چند بار عمیق نفس گرفت و لباسش را از بدنش فاصله داد که باد اندکی به تنش نفوذ کند و گرمایی که جانش را در بر گرفته بود، از بین برود!
صدای فرید دوباره به گوشش رسید.
– غزلم… دورت بگردم خیلی خستهم، بیا بریم بخوابیم. بیا دیگه!
غزل پنجره را بسته و لبخندی زد.
– تو برو… تلویزیون و خاموش کنم میام.
فرید کنترل را برداشته و پس از خاموش کردن تلویزیون، با لبخندی معنادار به سمتش رفت.
– میخوای منو بپیچونی بَلا؟
دخترک شانه بالا انداخت و نالید.
– فرید!
کمرش را گرفته و بوسه بر موهایش زد.
– اذیتم نکن غزل دِ!
حقیقتا تا به الان هم ملاحظه کرده بود که بدون توجه به خستگی و خوابآلودگیش، نازش را کشیده و برای خوشحال کردنش تلاش کرده بود.
دخترک سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد.
– باشه.
شاید این رفتار دست خودش نبود، اما باید کنترلش را بیشتر میکرد.
نمیخواست به هیچ عنوان فرید را اذیت کند و کاش همیشه ذهنش اینگونه آزاد بود!
°•
°•
بهناز به آرامی موهای دخترکش را از روی صورتش کنار زده و با نگرانی لب زد.
– خوبی دخترم؟
نازنین لبخندی بیرمق بر لب هایش جان گرفت و سری تکان داد.
خوب؟ شاید ماه ها بود که این کلمه برایش غریبه بود! خوب بودن دیگر با او سازگاری نداشت و هرچقدر هم که اوضاع خوب باشد، بازهم دردهایی که در قلبش بودند، آرام نمیشدند.
نگاهی به ساعت دیواری انداخت و نفسش را با دردمندی از سینه بیرون راند.
از بیخیالی های قباد به تنگ آمده بود و این روزها مطمئن شده بود که پسرک هیچ عشقی نسبت به او ندارد!
ذاتا آدمِ عاشق فراق را طاقت می آورد مگر! روزها بیخبری و نگران نشدن را تاب می آورد؟
با صدای مادرش، از فکر خارج شده و نگاهش کرد.
– چی گفتی مامان؟
زن بدون دلخور شدن، دوباره حرفش را تکرار کرد.
– بابات برات شیرینی گرفته… بیارم برات خوشگلم؟
سری چپ و راست کرد و زمزمه کرد.
– اشتها ندارم.
نازنینی که بیست و چهار ساعت هوسِ شیرینی داشت، اینگونه میگفت!؟
بر سرِ این دختر چه آمده بود که نمیخواست به زندگیِ عادی برگردد! ساعتها در این اتاقِ مسکوت میماند و نگاهش را به دیوارِ سفید گره میزد؛ بدون حرکت و صدا، گویی روحی در تنش نمانده بود…
آن دخترکِ شاد و پرانرژی کجا رفته بود!؟
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
#پارتسیصدوهشتادوسه
عشق خاصیت عجیبی داشت، بعضی آدمها را از قهقرا نجات میداد و بعضی آدمها را مانندِ نازنین، در لجنزار غرق میکرد!
شاید هم خاصیتِ عشق یکی بود و این آدمهایی که قلب انتخاب میکرد، قضیه را عوض میکردند.
عشق آدم را تحت شعاع قرار میداد و اگر آدم خوبی سراغمان میآمد، سوی خوشحالی هدایت میشدیم و اگر آدم اشتباهی سر راهمان قرار میگرفت، به سویِ افسردگی و دل مردگی میرفتیم!
موبایلش را برداشت و با بغض پیامکی برای پسرک فرستاد.
٫٫یه وقت سراغی ازم نگیری! خدایی دلت چطوری طاقت میگیره قباد؟٫٫
بهناز چند دقیقه پیش اتاق را ترک کرده بود و حالا دخترک بدون محابا گریه میکرد.
مگر این بغضِ لاکردار گلویش را رها میکرد!؟ مگر با اشک ریختن دلش آرام میشد؟!
چقدر دوست داشت غرورش را بغل بگیرد و برای همیشه قباد را از خاطر ببرد! از ته دلش میخواست این رابطهی سمی را تمام کند و با بیخیالی به زندگیش ادامه دهد!
صدای پیامک موبایلش که در اتاق پیچید، با عجله موبایلش را نگاه کرد.
٫٫سرم شلوغه نازی… بهتری؟٫٫
چرا طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار دخترک دلخور است!
نازنین که اشک هایش روی گونه سرازیر شده بودند، لبِ زیرینش را به دندان گرفت و جواب داد.
٫٫همین؟! همین قدر توضیح داری که بدی!٫٫
به آرامی از تختش پایین رفته و سوی حمام قدم برداشت.
باید آبی به دست و رویش میزد قبل از اینکه پدرش به دیدنش بیایید و این حال و روزِ رقت انگیز را ببیند!
