رمان گل گازانیا پارت ۱۱

4.1
(143)

 

 

#پارت‌سی‌وهشت

 

 

رویش را برگرداند و دراز کشید.

– خوابم میاد.

 

فرید سری چپ و راست کرد.

– باشه… نمی‌دونم چیه که نمیگی! من ذهنم جایی نمیره.. تازه، بهترم شد رفتی، جام راحت تره.

 

 

با بینیِ برچیده، فرید را نگاه کرد و زمزمه کرد.

– کوفتت نشه..

 

فرید با اینکه شنید، حرفی نزد و با خستگی چشم بست.

 

 

به سختی خودش را روی مبل جای داد و کلافه پوف کشید.

حرفی از سر هیجان زده بود و باید از این به بعد عملیش کند!

روی مبل خوابیدنی که از همین شب اول بسیار آزار دهنده بود و به غلط کردن افتاده بود.

 

•°

•°•°•°•°•°•°•°•°

 

 

با نوازش چیزی روی قسمت برهنه‌ی مچ پایش، با تعجب چشم گشود.

 

 

نگاهش را به پایین دوخت و با دیدن فرهام، لبخند زد.

– تویی کوچولو!

 

خمیازه کشید و روی مبل نشست.

فرهام که تکیه به مبل ایستاده بود را بغل گرفت.

– تورو کی اینجا گذاشته عسلم.. نگفتن میفتی!

 

 

فرهام دست‌هایش را به منظورِ خوشحالی کردن از به آغوش کشیده شدنش، بهم کوبید.

دلِ غزل برایش آب شد و به رویش لبخند زد.

 

 

همان لحظه صدای باز شدنِ در حمام آمد و نگاه غزل به آن سو کشیده شد.

 

 

فرید از حمام بیرون آمد.

حوله ای به کمرش بسته بود و مشغول خشک کردن موهایش بود.

– موبایل من زنگ نخورد؟

 

 

فرهام را روی زمین گذاشت و بعد از اینکه اسباب بازی هایش را مقابلش گذاشت،‌ پاسخ داد.

– تازه بیدار شدم، نمی‌دونم.

 

 

فرید در هوا بوسی برای پسرکش فرستاد و اخم کرد.

– حاضر باش، با مادرم می‌رید خونه‌ی خواهرش… من و فرهام میریم شهر بازی.. مگه نه پسرِ بابا؟

 

 

فرهام با دیدن حالتِ خندان صورتِ پدرش، قهقهه کودکانه‌ای سر داد و فرید با لبخند به سوی میز آرایش رفت.

 

 

نگاه غزل روی هیکلش چرخید و در آخر روی صورتش ماند.

اینگونه که موهایش خیس بود، چهره‌ی بانمک تری داشت.

 

– به جای خیره شدن به من، برو لباسهای فرهام و بیار… کم کم مونا رو میگم نیاد، عادت کن به نگهداری از بچه.

 

 

غزل با طعنه زمزمه کرد.

– قرار بر این بود که به من عادت نکنه!

 

#‌پارت‌سی‌و‌نه

 

 

از داخل آیینه نگاهش کرد.

– عادت نمی‌کنه.. نکنه میخوای اینجا اومدنی فقط بخوری و بخوابی؟ همین الان یک هفته نشده داری چاق میشی! از فرم بیفتی نمی‌خوامت.

 

 

غزل پوزخند زد.

زیر لب زمزمه کرد.

– کی خواستن تو واسش مهمه!

 

 

چند تقه به در خورد، به دنبالش در باز شد. مونا بود که وارد اتاق شد.

نگاهی به فرید انداخت و با دقت درحالی که بدنش را دید می‌زد، زمزمه کرد.

– آقا فرید شما که رفتین… یعنی منم میام باهاتون یا برگردم خونه؟

 

 

فرید لبخند معنا داری زد.

– میتونی بیای، بهترم هست.. تنها نباشه بچه.

 

 

مونا لب گزید.

– بله آقا.. من برم حاضر بشم.

پسرک دستی به سینه‌اش کشید و چند قطره آبی که مانده بود را کنار زد.

– برو.. غزل لباس بده.

 

 

مونا با لبخند عریضی اتاق را ترک کرد و غزل با چشمهایی تنگ شده و تأسف برانگیز، به فرید نگاه کرد.

لباس برایش آماده کرد و روی تخت گذاشت.

 

 

فرید شروع کرد سوت زدن و موهایش را به پایین آورد.

دخترک کمی با خودش کلنجار رفت و سپس با خشم به سوی فرید برگشت.

