رمان گل گازانیا پارت ۱۱۵

4.2
(116)

 

 

 

 

 

غزل دست فرید را گرفت. به آرامی پشت دستش را نوازش کرده و سری تکان داد.

– درسته….اما عشق نازنین چی میشه؟ اگه واقعا همدیگر و دوس داشته باشن چی؟

 

فرید با عصبانیت پاسخ داد.

– محض رضای خدا چه عشقی غزل! مگه همه چیز عشقه؟ با دوس داشتنش می‌تونه این مرتیکه رو آدم کنه!؟ اون… غزل من حتی با فکر کردن بهش دیوونه میشم! چطوری انقد بیشرف بوده که یه دختر مجرد رو….

 

کلامش را قطع کرد، با ناباوری و خشم از جایش بلند شد.

شروع کرد به دور خانه قدم زدن و رگ های متورم گردنش نشان دهنده‌ی غضبی بود که درونش را ناآرام کرده بود.

حالا غزل حال دیشبش را درک می‌کرد!

 

دخترک سکوت کرد که اندکی آرام شود و فرید درحالی که زیر لب به قباد فحش میداد، نگاهش را به غزل دوخت.

– من چطوری باید با دختره حرف بزنم؟

 

غزل شانه بالا انداخت و صادقانه جواب داد.

– بنظرم در این مورد نباید حرفی بزنی… یعنی من میتونم به جات صحبت کنم. اگه تو بگی یه جورایی هم اون معذب میشه و هم یه سری حرمتا برداشته میشه. دختره بچگی کرده، اشتباه کردن هردو! چکار کنن دیگه خودشون و به نفسشون باختن!

 

فرید با حالتی عصبی و ترسناک قهقهه زد.

– خودشون و به چی چی باختن غزل!؟ دختر تو میفهمی چی رخ داده که میخوای عادی سازی کنی؟ میفهمی اگه بابام یا بهی بفهمن چه مصیبتی سرش آوار میشه! من… خودِ من اگه دیشب دختره پیشم بود به والله محمد خونش و ریخته بودم!

 

غزل دستی به صورتش کشیده و به آرامی برخاست.

– فرید… تو خودت با هزارتا دختر بودی، از سر عشق نبوده! نمی‌خوام بگی که همچین رابطه‌ای نبوده چون خیلی چیزا دیدم و بهم ثابت شده تنِ تک به تک اونارو لمس کردی… از سرِ عشق کردی؟

 

مرد با چشم‌هایی دریده و عاصی پاسخگو شد.

– نبوده اما زور نکردم… اره عشقی نبوده اما اونا هم سن و سالِ نازی نبودن که! اصلا تو به چه حقی اونا رو با خواهر من مقایسه می‌کنی؟

 

غزل پوزخندی زده و سری تکان داد.

– باشه من از خوب بودن یا بد بودن اونا نگفتم که عصبانی میشی! فقط میگم که کارای تو بدتر از نازنین بوده.

 

 

 

فرید چند قدمی به غزل نزدیک شده و با اخم‌های عصیان کرده لب زد.

– یعنی چی؟ حرفتو واضح بزن ببینم!

 

 

غزل در آرامش سر جایش برگشت. دستهایش را روی پاهایش گذاشت و با لبخندی ملیح سر تکان داد.

– با این چشمهای خونی و دستهای مشت شده نمیتونی کاری کنی که من از حرفم پشیمون بشم. تو با دخترای مجرد رابطه داشتی و بر پایه‌ی نیازجنسی هر غلطی کردی! بدون یک ذره عشق شب‌ها یا حتی ماه ها بغلشون خوابیدی و…

 

چشم‌هایش را چند ثانیه بست.

– حتی نمی‌خوام فکر کنم چه چیزایی تجربه کردی باهاشون! من کاری به اینا ندارم و بحث اصلی تو نیستی، اما مشکل فقط سن و ساله؟

 

فرید هوار کشید.

– مشکل بی‌شرفیِ قباده!

 

غزل مانند خودش با صدای بلند جواب داد.

– قباد هرچی بوده از روی عشق بوده! مثل تو… مثل تو بخاطر هوا و هوس با کسی نبوده. نمیخواد بگی اون دخترا خودشون خواستن،‌ چون نازی هم خودش خواسته. تازه، نمی‌خواد بگی هردو طرف بخاطرِ نیازجنسی انجام میدادین، چون مطمئنم خیلی از اون دخترا دوست داشتن.

