بالاخره یک جای آرام و دنج پیدا کردند و گوشهی پارک، روی یک نیمکت نشستند.
نازنین درحالی که شالش را درست میکرد، سر بحث را باز کرد.
– چیزی شده که ناراحتی؟
مرد نیم نگاهی به صورت نازنین انداخت و سری تکان داد. نمیدانست باید از تغییرش چگونه حرف بزند و توضیح دهد که میخواهد بخاطر او عوض شود… تصمیمی که هنوز هم خودش بابتش متعجب و حیران است، اما این را میداند که برای ماندنِ نازنین، هرکاری میکرد!
دستی که روی نیمکت بود را دور از چشم نازنین مشت کرده و پاسخ داد.
– من… نازی من نه پدرم کتکم زده، نه با بیمهری بزرگ شدم، نه بدبختی و بیپولی کشیدم… یعنی بدی هایی که به آدما میکنم با چشم باز هست و حاصل ضربه های زندگی و این چیزا نیست! نمیخوام مظلوم نمایی کنم و از دردهایی که نکشیدم صحبت کنم.
گلویی صاف کرده و وقتی نگاه جدی دخترک را دید، ادامه داد.
– درسته پدر و مادرم از هم جدا شدن، اما کمبود مادر و حس نکردم… پروین ده تا مادر بهم محبت کرد و دوسم داشت! اما خب دلم پیش مادر خودم بود… وقتی رفتم پیشش، چیزای جدیدی یاد گرفتم، اینو تو ذهنم جای داد که چون مهربون بوده، پدرم ولش کرده و عشقی که نثار پدرم کرده، باعث طلاقشون شده… اون بر این باوره که هرچقدر عاشق تر باشی و دلسوزانهتر عمل کنی، بیشتر ضربه میخوری و تنهایی میکشی… به من یاد داد باید با آدما بد باشم که پیشم بمونن و دوسم داشته باشن. میگفت باید خودم و بهشون تحمیل کنم و راهی برای در رفتن آدما نداشته باشه… میگفت اگه طرف ازت بترسه، همیشه باهات میمونه.. اعتقاد داشت ترس بزرگترین نگهدارنده یک رابطه است!
نازنین با تعجب اخم کرد و قباد پوزخندی زد.
نگاه گرفت و با لحنی دردمند افزود.
– اما زندگی اینو به من نشون نداد… همیشه، همه چیز عکسِ حرفهای مادرم بود. وقتی که غزل و دوس داشتم، سعی کردم ازم بترسه و ناچار باهام باشه… اما عاشق نبودنش، بهش جرات اینو داد خودش و ازم دور کنه و وقتی هم که پدرم فهمید من همچین کاری کردم و دختره رو دزدیدم، منو طرد کرد. هم خانوادهام و از دست دادم، هم دختری که دوسش داشتم… میدونی چقدر واسه من گرون تموم شد؟ واسه آدمی که بر این ذهنیت بود که همه ازش ترس دارن و از سر ترسشون نمیتونن ترکش کنن. من فکر میکردم غزل به قدری حساب کار دستش اومده که بدون چون و چرا قبول کنه زنم بشه!
نگاهش به سوی نازنین برگشت و وقتی نگاه غمگینش و دید، دست جلو برده و روی دستهای بهم قفل شدهاش گذاشت.
– من آدم خوبی نیستم و خوب بودن و هم گمان نکنم یاد بگیرم، یعنی بعضی چیزا به قدری با من همراه بودن و تو ذهنم خاک خوردن، که هیچی نمیتونه اونا رو تکون بده! اما… مامانم راست میگفت، ترس خیلی حس بزرگیه نازنین، واقعا بزرگه! شاید به قول مامانم گفت قوی ترین حس، ترس باشه… اما نه ترس از آدما، دیدی که، کسی از من نترسید!
آب دهانش را قورت داده و با لبخندی دردمند ادامه داد.
– مثلا ترسِ از دست دادن آدما! واقعا حس قوی و صد البته وحشتناکیه! من ترس از دست دادنِ غزل و داشتم که نزدیک تو شدم…اما وقتی با تو بودم و دیدم غزل یادم رفته و دیگه حسی ندارم، فهمیدم ترسم واقعی نبوده و بخاطر همین تصمیم اشتباه گرفتم! اما…
بازهم ادامه دادن برایش سخت شد و چند ثانیه مکث کرد.
– اما ترسِ از دست دادنِ تو فرق داشت ناز!
نازنین با تعجب نگاهش کرده و قباد تکرار کرد.
– ترسِ از دست دادنت… بدجوری آتیش به جونم انداخت! نازنین من تا حالا واسه کسی دلتنگ نشدم، همیشه از نبودن آدما فقط حرص خوردم… دلتنگی آدم و عاجز میکنه، من برای اولین بارِ تو زندگیم عاجز شدن و تجربه میکنم! همیشه عصبانی شدم و کارای محشره انجام دادم، درصورتیکه آدم دلتنگ، هرکاری میکنه تا دوباره این حس سراغش نیاد!
نازنین دستی به صورتش کشیده و لبخندی زد. متعجب بود و خوشحالی خاصی زیر پوستش جریان پیدا کرده بود. بعد از آن همه درد و عذاب، خیلی بیمقدمه شادی به سراغش نیامده بود؟!
قباد دستش را گرفت.
– اما نازنین من خوب بودن و بلد نیستم. اگه با تو خوابیدم، فقط واسه این بود که پای رفتنت کوتاه بشه. میدونم نمیخوای پیشت باشم، اما اگه تو پسم بزنی، به کل خوب بودن و فراموش میکنم و طوری اذیتت میکنم که هر روز و هر ساعت آرزوی مرگ کنی!
ابروهایش بالا پرید و سری تکان داد.
– اگه بازم سرد بشی و بد رفتاری کنیچی قباد؟ من باید چکار کنم اگه دوباره دلم و بکشنی؟! اصلا وقتی داداشم فهمیده، من با چه رویی با تو ادامه بدم!
بعدی>>> رمان شاهرگ
مثلاً اومده آشتی وسطش تهدید هم میکنه
این قباد با عقده های مامانش پر شده و هیچوقت نمیتونه یه آدم معمولی بشه…سپاس🙏