برگشت و نیم نگاهی با دلخوری به فرید انداخت.
انگار که واقعا دیشب را از یاد برده بود که اینگونه عادی رفتار میکرد و انتظارِ خوش رفتاری از غزل داشت!
– فرید حواست هست داری اذیتم میکنی؟!
مرد متعجب، کامل به سمتش برگشت و با دقت چشمهای دلخورش را نگاه کرد.
زبان بر لبش کشیده و برای چند ثانیه پلک برهم گذاشت.
فرید به سوی تخت رفت و دستش را همراه خودش کشید.
– بشین صحبت کنیم.
سپس برای پسرکش اسباب بازی برداشت و روی تخت ریخت.
بوسه بر سر فرهام نشاند و کنار اسباب بازی ها گذاشتش.
– بازی کن پسرم.
خودش هم گوشهی تخت، رو به غزل نشست و با جدیت به دخترک خیره شد.
– چرا اذیتت میکنم زندگیم؟ واسه دیشب میگی! ببخشید با بچه ها بعد چندسال دور هم بودیم، یکم زیاده روی کردم!
غزل نفسش را با ناراحتی، یک ضرب از ریه بیرون داد و سری چپ و راست کرد.
– فقط دیشب نیست فرید! من این مدت واقعا اذیت شدم… تا کِی قراره همه چیز طوری ادامه پیدا کنه که من بارِ این زندگی رو به دوش بکشم؟
سوالی نگاهش کرد و وقتی سکوت فرید را دید، ادامه داد.
– تا کِی قراره من جور تورو به دوش بکشم؟ من نمیگم خوشگذرانی نکن، نمیگم دنبال رویاهات نرو، اما من چی میشم این وسط؟ گاهی طوری رفتار میکنی که تموم عشق و علاقهای که ازش دَم میزنی زیر سوال میره! دوس داشتنت بره به درک اصلا، فکر میکنم دوس داشتنی نیست، اما به زحمتی که دارم واسه پسرت میکشم، وقتی که واسه بهتر شدن زندگیمون میذارم، واسه اینا احترام قائل شو حداقل!
مرد چند ثانیه فکر کرده و سپس دستش در موهایش چنگ شده و با ناراحتی سر به زیر انداخت.
جوابی نداشت که به دخترک بدهد! خودش هم میدانست در طولِ زندگی مشترکشان، درحقش نامردی کرده و حتی حالا هم ادامه میدهد!
اندکی به غزل نزدیک شد و دستش گرفت.
به آرامی پشت دستش را نوازش کرده و زمزمه کرد.
– چکار کنم من زندگیم؟ تو بگو من انجام بدم.
دخترک موهایش را پشت گوش فرستاده و دستش را از میان دستهای فرید بیرون کشید.
– من میخوام که زندگی و کار داشته باشم، نمیخوام بیکار و علاف بمونم خونه فقط بچه بزرگ کنم! نمیگم اینا لازم نیست و میخوام فرهام و ول کنم به امان خدا، اما واقعا روح و روانم بهم ریخته از بس زندگی توی خونه موندن و بچه داری خلاصه شده واسه من! من مگه چند سال دارم که همش خونه باشم و هیو رویا و هدفی و دنبال نکنم فرید؟ قول داده بودم صبر کنم تا فیلمبرداری این پروژه تموم بشه، اما نمیتونم!
مرد از جایش برخاست و شروع کرد در اتاق قدم برداشتن.
– قبلاً هم گفتی که میخوای ادامه تحصیل بدی و برای دنبال کردن اهدافت زن من شدی! اوکی درک میکنم. میدونم که میخوای هدفی داشته باشی و واسه چیزی تلاش کنی غزل… یعنی حق داری از بچه داری و خونه داری خسته بشی! اما میشه حالا که صبر کردی، یک هفته دیگه هم صبر کنی؟ این کار تموم بشه، قول میدم برای فرهام وقت بذارم و تایمی در روز تو بتونی به خودت برسی… حتی لازم باشه پرستار میگیریم دوباره…باشه؟ فقط یک هفته بهم وقت بده لطفاً!
غزل سری تکان داد و لبخندی زد.
– یک هفته… فرید میشه من این یک هفته رو برگردم خونهی عموم؟ با فرهام میرم. نمیتونم واقعا خونه باشم… از طرفی کارای تکراری خونه، از طرفی هم این حاملگی حالم و بد کرده. واقعا نیاز دارم که کسی پیشم باشه!
فرهام جیغ کشید و اسباب بازیش را پرت کرد.
– بابا!
مرد به سمتش رفته و در آغوشش گرفت.
