#پارتصدوسیوهشت
فرید کیک و آب میوهای که دستش بود راهم روی داشبورد گذاشت.
– بخور اینم. رنگ و روت پریده..
تشکری کرده و در سکوت شروع کرد آرام خوردن کیک و آب میوه.
نازنین خودش را جلو کشید.
– داداش شام نمیخوریم؟ من گشنمه.
– نه میریم خونه.
ماشین را روشن کرد و نازنین هم با لبهایی برچیده، سر جایش نشست.
هنوز فکرش درگیر اسمی بود که غزل میان خواب و بیداری به لب آورده بود!
قباد… قباد چه کسی بود؟
با سرعت بالا و بی احتیاط رانندگی میکرد و چشمهایش فقط جاده را میدید.
گویی میخواست به نحوی حواس خودش را پرت کند.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
با خستگی در جایش دراز کشید و فرهام را در آغوش گرفت.
پسرک سرش را روی بازوی غزل گذاشته بود و در آرامش خوابیده بود.
فرید که از حمام بیرون آمد، رو به غزل لب زد.
– تو توی ده دوس پسر داشتی تو؟
غزل با اخم نگاهش کرد.
– چقد یهویی بود! معلومه که نداشتم. چند بار باید بگم؟ اصلا داشته باشمم، فرقی به حال شما داره؟
– معلومه که داره… اون بچه زپرتی ها برگردن بگن زن فرید خان، دوس دختر ما بوده؟
غزل پوزخند زد.
– فرید خان، من دوس پسر نداشتم. من توی یک روستا زندگی میکردم که از قضا مردمش خیلی به این چیزا گیر میدادن، حتی اگه کسیو دوس داشتمم، مخفی نگه داشتم که آبروی عمو و پدرم نقل مجلس اهالی روستا نشه! پس لطفاً این بحث و کش ندیم.
فرید با همان حوله روی تخت نشست.
– پس کسی و داشتی که از دور همو دوست داشتین؟
غزل با عصبانیت خندید.
– لطفاً بسه. نمیتونم خوب جواب بدم، بچه خوابیده.
فرید سری تکان داد و کنارش دراز کشید.
– لازم نیست صداتو بلند کنی، من میام جلو همسر عزیزم.
غزل متعجب به چشمهای خشمگین و تنگ شدهاش نگاه کرد.
– حرفی ندارم. دوس پسر نداشتم.
فرید قسمتی از موهای دخترک که روی صورتش ریخته بود را پشت گوشش فرستاد و زمزمه کرد.
– پس من چرا باورم نشد؟ مشکل از منه یعنی!
اندکی دیگر جلو رفت.
– هوم غزل خانم؟ چرا من هنوزم حس میکنم یه دروغی پشت تموم حرفات پنهون کردی؟
غزل بازهم خندید.
– چرا باید به شوهر صوریم توضیح بدم اینارو؟ نگران آبروتون هستین، حفظ شده. کافی نیست؟
#پارتصدوسیونه
فرید دستش را بلند کرد و به آرامی روی پیشانی غزل کشید.
– نمیدونم! چرا باید به حرفهای زن صوریم باور کنم؟
غزل با بیخیالی خندید.
– باور نکنید.
فرید سری تکان داد و سرش را دم گوشش برد.
– من که آخرش میفهمم چیو داری پنهون میکنی…فکر کردی متوجه نیستم مدام درحال گریه و زاری هستی؟ میفهمم خانم کوچولو، بالاخره میفهمم.
وقتی فاصله گرفت، غزل پلکهایش را محکم بهم فشار داد و بدون هیچ حرفی، سعی کرد به خواب برود.
سنگینی نگاه فرید را حس میکرد اما پسرک بیخیال شد و دیگر حرفی نزد.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
دست سردش را روی گونهی غزل گذاشت که غزل غر زد.
– نکن نازی! بدم میاد… اه!
نازنین قهقهه زد.
