رمان گل گازانیا پارت ۱۰۴

4.3
(51)

 

 

 

 

نگاهی به خانه‌ انداخت و با لبخندی عریض شروع کرد پذیرایی بزرگِ خانه‌اش را قدم زدن.

پذیرایی بزرگی که دست راستش آشپزخانه بود و پنجره‌ی بزرگی رو به خیابان داشت.

نگاهی به راهرو که جنب آشپزخانه بود انداخت و جلو رفت.

درِ اول را گشود و با دیدن اتاق خواب بزرگ و نورگیر، لبخندی زد.

خواست برگردد که دست گرم فرید را دور کمرش حس کرد.

صدای مرد دم گوشش پیچید.

– وسیله هاشو خودت انتخاب کن.

 

چشم بهم فشرده و زمزمه کرد.

– خونه…‌یعنی خونه‌ی..

 

فرید خندید و بوسه بر گوشش نشاند‌.

– دورت بگردم خونه‌ی توه…خونه‌ی ما… خونه ای که با سلیقه‌ی خودت میچینی! چرا نمیتونی بگی زندگیم؟

 

شانه بالا انداخت و پلک بهم فشرد که اشک نریزد.

صدای جیغِ فرهام موجب شد به خودشان بیایند و فرید با عجله فاصله گرفت.

– تو بقیه خونه رو بگرد من میرم پیش بچه.

 

غزل نفسش را رها کرده و نگاهش با شیفتگی و اشک اطراف چرخید.

– خونه‌ی ما!

 

 

°•

°•

 

 

روی زمین نشسته و با خنده نگاهی به فرید انداخت.

– قراره رو موکت بخوابیم آقا؟

 

فرید با خستگی چشم بست و به پتو هایی که خریده بود اشاره کرد.

– رو همونا می‌خوابیم‌… بعدش فردا میریم همه وسیله‌هارو می‌خریم.

 

غزل خندید و نگاهش را به فرهام دوخت که در آغوش فرید خوابیده بود.

– وایسا جای فرهام و پهن کنم.

 

همینکه خواست بلند شود، فرید دستش را کشید.

چشمکی زد و به آغوشش اشاره کرد.

– بیا اینجا ببینم.

 

نگاهی به بازوی فرید انداخته و سپس آب دهان قورت داد.

– شام نخوردیم.

 

فرید دستش را بیشتر کشید و بی طاقت لب جنباند.

– سفارش میدم.

 

دخترک که جلو رفت، فرید دستش را دور کمرش قفل کرد.

نگاهی به چشم‌های دخترک کرده و سپس آرام لبش را بوسید.

– جای بچه رو پهن کن که مردم برات!

 

اینگونه که با خماری صحبت می‌کرد، غزل قلبش به تکاپو می‌افتاد و نفس‌هایش تند میشد.

سریع بلند شده و یکی از پتو ها را روی زمین پهن کرد.

فرید به آرامی پسرش را زمین گذاشت و با شیطنت به سمت غزل برگشت.

غزل از پنجره به بیرون خیره شد. سعی داشت به فرید نگاه نکند و از چشمهای داغش پنهان شود.

 

مرد بلند شد و با عجله به سمتش رفت. از پشت بغلش کرده و دستش نوازش وار روی شکم دخترک کشیده شد.

– بچه کاشته‌م اما خودم ازت سیر نشدم که!

 

غزل با شرم خندید و فرید آرام لاله‌ی گوشش را مک زد.

– غزلم.. دورت بگردم.

 

راه رام کردنش را بلد بود که صدای آرامش موجب شد تن دخترک شل شود. این قربان صدقه ها کار خودشان را کردند که سر غزل به سوی شانه‌اش عقب رفته و اجازه داد گردنش بیشتر در معرض نگاه فرید باشد.

 

 

 

 

 

فرید با لبخند کمرش را محکم تر گرفته و لبهای داغش را روی گردنش کشید.

– چرا مثل قبل نیستی تو؟

 

چشمهای غزل باز شده و به رو به رویش خیره شد.

آب دهان قورت داد و آرام پاسخگو شد.

– نمی‌دونم…

 

می‌دانست، فکرش درگیر رفتار امروز فرید و شخصی که با چت میکرد بود!

 

دست مرد زیر تاپش رفته و به آرامی شکمش را نوازش کرد. دستهای که گویی به آتش آغشته بودند و با هر نوازش ،دمای بدن دخترک را بیشتر و بیشتر می‌کردند.

با اینکه مثل قبل مشتاق نبود، نمی‌توانست به حرکات فرید بی‌توجه باشد!

 

بوسه های خیسش که پایین تر رفت، غزل فاصله گرفت و نفسی عمیق کشید.

به چشمهای قرمز شده و خمار فرید نگاهی کرده و لب زد.

– من… فرید میشه یه سوالی بپرسم؟ یه چیزی نمی‌ذاره بهت نزدیک شم و … یعنی…

 

فرید هردو شانه‌اش را گرفت و با جدیت گفت:

– ساکت! فقط سوالی که میخوای بپرسی و بگو… گوش میدم.

 

به دنبال حرفش دستهایش را فاصله داد.

غزل نگاه دزدیده و سر به زیر انداخت.

همانگونه که با انگشتهایش بازی میکرد، بر شرمش غلبه کرده و سوال کرد.

– امروز داشتی با کی چت میکردی؟ مطمئنم یه دختر بود! میشه بپرسم کی بود؟

 

 

پسرک اول تعجب کرد و سپس آرام خندید. سری تکان داد و سوی اتاق خواب رفت.

– وایسا الان میام.

