کارد میزدی خون حاج سعید درنمیآمد.
همیشه میدانست که شوهرخواهرش چشم دیدنش را ندارد ولی فکرش را هم نمیکرد اینطور دشمن شادش کند!
با عصبانیت گفت:
– بده من اون تلفن بیصاحابو.
شماره عمهتو بگیر ببینم چه خبره توی این خاندان!
– چرا به خود حاجی زنگ نمیزنین به هیکلش فاتحه بخونین؟
– بگیر شمارهی خود نامردشو.
اردلان از دفتر تلفن روی میز شمارهی شوهرعمهاش را پیدا کرد و گرفت.
تا صدای الو گفتن آمد، اردلان گوشی را به دست پدرش داد.
حاج سعید با عصبانیت لب گشود.
– چه سلامی چه علیکی حاج آقا؟!
حاجی محمدی فورا متوجه جریان شد.
خندهای از روی استرس زد و پاسخ داد:
– سعید جان تویی برادر؟
و با این کلمهی برادر بیشتر آتش کشید به جان حاج سعید.
-تو خجالت نمیکشی مرد حسابی؟ برادر؟!
از کی تا حالا برادر خنجر میزنه به برادرش؟!
حاج آقا محمدی خودش را عمدا به کوچه علی چپ زد.
– چی شده حاجی جان؟ چرا توپت پره انقدر؟
حاج سعید حرصی عصایش را روی زمین کوبید.
– یعنی تو خبر نداری؟!
محمدی در پی انکار برآمد.
– والا اگه روحمم خبر داشته باشه.
ولی نمیدانست که همین انکار کار را خراب تر میکند.
حاج سعید این بار کنترلش صدایش را از دست داد و فریاد زد.
– مردک با بچه طرفی مگه؟!
#پینار
#پارت264
حاجی محمدی که اوضاع را خراب دید بیمقدمه گفت:
– آی پسر چی کار داری میکنی؟! وایستا تا بیام بینم چه غلطی داری میکنی؟ فاتحه جنسارو خوندی.
حاج سعید ولی خودش ختم این داستان سازیهای دم دستی بود.
با حرص گفت:
– واسه من گربه نرقصون صابر، من خودم ختم روزگارم.
خوب گوش بگیر ببین چی میگم.
یک بار دیگه حرفی از خونهی من برسه به گوش سگ و سوتکای بازاری، عروسم ناراحت شه، پسرم عصبی شه؛ به خداوندی خدا دیگه جلوی اردلانو نمیگیرم.
میذارم خودش بیاد حسابشو با تو و رفیق گرمابه گلستانت صاف کنه!
اردلان مثل من نیست با یه تلفن تمومش کنه، یه کار میکنه روی خونه رفتن نداشته باشی.
و در برابر لالمونی گرفتن حاج آقا محمدی دیگر چیزی نگفت و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد.
دست روی قلبش گذاشت و اردلان فوری برخاست.
– از اول باید میذاشتین خودم کارشونو یه سره کنم.
ببینین انقدر به خودتون فشار آوردین حالتون بد شد.
حاج سعید آهسته لب زد:
– چیزی نیست، یه لیوان آب بده فقط…
– قرصاتون کجاست؟ یه قرص زیرزبونی بدم بهتون.
– توی کشو…
اردلان سریع قرص را به پدرش داد و کمک کرد دراز بکشد.
کنارش نشست و نبضش را گرفت.
– هماهنگ با شمارش من نفس عمیق بکشین آقاجون.
آروم باشین تموم شد دیگه. دفعه بعدی اگه چیزی بشنوم خودم مینشونمشون سر جاشون.
حاج سعید چشم بست و سعی کرد به حرف اردلان گوش کند.
#پینار
#پارت265
اردلان بعد از اینکه خیالش از بابت پدرش راحت شد، پلهها را بیرمق و خسته بالا رفت.
جلوی اتاق یگانه ایستاد و چند تقه به در کوبید.
صدایی نیامد و اردلان دستش را بالا آورد تا مجدد به در بکوبد اما وسط راه پشیمان شد و پایین انداختش.
سرش را به در نزدیک کرد و گفت:
– به آقاجون جریان حاجی محمدی رو گفتم، زنگ زد گوششو پیچوند.
ناخوشه… اگه اوکیای دو دقیقه برو ببینش.
با گفتن این جمله، یگانه نفهمید چطور شال را از روی صندلی برداشت و بر سر انداخت.
فوری در را گشود و بیآنکه سلام کند گفت:
– چی شدن آقاجون؟
اردلان با ابروهایی بالا پریده نگاهش کرد و پاسخ داد:
– یه کم جر و بحث کرد با حاجی، به قلبش فشار اومد.
قرص زیر زبونی دادم بهش دراز کشیده نمیدونم خوابش برده یا نه ولی آروم بود.
یگانه از اتاق بیرون آمد و در را بست.
– میرم سر بزنم بهشون.
قدم اول را که برداشت با غم زمزمه کرد:
خدا منو مرگ بده راحت شن یه خاندان…
اردلان که گوشهایش تیزتر از این حرفها بود دستش را گرفت و مجبورش کرد بایستد.
– نشنیدم چی گفتی!
یگانه با بغض جواب داد:
– همهش دارم دردسر درست میکنم….
– نشنوم دوباره دربارهی خودت اینجوری حرف بزنی.
– بذارین برم…
– لازم نکرده، اینجوری بری پایین آقاجون بیشتر حالش بد میشه.
– برم سر بزنم فقط…
– گفتم نمیخواد! حرف به گوشت نمیره نه؟!
یه بار شد با من لجبازی نکنی؟
یگانه به طرفش برگشت و با چشمان اشکی لب زد:
– لجبازی نمیکنم به خدا… نگرانم فقط…
– چند دقیقه صبر کن آروم شدی بعد برو.
اینجوری بری بنشینی کنارش به گریه کردن، پیرمردو دق بدی!
یگانه هیچ نگفت، اردلان دستش را رها کرد و به اتاقش رفت.
قاصدک جان میشه پینار رو هرشب بذاری حالا که آواز قو تموم شده ممنونم🙏🌹
راست میگه یکی از رمانا رو هرشبی کن واسمون بجای آواز قو
اینو هرشب گذاشتم خدایی جز تو خواننده و یاس هیچ بازخوردی نداشت ادم دلسرد میشه.
خودمونو عشقه بقیه رو بیخیال واسه ما سه تا بذار🙈
چکارشون کنیم وقتی کامنت نمیذارن مجبوریم ما جورشونو بکشیم در عوض رمانی رو که خودمون بیشتر دوست داریم درخواست میکنیم🤣😂 دست کلت درد نکنه
آخی یگانه ی مظلومم مرسی قاصدک جونم🌹