و مکالمات مسخرهی امروزش با حامی.
وقتی حرفهایش تمام شد حس کرد سبک شده…
مینا با نگرانی گفت:
– حالا میخوای چی کار کنی یگانه؟
– هیچی دیگه، میرم بیمارستان اردلانو ببینم.
مینا واقعا نگران حال یگانه بود…
– میخوای بیام باهات؟
یگانه برخاست و کیفش را برداشت.
– نه، خودم میرم.
مینا هم به تبعیت از او بلند شد.
– حالت خوب نیست…
یگانه دوستش را محکم در آغوش گرفت و برای دلگرم کردنش گفت:
– خوبم، با تو که حرف زدم عالی شدم اصلا.
– مطمئن باشم؟
– مطمئن باش.
با هم از شرکت بیرون رفتند و هر کدام مسیر خودش را پیش گرفت.
در این میان یگانه خدا را شکر میکرد که در این روزهای تاریک، کسی مثل مینا کنارش هست که میتواند بدون ترس از قضاوت شدن با او حرف بزند و روحش را سبک کند از فکر و خیالات…
تا سر چهارراه نرسیده بود که کنار خیابان پارک کرد.
نگاهی به ساعتش انداخت که سه بعد از ظهر را نشان میداد.
– نکنه برگشته باشه خونه؟
چی کار کنم حالا؟ زنگ بزنم بهش یعنی؟
کمی دست دست کرد ولی بعد با این فکر که بالاخره کاریاست که باید انجام شود، موبایلش را برداشت.
شمارهی اردلان را گرفت و منتظر ماند.
بوق پنجم یا ششم بود که صدای خستهاش در گوشی پیچید.
– بله.
قلب یگانه از شنیدن صدای بَم و مردانهی اردلان در سینه فرو ریخت…
ابتدا نفسی عمیق کشید و بعد گفت:
– سلام.
اردلان متعجب بود از تماس یگانه!
حق هم داشت…
بعد از آن موش و گربه بازی صبحشان، تماسی بیموقع…؟!
جای تعجب داشت!
– سلام!
یگانه انگار دست و پایش را گم کرده بود.
هر چندتا جملهای را که به ترتیب برای گفتن به اردلان در ذهنش چیده بود، ناگهان از یادش رفت!
اردلان که سکوت او را دید، ادامه داد:
– چیزی شده؟ کاری داشتی؟
یگانه ملتمسانه از خدا تقاضا میکرد که آرامش کند و این حس دستپاچگی را از او بگیرد.
ناگهان صدایی را از آن سوی خط شنید!
نامش را داشتند پیج میکردند.
(آقای دکتر اردلان گنجی به بخش اورژانس…
آقای دکتر اردلان گنجی به بخش اورژانس…)
یگانه با خوشحالی گفت:
– بیمارستانین؟
اردلان در حالی که به سمت آسانسور میدوید پاسخش را داد:
– چشم بسته غیب میگی؟!
گونههای یگانه از خجالت سرخ گشته بود…
راست میگفت دیگر، این چه حرف ابلهانهای بود؟!
در خیابان که با بلندگو صدایش نمیزدند!
حتما بیمارستان بود!
اردلان وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی همکف را زد.
– چیزی شده؟
یگانه با شرم لب زد:
– نه…
و بعد فورا حرفش را برگرداند.
– یعنی آره… آره…
اردلان از آسانسور خارج شد و همانطور که به سمت بخش اورژانس میرفت گفت:
– الان مریض دارم. شنیدی که؟
اورژانسیه، باید برم.
یگانه با هول زدگی جواب داد:
– آره باشه، باشه… مزاحم نمیشم.
– مزاحم چیه؟! کارم تموم شد زنگ میزنم بهت.
فعلا.
و با دیدن پسر جوان کم سن و سالی که سر و صورتش غرق خون بود، تماس را قطع کرد.
موبایل را در جیبش انداخت و به سمت تخت دوید.
یگانه هم گوشی را روی صندلی کنارش گذاشت.
– چی کار کنم حالا؟ برم بیمارستان یا نه؟
مشتی روی فرمان کوبید.
– اَه! چه وقت پیج شدن بودن آخه!
صدای قار و قور شکمش که بلند شد، دو دو تا چهار تا کردن را کنار گذاشت و ماشین را روشن کرد.
– جهنم و ضرر دیگه.
میرم، یا میشه یا ضایع میشم.
سر راهش نزدیک یک فست فود نگه داشت.
هنوز از ده سال پیش یادش مانده بود که اردلان عاشق پیتزا پپرونی با فلفل اضافه بود.
– نمیدونم هنوزم دوست داره یا نه…
شایدم مثل اخلاق رفتارش، ذائقهش هم تغییر کرده باشه.
به هر حال پس از کلنجار رفتن بسیار با خودش، یک پیتزا پپرونی خانواده با فلفل اضافه خرید.
به همراه دو بطری نوشابهی کوکاکولای مشکی و سیب زمینی پنیری مخصوص.
نزدیک بیمارستان کنار یک گلفروشی توقف کرد.
به نظرش یک دسته گل هم لازم بود.
به هر حال اولین بار بود که به محل کار او میرفت.
میخواست رسم ادب را به جا آورده باشد.
دقایقی بعد، دختری چشم آبی با یونیفرم اداری سورمهای، کفشهای چرم و مقنعهی مشکی؛ در حالی که جعبهی پیتزا روی دستش و یک پلاستیک سفید رنگ با آرم (فست فود کچاپ) در دستش و یک دست گل نسبتا متوسط که مخلوطی از گلهای زیبا و رنگانگ بود در دست دیگرش، وسط اورژانس ایستاده بود!
حیران به اطرافش مینگریست شاید اردلان را بین تخت بیماران یا کنار پرستارها ببیند ولی بیفایده بود.
نزدیک ایستگاه پرستاری شد و رو به سرپرستار گفت:
– سلام خسته نباشین.
سر پرستار که خانم میانسال و جا افتادهای بود، از دیدن او با دستان پر لبخندی بر لبش نشست.
– سلام دختر خوشگلم، ممنون. چه کمکی از دستم برمیاد؟
یگانه باز نگاهی به دور و ورش کرد وقتی از یافتن اردلان ناامید شد، گفت:
– من اومدم آقای دکتر گنجی رو ببینم.
اردلان ضایعش نکنه با دسته گل رفته ممنون قاصدک جان خسته نباشی آخری بود این من از آخر شروع به خواندن کردم😅