– با پرستار بچه‌ت هم لاس میزنی؟

 

 

در جواب، شانه بالا انداخت.

– من لاس نزدم! دختره واسم عشوه و ادا اومد. اصلا به تو چه؟ وقتی به عنوان زنم هیچ غلطی نمیکنی، باید ببینی که بقیه خیلیم مشتاقِ با من بودنن.

 

 

پوزخند زد و سر تکان داد.

به فرهام لبخند زد و بغلش گرفت.

– قانع کن خودتو! من که قبول، زنت نیستم. دوس دختر نداری مگه؟

 

 

فرید اخم کرد.

– چه زری زدی؟ اینو کی بهت گفته!

غزل خواست اتاق را ترک کند که فرید دستش را گرفت.

– گفتم کی همچین چیزی و بهت گفته؟

 

 

لبش را لرزید و به فرهام اشاره کرد.

– فرهام رو ببرم پیش مونا تا حاضرش کنه.

 

 

فرید مچ دستش را فشار داد.

– بنال ببینم. بچه رو بذار زمین، عجله نداریم.

 

 

دستش را از دستِ فرید بیرون کشید.‌ بچه را پایین گذاشت و با حالتی گارد گرفته مقابل فرید ایستاد.

– کسی مونده بگه مگه؟ همه میگن… همه دارن از رابطه‌های بیشمارت توی گوشم میگن فرید آقا.. من زنت نیستم، اما شنیدم دوس دختری داری که بد خاطرش و میخوای! چرا به اون خیانت می‌کنی پس؟

 

#پارت‌چهل

 

 

فرید به فرهام که پایش را گرفته بود لبخند زد و سپس سر بلند کرد.

– مونا رو صدا بزن.

 

 

غزل تنها سر تکان داد.

پسرکش را بغل گرفت و جلوی در منتظر ماند.

وقتی مونا رسید، فرهام را بغلش داد و دستِ غزل را گرفت تا جایی نرود.

– کارت دارم.

 

 

غزل که می‌خواست به پایین برود و فرید مانع شده بود، با کلافگی نگاهش کرد.

– هوم؟

 

فرید حوله را برداشت و به سوی لباس هایش رفت. دخترک پوف کشید و به فرید پشت کرد.

 

در دل ٫بی‌حیایی٫ حواله‌اش کرد و لبش را گزید و در همان حال منتظر ماند.

سی ثانیه بعد، صدای فرید به گوشش خورد.

– برگرد.

 

 

غزل به آرامی به سمتش برگشت و دست به سینه شد.

هنوز پیراهن نپوشیده و با یک رکابیِ مشکی و شلوار جین بود.

– واسه چی میخوای ثابت کنی خیلی چیزا درمورد من می‌دونی کوچولو؟

 

 

لبخند زد و قدمی به فرید نزدیک شد. دستهایش همانگونه روی سینه‌هایش جمع شده بود. چشمهایش را کمی تنگ کرد.

– چرا فکر میکنید مهمه که چیزی و بهتون بفهمونم؟ مهم هستین مگه!

 

 

فرید شانه بالا انداخت.

– همینکه یبار سوم شخص میگی و بیار میشم تو، یعنی قشنگ خودتم نمیدونی چی میگی و چی میخوای! غزل سعی کن، هیچ وقت، هیچ وقت به پر و پای من نپیچی… اولین روز برات روشن کردم، تو زن من نیستی و نمیشی! فکر نکن بدونی دوس دختر دارم مهمه ها، برعکس، بهتر میفهمی هیچ جایگاهی نداری..

 

 

غزل سر تکان داد.

– خوبه.. خوشحالم. چون منم نمی‌خوام زندگیم و وقفِ چنین آدمِ عیاش و الکیی بکنم.. خوشحال شدم که نگاه شما به من، نگاه به یه غریبه است.

حرفهای منم، چون عصبی میشم از کل کل، مخاطب قرار دادنم اول شخص میشه. سعی میکنم دیگه همچین نشه.

 

 

فرید با تمسخر سری به تایید تکان داد.

– فکر می‌کنی زندگی تو وقف من نشده، یا نمیشه؟ نفهمیدم دنبال چی هستی! یعنی، منظورت این بود میخوای طلاق بگیری و به زندگی دیگه‌ای برسی؟

 

 

سری تکان داد و روی تخت نشست.

– چرا تعجب کردین؟ من نیومدم زن شما بشم، اومدم اینجا پیشرفت کنم.

 

 

همین کافی بود تا قهقهه‌ی فرید، در اتاق بپیچد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

مردک پررو چه به خودشم مینازه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x