نیم نگاهی به صورتِ منتظرِ غزل انداخته و لب جنباند.
– اول مطمئن بشم اون پسره برگشته، میفرستمت.
سپس اتاق را ترک کرد.
غزل با کلافگی نفسش را بیرون داده و روی تخت دراز کشید.
– باز خوبه این حاملگی باعث شده همش بخوابم و کمتر حرص بخورم!
به دنبال حرفش چشمهایش کم کم گرم شده و به خواب رفت.
°•
°•
موهایش را یک طرف شانهاش آورده و به آرامی شروع کرد به بافتنشان.
با ناراحتی به موهای وز شدهاش نگاه کرده و پوزخند زد.
کجا رفته بود دختری که همهی دغدغهاش رسیدگی به خودش بود؟ کجا بود نازنینی که مدام مشغولِ آرایشگاه رفتن و خرید کردن بود!؟
با دردمندی نفسش را رها کرده و فکرش پی حرفهای غزل رفت.
یعنی واقعا فرید پشتش بود؟
با شنیدن حرفهای غزل، بیش از پیش از خودش متنفر شده بود!
اشک نگاهش را پر کرده و با ناراحتی از جایش بلند شد.
– باید خوب بشم دیگه!
سوی کمد لباس هایش رفته و مانتو و شلوارش بیرون کشید. همیشه برای سرپا شدن، باید به دیدن پدرش و مادرش میرفت و کمی گذشته را زیر و رو میکرد… حالا که فرید پشتوانه شده بود برایش، باید اندکی خودش را جمع کند و به این وضعیت پایان دهد!
هرچند هنوز هم ترسِ فهمیدن سعید خان را داشت و شب و روز کابوس این را میدید که قباد بخواهد آبرویش را ببرد، اما در هر صورت باید این وضعیت را خاتمه دهد که کمتر بهناز و سعید را آزار بدهد!
پس ازاینک سنگِ مزار را با وسواس شست، عود روشن کرده و در موبایلش یک صوت قرآن پلی کرد.
با درماندگی کنارِ مزار نشست و پلکهایش را روی هم گذاشت.
اینکه عاشق بوی عود بود،چیز دردناکی بود!
اشک هایش به آرامی روی گونههایش سرازیر شدند و لبهای لرزانش از هم فاصله گرفتند.
– میدونید که من نبود شمارو خیلی کم حس میکنم؟ نمیشه بگم که حس نمیکنم، اما خانوادهای که بعد شما دارم مثل خودتون هوام و داشتن… اصلا مگه میتونم اونارو پدر مادر خودم ندونم و بگم همه چیز به خونه؟!
عینکش را به چشم زد که افرادِ رهگذر اشکهایش را نبیندد. بینی بالا کشیده و ادامه داد:
– من چرا باید عاشق یه آدم اشتباه بشم؟ چرا باید نامرد ترین آدم بتونه دل منو انقدر راحت به دست بیاره!
لبش را گزید که صدای هقهقش بلند نشود. همین رسوایی را کم داشت که گریه هایش به گوش عالم و آدم برسد و هرکس و ناکسی اشکها و ضعف هایش را ببیند!
دستش را روی مزار پدرش کشید و زمزمه کرد.
– میشه برام دعا کنی که حداقل بابا سعید نفهمه همچین خریتی کردم؟ آخه ازش خجالت میکشم بابا! آخه همیشه با من خوب بوده! همیشه صبوری کرده…. هرچی خواستم نه نگفته، میشه دعا کنی من باعث شرمندگیش نشم؟!
به سختی دَم گرفته و دست دیگرش را روی مزار مادرش گذاشته و با عجز رو به او لب زد.
– مامان تو هم میشه دعا کنی که داغِ این عشق و از یاد ببرم؟
دست را روی قبلش کوبیده و خفه هق زد.
– اینجام بدجوری آتیش گرفته مامان! تو همیشه از عشق چیزای خوب میگفتی، تو همیشه خیلی عشق و باور داشتی، عشقی که خدا به من داد اصلا شیرین نبودش! میشه تو دعا کنی حداقل بتونم از یاد ببرم؟ میدونم دلخور شدین اما فقط شمارو دارم!
به سختی بغض قورت داده و سرش را به زیر انداخت. شانه هایش شروع کردند به تکان خوردن و با نوای قرآن، بیشتر دلش گرفت و بغض کرد..
راستی بوی عود را هنوز هم دوست داشت؟ حتی حالا که موجب شده بود سر درد بگیرد؟!
شاید ذاتش همین بود، چیزهایی که آزارش میداد را دوست داشت و همین انتخاب های اشتباه او را به این حال و روز انداخته بود!