سر پرستار که روی سینهاش اتیکت خورده بود (فهیمه شاهسوند) با خنده پاسخ داد:
– از بیماراشون بودی؟
– نه نه، از اقوامشونم.
شاهسوند با همان لبخند گفت:
– دکتر گنجی چه اقوام خوشگلی داره رو نمیکنه!
گونههای یگانه رنگ گرفت و شاهسوند ادامه داد:
– اینجا اورژانسه عزیزم، آقای دکتر بخش جراحی هستن.
اصلا چرا خودت باهاشون تماس نمیگیری؟
یگانه تا خواست بهانهای بتراشد، شاهسوند گفت:
– ایناها، خودشون اومدن.
یگانه به پشت سر چرخید و از دیدن اردلان در روپوش سفید پزشکی و گوشی پزشکی که دور گردنش بود، قلبش در سینه فرو ریخت.
این مرد همه جوره جذاب بود…
اصلا مریضهایش چطور میتوانستند او را ببینند و خوب نشوند…
در آن لحظه از نظر یگانه، اردلانی که پزشک است، کور را هم شفا میدهد!
اردلان اول فکر کرد اشتباه دیده؛ ولی وقتی شاهسوند صدایش زد مطمئن شد که آن دختر با آن دسته گل و جعبهی پیتزا قطعا یگانه است.
جلو رفت و در برابر لبخند شاهسوند گفت:
– از آشناهای قدیمی هستن خانم توحیدی.
یگانه هم با خجالت و سر به زیر ایستاده و هیچ نمیگفت.
شاهسوند ریز خندید و چشمکی زد:
– تا باشه از این آشناهای قدیمی دکتر جان.
شاهسوند مشغول پاسخ دادن به تلفن شد و اردلان نزدیک گوش یگانه غرید:
– دنبالم بیا.
مظلومانه مثل جوجه اردک دنبال اردلان راه افتاد تا به آسانسور مخصوص پزشکان رسیدند.
اردلان رمز را وارد کرد و هر دو داخل شدند.
#پینار
#پارت249
در آسانسور، اردلان با تعجب و خیره نگاهش میکرد.
یگانه هم با خجالت سر به زیر انداخته بود.
با ایستادن آسانسور، هر دو بیرون رفتند و اردلان به طرف اتاق مخصوص استراحتش رفت.
کارت ورود و خروج را از جیبش درآورد و در اتاق را باز کرد و کنار ایستاد.
با یک دست به داخل اشاره زد و یگانه بیمعطلی وارد شد.
اردلان در که بست، فوری رفت و دست به سینه جلوی یگانه ایستاد.
– الان این دسته گل مال منه؟
یگانه با شرم دسته گل را به طرف او گرفت.
– قابلتونو نداره…
اردلان دسته گل را گرفت و روی میز کارش گذاشت.
– و اون پیتزا؟
– بله…
پیزا و نایلون را هم از دست یگانه گرفت و روی میز عسلی جلوی کاناپه گذاشت.
– واقعا با خودت فکر نکردی با یه دسته گل و یه جعبه پیتزا پا میشی میای محل کار من، بعد همکارای من چه فکری میکنن؟!
دیدی سرپرستار اورژانس چطوری نگاهمون میکرد؟!
چشمکشو کجای دلم بذارم؟!
مطمئنم الان کل کادر پزشکی و پرستاری بیمارستان دارن دربارهی دختر چشم آبیای حرف میزنن که با دسته گل و پیتزا اومده دیدن دکتر گنجی!
یگانه اصلا فکر نکرده بود…
اصلا جوانب کار را نسنجیده بود…
و تازه متوجه پیرامونش شد…!
خجالتش دو چندان گشت و دلش میخواست زار زار گریه کند.
بغض بر گلویش چنگ انداخته و غرورش را خش افتاده میدید….
– ببخشید… نباید میاومدم اینجا…
اردلان از شنیدن صدای لرزان دخترک دلش آتش گرفت.
بیمحابا و بدون اندیشهی خاصی، دستش را گرفت و کشید که با هم سینه به سینه شدند.
– ببینمت.
#پینار
#پارت250
یگانه که چشمانش پر اشک شده بود، ساکت و سر به زیر ایستاده و هیچ نمیگفت.
اردلان دست زیر چانهاش برد و آهسته سرش را بلند کرد.
دیدن چشمان دریایی و بارانی شدهی یگانه اعصابش را خط خطی میکرد.
– لعنت به من که همهش دارم ناراحتت میکنم…
یگانه طاقت نیاورد، در حالی که قطره اشکی از کنار چشمش سُر میخورد لب گشود:
– لعنت به من که همهش برات دردسر درست میکنم….
اردلان دوست داشت مثل دیشب بغلش کند، نوازشش کند و اشکهایش را پاک کند…
ولی میترسید باز موش و گربه بازی امروز صبح تکرار شود.
پس به حس خواستن قویای که میگفت بغلش کن غلبه کرد و دستش را کشید و روی کاناپه کنار خود نشاند.
– پیتزا چی هست حالا؟
یگانه لبهایش لرزید.
– همکارات…
اردلان برای اینکه وسوسه نشود او را ببوسد و در آغوش بکشد، نگاهش نکرد.
خود را سرگرم باز کردن جعبهی پیتزا نشان داد.
– گور پدرشون بابا، من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری؟
ناسلامتی من معاون رییس بیمارستانم. کی جرأت داره به من چیزی بگه؟
– ولی…
– ولی نداره دیگه. بذار ببینم چی خریدی برامون حالا.
اردلان با دیدن پیتزا پپرونی لحظهای خشک شد.
هنوز بعد از این همه سال علایق اردلان یادش بود…
از یادآوری خاطرات گذشتهشان، بغضی سنگین گلویش را آزرد… ولی نمیخواست گریه کند… نباید جلوی یگانه اشکش درمیآمد.
نه حالا که او را سست و مردد میدید…
بغضش را به هر ضرب و زوری بود قورت داد و خندید.
– به به، دستت درد نکنه، ناهار نخورده بودم حسابی گرسنهم بود.
خدا رو شکر اردلان سگ اخلاق نشد ممنون قاصدک جان پارت قشنگی بود🩷
کنارهم چقد قشنگن