سریع از جایش برخاست.
– شما استراحت کنید.
فرید این هول شدن ها و خجالت های دخترانهی غزل برایش تفریح بود.
لبش را به دندان کشیده و سوی در رفت.
– استراحت کنید.
فرید شانه بالا انداخت.
– حوصله ندارم. میخوای باهم فیلم نگاه کنیم؟
غزل نگاهی به ساعت انداخته و سپس با اخم فرید را نگاه کرد.
– الان وقت خوابمه، نمیتونم بیدار بمونم. شما نگاه کنید.
– کجا میری تو؟
غزل لبخند زد.
– پیش فرهام میخوابم.
فرید ابرو بالا داد.
– گفتم بیا پیش من… فیلم نگاه میکنیم.
چشمهای خسته و خواب آلودش را ماساژ داد.
– من عادت دارم بعد از ظهر باید یه نیم ساعتی بخوابم. نگاه کنید تنهایی خب!
فرید نگاهش کرده و با عصبانیت و اندکی دلخوری سری تکان داد.
– برو…
دراز کشید و بدون حرف دیگری، چشم بست.
غزل با اینکه متوجه شد فرید عصبانی شده و از کارش خوشش نیامده، چیزی نگفته و اتاق را ترک کرد.
نگران بود و حوصله نداشت با کسی صحبت کند، در این لحظه فقط باید تنهایی به فکر راه حل میبود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
چشمهایش را که باز کرد، متوجه شد هوا رو به تاریکی میرود.
خمیازه کشید و ساعت را نگاه کرد.
ساعت هشت و نیم شده بود.
نگاهی به فرهام انداخته و به آرامی بدنش را تکان داد.
– فرهام جان… پسر خوشگلم… پاشو عزیزم.
چشمهای درشتش را گشود و با نق نق شروع کرد تکان خوردن.
بوسه روی موهایش نشانده و در آغوشش گرفت.
– جانم… خوب خوابیدیم ها!
عرق موهایش را با حوله خشک کرده و از اتاق بیرون رفتند.
نگاهی به خانه انداخت که در تاریکی فرو رفته بود و متوجه شد که کسی هنوز خانه نیامده.
ترسی به دلش رخنه کرد که نکند فرید هم خانه را ترک کرده باشد!
به آرامی بر لبش زبان کشیده و پله ها را پایین رفت.
فرهام سرش را روی شانهاش گذاشت.
به آرامی شروع کرد پشتش را ماساژ دادن.
اطراف خانه را به خوبی نگاه کرد.
– فرید خان… شما خونه اید؟
همه هال را گشته و سپس به سوی آشپزخانه رفت.
خواست دهن باز کند که گرمی دستی را روی دهانش حس کرد.
#پارتصدوبیستوهفت
صدای ضربان قلبش در گوشهایش پیچید و خشک شدن گلویش را حس کرد.
وقتی فرهام خندید، نفسش را رها کرد و با دم دوباره، متوجه بوی عطر فرید شد.
صدای آرام فرید پچ پچ گونه، به گوشش رسید.
– ساعت خواب خانم کوچولو!
با خشم دست فرید را پس زد.
– ترسیدم.
فرید با خنده لامپ آشپزخانه را روشن کرد و دستش را سوی فرهام دراز کرد.
– بیا پسرِ من…
فرهام خودش را سوی پدرش کشید و با خوشحالی در آغوشش جای گرفت.
غزل که هنوز حالش سر جایش نیامده بود، سوی یخچال رفته و برای خودش یک لیوان آب ریخت.
آب را یک نفس سر کشید و در دلش شکر گزاری کرد.
اگر آن مردک بود چه؟ اگر به جای فرید او بود چه خاکی به سرش میریخت!؟
چند بار دور از چشم فرید نفس تازه کرد و سپس در یخچال را بست.
نگاهی به فرید انداخت که از آشپزخانه بیرون رفت و تکیه به یخچال داد.
چشم روی هم نهاد و دستهای لرزانش که دور لیوان حلقه شده بودند را محکم تر به تنهی لیوان فشار داد.
دلش آرام و قرار نداشت و از وقتی صدایش را شنیده بود، بدتر شده بود!
– غزل شام درست میکنی؟
چشمهایش را گشوده و پاسخ داد.
– نازنین قرار بود از بیرون بیاره… گفت چیزی درست نکنم.
این را گفته و از آشپزخانه بیرون رفت.
فرید روی مبل به حالت نیمه خوابیده در آمده و فرهام راهم روی سینهاش گذاشته بود و باهم تلویزیون نگاه می کردند.
غزل کنارشان نشست و به روی فرهام لبخند زد.
– غزل ناراحتی؟ چیزی شده؟
این را بدون اینکه دخترک را نگاه کند گفته بود.
غزل گلویی صاف کرده و زمزمه کرد.
– خوبم من… فقط دلم واسه خانوادهام تنگ شده. چیزی نیست.
فرید درحالی که به آرامی موهای نرم پسرکش را نوازش میکرد، همانگونه جدی و بدون نیم نگاهی، ادامه داد.
– خب میخوای برو سر بزن بهشون، دعوای من و عموت هم بچهگانه بود! بیخیالش شو و بهشون سر بزن.
– یعنی تنهایی برم روستا؟
این را با خوشحالی گفت، اما به ناگاه، شرایط به یادش افتاده و با ناراحتی لب زد.
