غزل به آرامی دستش به ته ریش کرد کشید و لبخندی مهربان به رویش نشاند.
– واسه چیزای الکی غصه نخور لطفاً… من خیلی بهت افتخار کردم که کاری که عقلت میگفت و انجام دادی، اینکه از من بچه هات حاشا نکردی!
فرید لبخندی زده و دخترک را به آغوشش کشید. بوسه روی موهایش زد.
پلک روی هم گذاشته و عطر تنش را به ریه کشید.
آدم میتوانست از رفیق چندین و چند سالهاش ناراحتی نشود؟
فرناز هربار که فرید برخلاف میلش عمل میکرد، به آسانی از این رفاقت دست میکشید و بدون توجه به آسیب هایی که به فرید و کارش وارد میکرد، کوله بار میبست و میرفت!
با حسِ گرمی لب غزل روی گردنش، از فکر خارج شده و با لبخند به دخترک نگاه کرد.
به آرامی بوسهی دیگری بر شاهراه گلوی کرد نشانده و همانجا پچ زد.
– دردت به جونم… خوب باش دیگه!
سینهی مرد به سختی بالا و پایین شده و سری تکان داد. دوباره بوسه بر موهای غزل نشاند و به رختخواب اشاره کرد.
– بخوابیم… سرم درد میکنه.
غزل لبخندی زده و از مرد جدا شد.
نمیخواست بیشتر از این تحت فشارش بگذارد و سعی کرد که سکوت کند.
از ته دلش بابت این رفتار فرید دلخور شده بود، فرناز انقدر اهمیت داشت که پسرک را تا این حد آشفته کند!؟
فرید پیراهنش را در آورده و کنار پسرکش دراز کشید. غزل چند ثانیه به نیم رخش نگاه کرده و کنارش خوابید.
نیم نگاهی به فرید که پشت به او کرده بود انداخته و بغض به گلویش چنبره زد.
چشمهایش را روی هم گذاشت و پتو را میان دستهایش فشرد.
همینکه اشکهای گرمش را روی گونهاش حس کرد، دست فرید دور کمرش حلقه شد و زمزمه کرد.
– اومدی زندگیم…
از گوشهی چشم فرید را نگاه کرد و مرد که متوجه اشکش نشده بود، بوسهای روی گونهاش زد.
چند ثانیه مکث کرد و متعجب لب زد.
– گریه کردی تو!؟
غزل سریع سرش را چپ و راست کرد.
– نه… خوابم میاد فقط… گریه چرا؟
فرید به آرامی خندید و بوسهاش را تکرار کرد.
– دردت به قلبم لوس! کی میخوای غزل خودمو پس بدی آقا؟ این مامان کوچولو دیگه پدرمون و در آورده از بس این مروارید هاشو سر هیچ و پوچ حروم میکنه!
غزل نفسش را با درماندگی رها کرده و دلخور لب زد.
– میدونم خسته شدی… اما مگه دست منه اینا؟! هی میگی!
فرید دوباره خندید و در آغوشش دخترک را چلاند.
– نمیذاری من دو دیقه غصه بخورم توله!
غزل لبش را گزید.
– عموم بشنوه چی؟ توله چه حرف زشتیه!
فرید لبش را روی لالهی گوشش گذاشت و آرام مک زد. نفسهای گرمش را دم گوشش خالی کرده و بیشتر به دخترک چسبید.
– وقتی اینجا لخت تو بغلم پیچ میخوردی و ناله میکردی، یادت نبود عموت میشنوه؟
غزل اشکهایش را پاک کرد و اخم ریزی بر ابرو هایش نشست.
– من همچین چیزی یادم نمیاد! دروغگو نشو…
فرید با ناباوری قهقهه زد و دستی که دور کمر غزل بود را پایین تر برد.
– یادت بیارم؟
دست داغش را روی نافش کشید و سپس به آرامی پایین تر رفت.
با زبان گرمش پوست گلوی دخترک را به بازی گرفت و سینهی برهنهاش را کامل به دخترک چسباند.
– نکن فرید!
مرد از روی عمد نفس داغش را بیرون داد و دست دیگرش را به سمت قفل سوتین غزل برد.
غزل با لحنی عاصی شده لب زد.
– یادمه… نکن.
مرد با سرخوشی قهقهه زد و زبانش را تا لالهی گوشش امتداد داد.