– زن داداش خوشگلم، میای باهام بریم سر قرار؟
غزل با بیحوصلگی نگاهش کرد.
– میری دوس پسرت و ببینی، من چرا بیام آخه؟ فرهام تازه بیدار شده دیگه تا شب نمیخوابه، تو برو گلم.
نازنین با حالتی قهر مانند، لب برچید.
– من میخوام بعدش باهم بریم خرید.. چرا نمیای خب؟
غزل شانه بالا انداخت.
که میتوانست بگویید، اینکه از قباد میترسید؟
زبانی بر لبش کشید و به فرهام اشاره کرد.
– بچه دلش واسم تنگ شده، همش بغلم میکنه. نمیتونم فعلا جایی برم.
نازنین صورت جدی به خود گرفت.
– مشکلی داری تو؟ حس میکنم داری دروغ میگی و چیز دیگهای هست. نکنه فرید گفته نری بیرون؟
غزل خندید.
– نه بابا! فرید خان چکار به من داره.
– اما تو چند هفته است خیلی ناراحتی… حتی داداشمم گفت، گفتش معلومه اتفاقی افتاده و تو از چیزی ناراحتی… حقیقتاً همه متوجه شدن غزل! مشکلی هست میتونی به من اعتماد کنی، باهم حلش میکنیم. حتی اگه لازم باشه به هیچکس، حتی مادرمم نمیگیم.
اندکی فکر کرده و سپس سری تکان داد.
– میشه اول اجازه بدی خودم فکر کنم خوب؟ قول میدم بهت بگم، اما اول ذهن خودم و آروم کنم. حتما میگم که باهم چاره پیدا کنیم.
نازنین با مهربانی لبخند زده و برخاست.
– پس دیگه بهت فشار نمیارم، من میرم بیرون. خرید نمیرم که چند روز دیگه باهم بریم. چیزی لازم نداری؟
غزل تشکری کرده و نازنین هم اتاق را ترک کرد.
نفسش را درد رها کرده و به موهای فرهام که روی پایش خوابیده بود نوازش گونه دست کشید.
#پارتصدوچهل
این کودک معصوم این روزها دوست خوبی برایش شده بود، یک رفیق بی آزار و مهربان که بی نهایت دل گرمش میکرد.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
با خیسی بین پایش، صورتش درهم رفت و لبش را گزید.
نگاهی به فرید انداخت که روی تخت پا روی پا انداخته و مشغول موبایلش بود.
با قدمهای محتاط و آرام سوی کمد رفت.
بدون اینکه توجه مرد را جلب کند، کشو را چک کرد.
پد نوار بهداشتیش تمام شده بود!
لبش را گزید و نیم نگاهی به فرید انداخت.
ناخودآگاه بغض کرد.
نمیتوانست همچین چیز سادهای را به مردی که مثلا شوهرش بود بگویید!
گلویی صاف کرد.
– نازنین خونه است؟
فرید بدون اینکه نگاهش کند، جواب داد.
– نه امشب خونهی خاله میمونه.. مگه نمیدونی؟
لبخند زد.
– چرا… گفتم شاید برگشته باشه. من زود اومدم بالا. میشه شما برید بیرون یه چند دقیقه؟
فرید این را که شنید، موبایلش را خاموش کردن و روی پاتختی گذاشت.
– چرا؟
غزل لبخند زورکی زد.
– لطفاً…فقط پنج شش دقیقه.
فرید با اخم سری تکان داد.
– مشکلی هست؟ رنگت پریده.
سری چپ و راست کرد.
– لطفاً آقا فرید. چیزی نیست.
فرید دیگر حرفی نزده و بلند شد.
خواست سوی در بود، برای یک لحظه نگاهش به پاهای غزل افتاد.
چند ثانیه فکر کرد و لب زد.
– پریود شدی تو؟
غزل بدون اینکه جوابی بدهد، به فرید نگاه کرد.
