یگانه دلسوزی نمیخواست… جبران هم نمیخواست…
نمیخواست به خاطر اتفاقی که در گذشته افتاده، این بار زندگیاش را دستخوش یک اجبار دیگر کند.
اجبارِ اردلان به ازدواج با خودش…
غافل از اینکه اردلان قلبش هر لحظه برای دیدن او لحظه شماری میکند و این ازدواج نهایت خواستهاش از این دنیاست…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای بوقهای ممتد که در گوش اردلان پخش شد، موبایل را پایین آورد.
نمیدانست چرا، اما نمیتوانست حرفهای یگانه را باور کند.
گفته بود نمیخواهدش ولی داشت زار زار گریه میکرد!
با عقل جور نمیآمد!
اشکهایش را پاک کرد و همان لحظه به خودش قول داد تمام تلاشش را برای برانگیختن احساسات یگانه بکند.
یگانه را به خودش قول داد…!
و عشق یگانه را به قلبش…!
و همه میدانستند و خودش بهتر از همه، که آدم پاپس کشیدن و نرسیدن نیست.
محال بود اردلان گنجی چیزی را بخواهد و به دستش نیاورد!
– میگی همه چی تمومه برات یگانه خانم؟
اُکی، من اردلان گنجی نیستم اگه کاری نکنم دوباره عاشقم بشی!
کاری میکنم توی آتیش خواستنم بسوزی، همون طور که من دارم تو این آتیش میسوزم…!
شده آسمونو برات بیارم زمین، این کارو میکنم ولی تو رو مال خودم میکنم یگانه توحیدی!
#پینار
#پارت285
اردلان شب که به خانه برمیگشت، سر راهش شاخه گل رزی خرید به همراه دو عروسک جاسوئیچی پاتریک و باب اسفنجی که به هم متصلشان کرده بود.
به یاد قدیم…
به یاد آن روزها که یگانه دختربچهی 17سالهای بیش نبود…
آن روزها یگانه بیشتر وقت آزادش را یا با اردلان حرف میزد یا داشت انیمیشن میدید.
و کارتون مورد علاقهاش که زیاد از آن حرف میزد باب اسفنجی بود.
همیشه به اردلان میگفت دلش میخواهد صمیمیت بینشان مثل باب اسفنجی و پاتریک باشد.
به همان اندازه قلبشان برای هم بزند و به هم متصل باشند…
به خانه که رسید ساعت از هشت گذشته بود. پدرش را تنها نشسته بر کاناپه دید.
جلو رفت و از پشت سرش خم شد و ناغافل بوسیدش.
حاج سعید از جا پرید و اردلان کاناپه را دور زد و با خنده جلویش ایستاد.
– نترسین بابا منم.
حاج سعید دست روی قلبش گذاشت.
– دکتر مملکتو باش تو رو خدا!
نمیگه این بابای پیرش یه قلب مریض داره که به ضرب و زور میزنه.
این کارا چیه بچه؟
اردلان لبخند زنان جواب داد:
– سلام علیکم پدر بزرگوار.
بده بهتون محبت کردم؟ بوسیدمتون؟
#پینار
#پارت286
حاج سعید چشم غرهای به او رفت.
– سلام بی سلام. محبتت به درد شوهر عمهت میخوره!
– اِ آقاجون داشتیم؟ دلتون میاد؟ شوهر خواهر نازنینتون…
حاج سعید دستش را تکان داد.
– بیا برو کم حرف بزن حوصله ندارم.
– میرم لباس عوض میکنم میام.
تا اردلان قدم اول را برداشت، حاج سعید تازه چشمش به دست راست او که یک گل و دو عروسک کوچک از آن آویزان بود افتاد.
– وایسا بینم.
اردلان ایستاد و به روی پاشنه چرخید.
– امر بفرمایید حاج آقا.
پدرش ابرو در هم کشیده گفت:
– اینا چیه دستت؟
اردلان دست چپش را بالا آورد.
– کدوما؟ هیچی نیست که.
پدرش چشم درشت کرد و با ابرو به دست راستش اشاره زد.
– منو سیاه نکن پدرسوخته!
اردلان با خنده دست پشت گردنش کشید و دست راستش را کمی بالا آورد.
– آها اینا رو میگین؟
گله دیگه… با جاسوئیچی.
حاج سعید عینکش را روی صورتش درست کرد و گفت:
– انقدر چشمام ضعیف نشده که نبینم چیان!
خودتو نزن به اون راه بچه!
کدوم چشم سفیدی اینا رو برات خریده؟
#پینار
#پارت287
بعد هم عصایش را از کنارش برداشت و به سمت اردلان نشانه رفت.
– میدونستم این پرستار مرستارای چشم سفید آخرش یه کاری دستت میدن!
تو هم که بدتر از اون دریدهها، ورداشتی کادوشونو آوردی خونه!
همچینی هم شاد و شنگولی انگار چی خریدن برات!
لبخندی که سعی داشت پنهانش کند کم و بیش روی لبهایش داشت نمایان میشد. ادامه داد:
– حالا همه چی به کنار.
چقدر بچه بازی درآوردی مگه تو محل کارت پسر؟
اردلان با چشمان گشاد شده و صدایی که خنده در آن موج میزد گفت:
– آقاجون…
– والا به خدا! دروغ که نمیگم.
ورداشته برات عروسک خریده.
بعد زیرلب زمزمه کرد.
– انگار نه انگار اندازه نردبون دزدا قد داره، دوتای هرکول هیکل!
خجالتم نمیکشه خرس گنده. دکترم هست خیر سرش.
اردلان دیگر نتوانست تحمل کند.
بلند زیر خنده زد.
– آقاجون ذهنتون خیلی خلاقه به وللّه.
این داستانا چیه وایه خودتون میبافین آخه؟
حاج سعید هم نتوانست بیش از این خندهاش را پنهان کند.
گوشهی چشمانش چین خوردهتر شد و لبخند بر صورتش پهن گشت.
صدایش با خنده توأمان شد.
– پس چیه داستان این جنگولک بازیایی که دستته؟
دستت درد نکنه قاصدک جان امشب که خبری از یگانه نبود فردا شب هم بذار شاید یگانه پیداش شد