 

غزل شروع کرد به جویدن ناخنش و با خجالت پلک بهم فشرد.

باید این سوال را می‌پرسید که خیالش راحت شود و از طرفی هم از کارش خجالت کشید!.

اما اگر نمی‌گفت، نزدیک شدنش به فرید غیر ممکن بود و با یک لمس کوچک، حس بدی پیدا می‌کرد.

اینکه حس کنی شخص مقابل دارد خیانت می‌کند و محبت هایش را باور کنی… حقیقتا توانی برای چنین چیزی نداشت.

 

با برگشتن فرید، فکرهای آشفته و بهم ریخته‌اش را کنار گذاشته و لبخندی زد.

فرید موبایلش را سمتش گرفت.

– این بود.. درسته؟

 

غزل شانه بالا انداخت.

فرید کنارش رفته و چت را نشان داد.

– ساعتش و نگاه کن. بیا خودت بخون، یکی از طرفدارای سریاله. بخون خیالت راحت شه.

 

 

نیم نگاهی به موبایل کرده و سپس لبش را محکم گزید. موبایل را پس زد.

– نه خب نگفتم نشونم بدی، همینکه میگفتی کافی بود.

 

فرید با جدیت سر داد و سپس موبایل را روی زمین انداخت.

دست به سینه نگاهش کرد.

– مشکلی نیست دیگه!؟ واسه این از صبح داری فرار می‌کنی؟

 

– آره.. خب وقتی بغلم میکردی یا چیزی، یاد این میفتادم. ترسیدم دوباره خیانت کنی!

 

مرد تنها سری تکان داد.

با اخم خواست فاصله بگیرد که غزل لب زد.

– واقعا درکم نمی‌کنی فرید؟ ترسیدم!

 

 

به سمتش برگشته و لبخندی زد.

– درک میکنم اما لازم نیست انقدر ازم دور باشی که واسه همچین سوال ساده‌ای یک روز خودتو دریغ کنی… همون لحظه می‌پرسیدی! شوهرتم من غزل!

 

 

 

ا

 

 

غزل لبخندی زده و جلوتر رفت.

خیره به چشمهای فرید، دستش را روی سینه‌اش گذاشت.

– می‌دونم اما من زمان کافی برای صمیمی شدن نداشتم… من مثل تو نیستم، نمیتونم خیلی راحت عادت کنم.

 

مرد با کلافگی موهایش را چنگ زده و با تمسخر پوزخند زد.

– بچه‌ی منو حامله‌ای! باید چه غلطی بکنم که تو عادت کنی و راحت باشی باهام؟

 

 

غزل لبش را برچید و چند ثانیه مکث کرد. نفسی تازه کرده و چشمهایش را بست.

فرید دوباره خواست دور شود که دخترک حس کرده و به سرعت دستش را گرفت.

– فرید…

 

نگاه مرد کلافه بود و گویا از اینکه مدام دنبالش باشد، خسته شده بود.

درماندگی و بی‌تابی که در چشمهایش موج می‌زد، جرات دخترک را زیاد کرده و خودش را در آغوش فرید انداخت.

همانگونه که سرش روی سینه‌ی مرد بود، آرام شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن فرید و آرام زمزمه کرد.

– فرید!

 

– چیه غزل؟! واقعا باید چکار کنم که توهم یه قدم برداری؟

 

دستش را روی قسمتی که برهنه بود کشید و به آرامی لبش را روی سینه‌ی مرد گذاشت. نرم بوسید و جواب داد.

– خب دست خودم نیست که!

 

فرید با بی‌رحمی فاصله گرفته و نگاه خشمگینش را به صورت غزل دوخت.

نگاهش بین لبهای جمع شده و چشمهای مظلومش چرخ خورده و داد زد.

– مدام داری منو پس میزنی! ازم حامله‌ای ولی هنوز…

 

حرفش را ادامه نداده و با خشم موهایش را چنگ زد.

– ول کن دارم واسه کی حرف میزنم! پتو بنداز بخواب… من میرم یه قدمی بزنم.

 

این را گفته و مشغول بستن دکمه های پیراهنش شد.

غزل به یکباره دلش تکان خورده و به پاهای کرخت شده‌اش حرکت داد.

پسرک خم شد موبایلش را از روی زمین چنگ زد و سمت در رفت.

اما این غزل بود که با سرعت راهش را سد کرد.

 

دخترک همانگونه که از شدت استرس نفس نفس میزد، گفت:

– باشه فرید… خیلی کشش دادم، حق داری!

 

– من حق و کوفت نمی‌خوام!. برو کنار از سر راهم.

 

غزل جلو رفته و دوباره دستش را روی سینه‌ی فرید گذاشت. این‌بار روی پنجه‌ی پاهایش بلند شده و بوسه‌ی کوتاهی به سیبک گلویش زد.

– نرو… قول میدم اینبار فرار نکنم.

 

فرید دستش را مشت کرد که کم نیاورد و ناخودآگاه صدایش بم شد.

– دروغه همش!

 

دوباره بوسه‌اش را تکرار کرده و سپس همانجا با نفس نفس زمزمه کرد.

– به جونِ فریدم اینبار دروغ نیست.

 

مرد محکم پلک بهم فشرده و یک ضرب نفسش را از ریه بیرون فرستاد.

چشمهایش روی لبهای لرزان غزل نشسته و هشدار داد.

– اگه اینبارم حرف الکی زده باشی، دیگه بمیریم بهت دست نمیزنم! چند ماهه این رفتار چرتو ادامه میدی، رفتی دکتر دیگه… گفتی درست شده! الان دردی داری جز نخواستن من؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x