 

فرید محکم پلک بهم فشرد.

– میشه ساکت شی دیگه؟ مخم و با این حرفای چرت تیلیت نکن!

 

دخترک سکوت کرده و دیگر حرفی نزد.

فرید می‌خواست با این حرفهای بی منطق خودش را آرام کند و تقصیر ها را پای قباد بنویسد؟!

مگر قباد به زور با نازنین بوده!

غزا مطمئن بود قباد هرچقدر هم آدم بدی باشد، از روی عشق با نازنین بوده…

 

چند ثانیه به فرید نگاه کرده و سپس سری چپ و راست کرد.

مرد مدام با آن حال زیر لب حرف میزد و خانه را با قدمهایش متر میکرد!

 

 

°•

°•

 

 

اشک هایش را پاک کرده و برگه های آزمایش را روی عسلی گذاشت.

روی تخت دراز کشید و نگاهش را به سقف دوخت..

 

صدایی در به گوشش پیچید و پس از پاک کردن قطرات اشک، لب زد.

– جانم؟

 

در گشوده شد و صورت نگران مادرش به چشمش خورد. بهناز با ناراحتی گلویی صاف کرده و سوال کرد.

– خوبی مامان جان؟

 

سپس نایلونی که دستش بود را بالا برده و ادامه داد.

– داروهایی که دکتر گفته بودن و تهیه کردم.

 

وقتی نازنین عکس العمل نشان نداد، با ناراحتی جلو رفت.

– دخترم.

 

نازنین با مهربانی لب جنباند.

– جان دلم؟

 

 

 

 

زن به آرامی موهایش را نوازش کرد.

– دورت بگردم… زنگ بزنم به فرید بیاد پیشت؟

 

سریع چشمهایش را بست. قباد خبر داده بود دیشب چه اتفاقاتی رخ داده و حالا به هیچ عنوان حوصله‌ی سر و کله زدن با این جریانات را نداشت.

زبانی بر لبش کشید..

– فعلا خوب نیستم. بذار یکم حالم سر جاش اومد، بعدش زنگ بزنیم.

 

بهناز حرفش را تایید کرده و وقتی دید دخترکش خوابش می‌آید، سوی در رفت.

– منم میرم که یکم بخوابی گلم.

 

تشکری کرده و دوباره چشم بست.

وقتی مادرش اتاق را ترک کرد، با دردمندی به سقف نگاه دوخت.

دردهای دلش کم بود، حالا مریضی و بی‌حالی هم دامنش را گرفته بود.

 

°•

°•

 

 

غزل نگاهی به صورت متفکر فرید کرده و با دلخوری کنارش نشست.

فرهام را بغل گرفته و خواست بلند شود که فرید مچ دستش را گرفت.

– کجا!

 

نیم نگاهی به فرید انداخته و با ناراحتی جواب داد.

– جایی که چشمم بهت نیفته فرید خان!

 

مرد خندید. چشم‌هایش را رگ های سرخ در برگرفته و نگاهش غمگین شده بود.

ناخودآگاه غزل کنارش نشست.

– چرا انقدر خودخواه هستی فرید؟ چرا نمیخوای قبول کنی که کارای تو و با قباد فرقی نداشته و توهم خطا کردی! چرا نمیخوای قبول کنی خواهرت مثل دیوونه ها قباد رو میخواد؟!

 

فرید از جا بلند شد.

– بسه غزل! ولم کن… نمیخوام چیزی و بفهمم. اره من آدم بده هستم. اره من خودخواه هستم و فقط خطا و ایراد بقیه رو میبینم، حرفی داری؟

 

دخترک دیگر حرفی نزده و فرهام را زمین گذاشت.

– بشین برات غذا بیارم پسرم.

 

فرید از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.

صبح علاوه بر تمام اعصاب خوردی هایش، با فرناز هم دعوا کرده بود.

البته فرناز بیچاره حق داشت، فرید برای چندمین بار وسط فیلمبرداری صورتش آسیب میدید!

 

دقیقا نمی‌دانست به کدام دردش فکر کند، عصانیت فرناز و بهم ریختن کارش، به غلطی که نازنین کرده بود، به بیشرفیِ قباد و…

نمی‌دانست باید به چی فکر کند و غصه‌ بخورد!

 

 

صدای زنگ موبایلش موجب شد که افکارش را رها کند.

به سمت موبایلش رفته و با دیدن اسم مادرش، اخمی کرده و تماس را وصل کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x