البته این قرمزی و ورمِ پلکهایش، با شستن که برطرف نمیشد…
چند مشت آب به صورتش زده و سپس نگاهی در آیینه به چشمهایش انداخت.
با دردمندی لبخند زده و زمزمه کرد.
– این گونه های رنگ پریده رو حتی با سیلی هم نمیتونی سرخ نگهداری نازنین!
خودش هم میدانست این حال و روزش با هیچ چیزی پنهان شدنی نیست و از یک کیلومتری این چشمها داد می زدند ساعتها اشک ریخته و زاری کردهاند.
پس از چند دقیقه که حمام را ترک کرد، با دیدن غزل در اتاقش، ابرو هایش بالا پرید.
– خوش اومدی زن داداش!
لحنش طعنه آلود بود، اما غزل مثل همیشه توجه نکرده و با مهربانی لبخند زد.
– سلام نازی جان. خوبی؟
به آرامی قهقهه زده و دستهایش را در هوا باز کرد.
– معلوم نیست؟ از این بهترم مگه میشه!
غزل نفسش را با ناراحتی رها کرده و چشمهای نگرانش را به زمین دوخت.
– باید صحبت کنیم.
نازنین به سوی تختش رفته و در کمال بیتوجهی دراز کشید.
– خوابم میاد… حرفی نداریم بزنیم.
❄️❄️❄️
❄️❄️
❄️
#پارتسیصدوهشتادوچهار
غزل نفسی تازه کرده و بدون توجه به کلامش، پایین تخت نشست.
– این حرفا رو به پای دلی که آتیش گرفته میذارم و سعی میکنم به دل نگیرم… میدونم ناراحتی و با طعنه کنایه زدن میخوای دلتو آروم کنی.. درک میکنم و جوابی نمیدم. اما یه چیزایی هست که باید درموردش صحبت کنیم.
با بیحوصلگی در جایش نشست و به غزل نگاه کرد.
– مثلاً چی؟
زن اینبار نتوانست آرام برخورد کند و با خشم لب زد.
– مثلا اینکه فرید فهمیده با قباد خوابیدی! اگه چیز مهمی نیست که برم و صحبت نکنیم؟
با ناراحتی سری تکان داد و صدایش گرفته تر شد.
– چی میخوای بگی؟! حتما فرید نمیخواد ریختم و ببینه؛ یا شاید تصمیم گرفتین به مامانم اینا بگید!
غزل به آرامی خندید و سری با تأسف چپ و راست کرد.
– آخ که چقدر بچهای نازی! واقعا فکر میکنی فرید بخاطر همچین آدمی پشتت و ول میکنه؟ درسته تو اشتباه کردی، خیلی سریع باورش کردی و خودت و کامل براش گذاشتی، نادونی که کردی قابل انگار نیست… اما فرید هم آدمی نیست که انقدر آسون خواهرش و رها کنه. اتفاقا خواست بهت بگم که همیشه پشتت هست و لازم نیست با اون آدم ازدواج کنی… فرید خودش تا آخرش کنارت هستش.
نازنین که متعجب شده بود، اندکی به سمتش خم شد.
– داشتم عصبانی نشد یعنی؟
غزل لبخندی غمگین بر لب نشاند و با لحنی متأثر زمزمه کرد.
– مگه میشه!
سپس ولوم صدایش را عادی کرده و ادامه داد.
– فرید وقتی فهمید همچین کاری کردی داغون شد… هنوزم فکرش بهم ریخته و اذیت میشه. میدونی چقدر براش گرون تموم شد؟! بارها گفت ولش کنیم به امان خدا و بذاریم هرکار میخواد بکنه! اما دلش طاقت نیاورد نازنین…. نتونست تورو ول کنه به امان خدا و اجازه بده بیشتر از این توی تصمیماتِ اشتباهت غرق بشی!
دخترک سری تکان داد و دوباره اشک هایش سرازیر شدند.
– من هنوز ازت خوشم نمیاد… اما میشه کمکم کنی؟
غزل سعی کرد لبخندش را پنهان کند و سرش را به آرامی تکان داد.
– چه کمکی؟
نازنین نفسش را با درماندگی رها کرده و چشمهایش را از صورت غزل گرفت. دردی که سینهاش را در برگرفته و جیگرش را آتش زده بود، گویی به یکباره التیام پیدا کرده بود که به دنبال راه چاره برای سنجیدنِ عشق قباد بود!
– میشه زنگ بزنی به قباد؟ میخوام بدونم هنوز دوست داره یا نه!
چشمهای غزل را سریعا اخم در برگرفته و با صراحت پاسخ داد.
– من نمیتونم دوباره پنهون کاری کنم و باعث بشم فرید آزرده بشه. نمیتونم نازنین جان.
کلامش به قدری محکم بود که نازنین دیگر حرفی نزد و تنها لبخند بر لب هایش نشست.