– بخورمت توله؟
زن از گوشهی چشم با تأسف نگاهش کرده و خندهی آرامی مهمان لبهایش شد.
– نگو توله خب…
فرید دستش را دوباره به حرکت درآورد و با زرنگی ابرو بالا داد.
– جایزه دارم اگه نگم؟
غزل دستش را روی دست فرید گذاشت و سعی کرد که دستش را متوقف کند.
– فرید چرا اذیت میکنی؟
– میتونه واسه این باشه که توهم خوشت میاد؟
دخترک باز هم با اخم ساختگی خواست که قضیه را جمع کند.
– کی گفته؟
فرید دخترک را به سمت خودش برگرداند و دستش را از داخل لباسش بیرون کشید.
با جدیت به چشمهای غزل خیره شده و پچ زد.
– باشه… اذیتت نمیکنم. بخوابیم.
به دنبال حرفش، چشمهایش را بسته و دست به سینه خوابید.
غزل لبش را برچید و نفسش را پرصدا بیرون داد.
آب دهان قورت داده و دستش را روی ته ریشش کشید.
– دلخور شدی ازم؟
با همان چشمهای بسته و صورت سرد، کوتاه جوابگو شد..
– نُچ.
دخترک زبانی بر لبش کشیده و سعی کرد با حرفهایش دلخوری مرد را برطرف کند.
– خب… ببخشید من نمیخواستم ناراحت بشی، فقط خجالت میکشم انقد زود چیز میشم!
چشمهای مرد باز شدند و با لحنی عصبی سوال کرد.
– چی میشی؟!
غزل لبش را جمع کرده و چشمهایش را با خجالت از نگاه دقیق مرد، دزدید و آرام زمزمه کرد.
– همینکه میگی خوشت میاد…. خب تو فورا میفهمی، مگه باید فورا چیز بشم و تو بفهمی؟
لبخندی بر لب های مرد نشست و مثل همیشه، سریعاً دلخوریش را مظلومیت دخترک از بین برد.
خنده اش را کنترل کرده و سرش را اندکی جلو برد.
– مگه چیز بدیه از نزدیک شدن به شوهرت خوشت بیاد و بدنت عکسالعمل نشون بده دیوونه!
شانه بالا انداخت و خودش را به سمت مرد کشید..
– بغلم میکنی؟ خجالت میکشم.
میخواست به کسی که خجالت زدهاش میکرد، پناه ببرد که کمتر خجالت بکشد!؟
فرید در آغوشش گرفت و بوسهای بر موهایش زد.
شروع کرد به نوازش کردن موهایش و چشم بست.
دخترک اندکی تکان خورده و بوسهی آرامی روی لب مرد نشاند.
چشمهای خمار فرید باز شدند و به صورت رنگ گرفته و خجالت زدهی غزل دوخته شدند.
لبخندی کج بر لب هایش نشست.
– چیز شدی باز؟
غزل خندهای خجالت زده سر داده و پلکهایش را بهم فشرد.
– بوس کردم فقط!
فرید نفسی آسوده کشیده و سر تکان داد.
– سرت و بیار بالا زندگیم.
غزل کاری که فرید گفته بود را انجام داد.
عشق همین نبود که فرید آرامش را در این چشمهای معصوم میدید و همین زمردها زندگیش را رنگی کرده بودند!؟
شاید عشق همین حسِ دلگرمی که دخترک در آغوشش میگرفت بود!
فرید سرش را جلو برده و به آرامی لبهای دخترک را شکار کرد.
به آرامی لبهای داغش را به بازی گرفته و از آن سو، نوازش دستهایش را ادامه داد.
گاهی حس میکرد تمام ناکامی های زندگیش را، با کنارِ غزل بودن از یاد میبرد…
فریدی که عصبانی میشود و با کوچکترین چیزها آشفته میشود، همان مرد کم طاقت و کله خرابی است که در کنار غزل آرام میشد!
شاید خاصیت عشق همین باشد… آدم یک قسمتِ کمیاب و خاص از خودش را پیدا کند و یاد بگیرد با دلی شادتر و ذهنی آرام تر سر کند.
لب هایش را فاصله داده و عمیق هوا به ریه هایش مهمان کرد.
– نفسم رفت فرید!
مرد سرش را در گردنش برده و عمیق بوی تنش را به مشامش دعوت کرد.
– دردِ نفسات به جونم… دلم برای لبات تنگ شده بود آخه!
ممنون قاصدک جان🩵