– نمیرم.
#پارتصدوبیستوهشت
فرید شانه بالا انداخت.
– خود دانی، میخوای با نازنین برو… این ماه دانشگاه نمیره، با اون برو… بهتون خوش میگذره.
میتوانست برود و آنجا از عمویش کمک بخواهد!
بیرون نمیرفت و فقط خانه میماند…
چند ثانیهای تامل کرده و بعد جواب داد.
– اگه نازی بیاد، میرم.
فرهام دستهایش را سوی غزل کشید و فرید هم دستش را شل کرد تا راحت تر از آغوشش برود.
غزل با مهربانی بغلش کرد.
– تو بیا پیش من عسل!
صدای باز شدن در حیاط به گوششان رسیده و فرید درحالی که به پسرکش خیره شده بود که تند تند لبش را روی سینهی غزل میزد و صداهای نامفهوم در می آورد، زمزمه کرد.
– اومدن.
غزل حرفی نزده و فرید هم نگاهش را گرفت.
– اگه من برم، فرهام چی؟
– میفرستم پیش مادرش…
غزل پوزخند زد.
– حقا که جای خوبی میفرستین!
نتوانست جلودار خودش باشد و قهقهه زد.
به سوی غزل چرخید.
– تو به ریحانه حسودی میکنی؟
غزل با تخسی اخم کرد.
– به چی ریحانه خانم باید حسادت کنم!؟
فرید دست جلو برده و ترهای از موهایش را در دست گرفت.
– به تیپ و قیافه و اهمیتی که به خودش و ظاهرش میده… یه طوری با حرص نگاه میکنی بهش!
لبخند معنا داری هدیهی صورت بهت ردهی دخترک کرد.
غزل زیر دستش زد.
– منم میتونم که اینطوری به خودم برسم! چرا حسودی کنم.
ابرو بالا داد.
– پس میتونی! خوبه…
با همان لبخند نگاهش را به تلویزیون داده و دست به سینه شد.
در خانه گشوده شد و غزل نگاهی با خشم به فرید انداخت.
زیر لب بدون توجه به حضور بهناز خانم، نجوا کرد.
– زنیکهی پلنگ!
فرید خنده اش را قورت داده و پاسخ سلام مادرش را داد.
بهناز با خستگی نشسته و پس از اینکه نفسی تازه کرد، آرام لب زد.
– سر دردت خوب شد مادر؟
فرید سری تکان داد و غزل با لبخند لب زد.
– خوبش کردم. دستم درد نکنه فرید خان!
#پارتصدوبیستونه
فرید با تعجب نگاهش کرده و زمزمه کرد.
– خوابیدم خوب شد بهی…
چشمکی به غزل زده و غزل با حرص نگاه گرفت.
بهناز خانم که متوجه شد، به آرامی خندید.
– خوبه. شام که درست نکردی دخترم؟
فرهام نقی زده و غزل درحالی که داشت بلند میشد، پاسخ داد.
– نه بهناز خانم جان.. خ…
حرفش تمام نشده بود که با سوزش سینه اش، جیغش به هوا رفت.
– آخ!
فرید سریع بلند شد.
– چی شد؟
چشمهای دخترک لبریز از اشک شد.
– فرهام…
فرهام گریه کرده و فرید سریع پسرک را بغل گرفت.
– جانم بابایی؟
اما با دیدن گردن غزل، چشمهایش گشاد شد.
بهناز هم نزدیک شد.
– چرا زودتر بهش ندادی مادر! ببین چکارت کرد پدرسوخته!
فرید به قرمزی روی گردن غزل نگاهی انداخته و سوال کرد.
– فرهام کرده؟ چرا خب!؟
غزل دست بهناز خانم را فشار داد.
– زشته نگید! چیزی نیست من خوبم.
فرید پسرکش را دست مادرش داد و به گردن غزل با دقت تر نگاه کرد.
– بدجوری گاز گرفته که… واسه چی همچین کرد خب؟ فرهام از این عادتا نداشت!
بهناز درحالی که به سوی آشپزخانه میرفت، با خنده و شوخی لب زد.
– اونی که پسرت دیده، توهم ببینی واسه زودتر رسیدن بهش دیوونه میشی!
غزل با شرم لب گزید و لبخندش را فرو خورد.
فرید تکانی به تنش داد.
– میگم چرا همچین کرد؟
غزل خودش را از میان دستهای فرید خلاصه کرده و شانه بالا انداخت.
– من چه بدونم!
دخترک را رها کرده و دنبال مادرش روانه شد.
– حرفت یعنی چی بهی؟
بهناز خندید.
– میگم اما دیگه پیگیر نشی ها! دختره خجالت میکشه.
تند تند سر تکان داد.
– بگو تو… بچهی من همچین اخلاق زشتی نداشت، باید بدونم واسه چیه که درستش کنم.
زن دست فرید را گرفت و آرام گفت:
– بچه عادت کرده سینه های غزل و بغل میگیره و میخوابه، وقتی هی بهش پیچید و جوابش و نداد، گازش گرفت!
چشمهای فرید گشاد شد.
– فرهام! چرا باید اینطوری بخوابه؟
بعد از گریه زاری برا شکلات حالا طرز خوابیدن بچه😑