وارد که شدند سماوات در را بست و از کمد یک پیراهن ماکسی مشکی برداشت، کشویی را بیرون کشید و بستهی نواربهداشتی و لباس زیر یک بار مصرف را بیرون کشید و گفت:
– درد دارین؟
یگانه هم خجالت می کشید هم درد امانش را بریده بود، شرم را به ناچار کنار زد و گفت:
– خیلی…
– تا عوض کنید لباستونو من میرم براتون مسکن میارم.
یگانه با خجالت لب زد.
– ممنونم.
سماوات خواست از اتاق بیرون برود که انگار ذهن یگانه را خوانده باشد برگشت و گفت:
– اجازه بدید زیپ پیراهنتونو براتون باز کنم.
یگانه هیچ چارهی دیگری نداشت… دستم به آن زیپ مخفی لعنتی نمیرسید! بی حرف فقط ایستاد و سر تکان داد.
سماوات پشت سرش قرار گرفت و زیپ را تا نیمه پایین کشیده بود که در اتاق به شدت باز شد و اردلان در قاب در پدیدار گشت.
یگانه از ترس لب هایش خشکیده بود و سماوات با دیدن چشمان به خون نشسته ی او گفت:
– فقط داشتم کمک میکردم زیپشونو…
که مشتی که اردلان اجازه نداد حرفش را کامل کند.
توی صورت یگانه نعره زد:
– چه گهی می خوردین یگانه؟؟ به خاک مادرم قسم می کشمت، جفتتونو میکشم…!
یگانه از شدت فشار عصبی و استرس فقط حس کرد زیر شکمش تیر کشید، چشمانش سیاهی رفت و جاری شدن خون از میان پاهایش را حس کرد و در آغوش اردلان افتاد.
در اخرین لحظات فقط شنید که اردلان داد زد:
– به شرافتم قسم سماوات، یه تار موش کم شه دودمانتو به آتیش میکشم حرومزاده!
دخترک بی جان را به آغوش کشید و با سرعتی که خودش هم از آن تعجب می کرد از اتاق بیرون رفت.
پله ها را با وجود یگانه در آغوشش دوتا یکی طی کرد خودش پزشک بود اما باید می رفت و برایش سرم تهیه می کرد تا فشار افتاده اش تنظیم شود.
لحظه ی آخری که در خانه بود حامی را دید که با چشم های دریده اش آن ها را زیر نظر داشت.
به اون کمترین توجهی نکرد و از آن ویلای لعنتی بیرون زد توجهی به لباس خونی یگانه نکرد و او را صندلی عقب ماشین خواباند و خودش پشت رل نشست.
ماشین را روشن کرد و خواست حرکت کند که حضور کسی را کنار ماشین حس کرد و بعد در سمت شاگرد بود که باز شد و حامی سوار ماشین شد.
عصبی به اردلان نگاه کرد و جوری که انگار حال عزیزش بد است داد زد.
-چیکارش کردی دختر بیچاره رو که از حال رفته؟
نگاهش را سمت یگانه چرخاند و با دیدن پیراهن خونه اش ذهنش به سمتی رفت که نباید.
-می دونستم آدم بی شرفی هستی اما فکر نمی کردم تو همین چند دقیقه ترتیب این دختر بیچاره رو بدی.
اردلان که تا این لحظه مغزش قفل کرده بود و نتوانسته بود جواب حامی را بدهد دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت:
-داری چه زری می زنی مرتیکه؟
اصلا کی بهت گفت بیای بشینی تو ماشین من؟
وضعیت یگانه را درک می کرد که مراعات حامی را می کرد و دندان هایش را در دهانش خرد نمی کرد و گرنه خوب می دانست چطور باید جواب این مرد زبان نفهم را بدهد.
-من نگران این دخترم نمی تونم با تو تنها بزارمش.
دست های اردلان مشت شد و نفس های عمیق کشید تا خشمش را کنترل کند اما مگر می توانست در مقابل حرف های این مرد بی تفاوت باشد؟
-گمشو برو بیرون مردک من حوصله ی دعوا ندارم یگانه حالش بده باید سریع برسونمش خونه.
-گفتم که نمی تونم با تو تنهاست بزارم بعدشم تو چه دکتری هستی که نمی تونی خوبش کنی؟
وقتی برای تلف کردن نداشت برای همین با حرص پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین را به حرکت در آورد حامی از این موقعیت به دست آورده لبخندی روی لبش نشست.
یگانه چشمانش نیمه باز بود و حرف های آن دو را شنیده بود اما توان تجزیه و تحلیل کردن حرف های آن ها را نداشت و ترجیح می داد فکر کنند بی هوش هست تا بحثشان کمتر شود.
تا رسیدن به داروخانه هیچکس حرفی نزد انگار حامی هم فهمیده بود که اردلان تا چه حد عصبانی است و الان وقت کلکل با او نیست که زبان به دهان گرفته بود.
بعد از چند دقیقه اردلان با نایلونی که حاوی سرم و قرص مسکن و چند بسته پد بود برگشت.
بدون توجه به حامی که صندلی جلو نشسته بود و تمام حرکاتش را از نظر می گذراند در عقب را باز کرد دلش نمی آمد به دست های ظریف یگانه سرنگ بزند اما چاره چه بود؟
سرم را برایش وصل کرد و احساس کرد چند ثانیه یگانه از درد سرنگ صورتش چینی خورد و روی هم جمع شد.
تازه فرصت کرد نگاه خشمگینش را به حامی بدوزد.
خواست حرفی بزند که یگانه متوجه شد و آرام لای پلک های به هم چسبیده اش را باز کرد.
-خوبی یگانه جان؟ حالت خوبه عزیزم؟
این دختره دیونست میذاره زیپ لباسش رو یه غریبه باز کنه این پارت یه جوری بود
یگانه هرکس هرچی میگه قبول میکنه یعنی چی وقتی اردلان پشت سرش داشت میومد تو اتاق اجازه میده سماوات زیپ لباسشو باز کنه