فرید قدمی جلو رفت.
– غزل میگم پریود شدی؟ این خجالت نداره که… چرا من برم بیرون؟
غزل نفسش را کلافه بیرون داد.
– شدم. خجالت نمیکشم، پد و پیدا نمیکنم. واسه همینم سراغ نازی و گرفتم.
فرید لبخند زد.
– هنوز زوده… من میگیرم برات.
تشکر آرامی کرده و سوی حمام رفت.
خجالت میکشید اما مجبور بود خودش را اینگونه نشان دهد.
بیشتر از اینکه شوهرش آنقدر از او دور بود خجل بود، وگرنه دورهی طبیعی که بدنش طی میکرد هیچ خجالتی نداشت!
نفسی آسوده کشید و رفت تا دوش آب گرمی بگیرد و گرفتگی عضلاتش اندکی آرام شود.
چقدر سخت بود برایش که شریک زندگیش فرسخ ها از او فاصلهی روحی داشت و هیچگونه صمیمیت و نزدیکی باهم نداشتند!
حتی دوستی و علاقهی یک همخوانه هم در وجودشان نبود!
پارتصدوچهلویک
با لبخند به صورت فرید خیره شد و مرد که چمدانش را میبست، بوسی در هوا برای پسرکش فرستاد.
– پدرسوخته من که میمیرم واسه تو!
غزل وارد اتاق شد و رو به فرید با اخم لب زد.
– فرناز خانم پایین منتظرن.
فرید لبخند زد و سوی فرهام رفت. پسرش را به آغوش کشید.
– خوبه یه نیم ساعت دیگه راه میفتیم ما… حالت خوبه؟
غزل بدون اینکه به فرید نگاهی بیندازد، چشمهای غمگینش را به فرهام دوخته و جواب داد.
– ممنونم، بهترم.
دیشب تا صبح از درد به خودش پیچیده بود و فرید هم چندباری بیدار شده و حتی یکبار برایش آبجوش آورده بود.
گویا با تمام فاصلهای که داشتند، به مریضی و بدحالی هم توجه میکردند.
فرید سوی در رفت و همانگونه که با فرهام صحبت میکرد و قربان صدقهی پسرش میرفت، اتاق را ترک کرد.
غزل متوجه نبود که برای چه اینگونه کلافه است!
خودش هم متوجه نبود چه چیزی اینگونه او را ناراحت کرده بود.
میتوانست برای رفتن فرید باشد!؟
اما به چه مناسبت؟!
فرید بود و نبودش مگر توفیری داشت!
چند بار نفس عمیق کشید و دنبال فرید روانه شد.
فرناز که پایین همراه سعید خان و بهناز نشسته بود، با دیدن فرهام، لبخند عریضی بر لبش نشاند.
– وای ببین چقدر بزرگ شده این آقا خوشگله!
فرهام محکم پدرش را بغل کرده و از رفتار رو گرفت.
فرید قهقهه زد.
– خوش اومدی فرناز جان. پسرم به هرکسی افتخار نمیده!
فرناز شانه بالا انداخت و زمزمه کرد.
– طبیعیه.. منم این زیبایی و داشتم همین بودم.
بهناز خانم خندید و دستی به بازوی فرناز کشید.
– دختر قشنگم، لطف داری.
فرید کنار غزل نشسته و فرهام را به دستش سپرد.
– بغلش کنم بدتر دلتنگ میشم.
فرهام طبق عادش روی سینهی غزل سر گذاشته و دستش را به آرامی روی سینهی دیگرش کشید.
فرناز نیم نگاهی به سعید خان انداخته و زمزمه کرد.
– من با اجازه دیگه برم… فرید بیرون منتظرم، خداحافظی کن تا منم با آقای نعمتی یه صحبتی بکنم و هماهنگی های لازم و انجام بدیم.
سپس برخاست و پس از تشکر برای پذیرایی، خداحافظی کرده و بیرون رفت.