#پارتچهلونه
بهناز که مطمئن شد فرید آرام است، دستگیرهی در را پایین کشید.
قبل از فرید داخل رفت. نگاهش را درون اتاق چرخاند و با دیدن غزل، لبخند غمگینی زد.
دخترک که چشمهایش قرمز و متورم بود، با شرمندگی بهناز خانم را نگاه کرده و زمزمه کرد.
– سلام.
با هویدا شدنِ قامتِ فرید، لبش را گزید و سر به گریبان برد.
فرید سری با تأسف تکان داد.
– به به.. خانم خانما پیدا شدی!
اشکهایش سرعت گرفتند و فرید با همان لحنِ متاسف و شماتت وار، ادامه داد.
– توضیح که داری ان شاالله!؟
بهناز بازویش را گرفت.
– نمیبینی دختره افتاده رو تخت بیمارستان مادر؟ صبوری کن دردت به جونم.
فرید با بیحوصلگی پوزخند زد و غزل مشغول بازی با گوشهی پتو شد.
بیشتر میخواست خودش را سرگرم نشان دهد و به چشمهایی قرمز از خشمِ فرید نگاه نکند!
بهناز خانم جلو تر رفت.
– بلا به دور دخترم. خوبی؟
غزل با بغض پاسخگو شد.
– خوبم بهناز خانم، ممنونم.
فرید صندلی جلو کشید و کنار تخت نشست.
– بهناز چند دقیقه مارو تنها میذاری؟ خوبه حالش که، سرحال و قبراق داره جواب میده. ذاتا منم سوال دارم، کتکش که نمیزنم!
بهناز نگاه سوالیش را به غزل دوخت.
غزل با وجود اینکه میترسید، زمزمه کرد.
– مشکلی نیست بهناز خانم.
بهناز با اینکه کاملاً دلش رضا نبود، با مهربانی لبخند زد و سوی در رفت.
– چیزی احتیاج داشتی صدام بزن غزل جان، دمِ درم.
غزل دوباره تشکر کرد و ثانیهای بعد، صدای بسته شدنِ در اتاق به گوششان رسید.
نگاهِ فرید، بلافاصله رنگ عوض کرد و خشمش با شدت بیشتری در نگاهش گسترده شده و لب هایش را روی هم فشار داد..
نگاهش خمار شد و این نشان دهندهی چیز خوبی نبود!
غزل چشم دزدید اما فرید دستش را گرفت.
همان دستی که جای سرم رویش به چشم می آمد را میان دستهای نیرومند و مردانهی خودش فشرد.
نالهی آرامی کرد و ناباوری به فرید نگاه کرد.
با عصبانیت سرش را جلو برد و خیره در چشمهای غزل، نجوا کرد.
– چرا بدون خبر اومدی بیرون؟
مریض بود، یک پایش گچ گرفته شده بود، اما زبانِ تند و تیزش هنوز هم با حاضر جوابی عجین بود!
– مگه اجازه میدادین که بیرون برم؟
#پارتپنجاه
فرید دستش را بیشتر فشار داد که غزل اینبار داد زد.
– دستم! جای سرم درد داره، نکن.
پسرک بدون اینکه جواب بدهد، بیشتر نزدیکش شد. سرش را به پیشانی غزل محکم فشار داد.
– خفه میشی یا طوری بزنمت نای حرف زدن نداشته باشی؟
چانهی غزل لرزید و فرید با چشم نجوا کرد.
– دخترهی بیحیا هنوز زبونشم درازه!
فاصله گرفت و دستش را پرت کرد.
جلوی پنجرهی بیمارستان ایستاد و درحالی که نگاهش به بیرون بود، گفت:
– تعریف کن.
– چیو تعریف کنم؟
برگشت و بدون حرف سر تا پایش را نگاه کرد. طوری نگاهش کرد که حساب کار دستش بیایید و شروع کند به حرف زدن.
– خب… هیچی خواستم با دوستم برم بیرون.
نگاهش کرد و جدی لب زد.
– کدوم دوستت؟
غزل پوف کشید.
– باشه… دوستی در کار نبود، خواستم برم بیرون هوایی بخورم. اما خب خیلی دور نشده بودم که یه آقایی با ماشین بهم خورد.. آدرس خونه رو دادم، اما قبول نکردن و منو آوردن بیمارستان… من نیمه های راه بیهوش شدم، دیگه یادم نمیاد چی شد! وقتی به هوش اومدم، یه پام توی گچ بود…
فرید به سویش قدم برداشت.
– اگه بیمارستان نبودیم، چنان تو دهنی بهت میزدم، تا همیشه یادت بمونه دروغ گفتن به من عواقبش چیه! حقت بود این علیل شدنم..
چشمهایش خندید.
– متأسفم براتون اما پاهام نشکسته، ترک برداشته فقط.. اونم خیلی جزئی.
اخم کرد.
– اینارو ول کن.. عموت از کجا خبر گرفته؟
– خب من شمارهی شمارو نداشتم، آدرس هم دادم اما از بیمارستان قبول نکردن و گفتن اما میگیرن. خب شمارهی عموم و دادم.
با شماتت زمزمه کرد.
– گند زدی! عموت پا شده داره میاد اینجا… امیدوارم وقتی اومد، بدترش و سرمون نیاری مصیبتِ خدا…
غزل در جایش دراز کشید.
– من استراحت میکنم.
فرید به سوی در رفت. بهتر بود سریعتر دخترک را به خانه میبرد.
حوصلهی بیمارستان بودن و دنبال کارهایش بدو بدو کردن را نداشت.
°•
°•°•°•°•°•°•
فرناز بطری آب را برداشت و مقابلش روی میز گذاشت.
– استرس داری؟
#پارتپنجاهویک
فرید سرد و بیحال لبخند زد.
– استرس که نه، یکم فاصله انداخته بودم، برام تجربهی عجیبی بود.
فرناز با لبخند کنارش نشست و دستش را روی بازویش کشید.
– اما عالی بودی.. مثل گذشته درخشیدی! اینبار حتما میشه. اینبار هیچ مانعی نیست فرید.. باید بتونی!
تنها سر تکان داد.
فرناز هم شد و نخی سیگار از پاکت سیگار بیرون کشید.
– روشن کنم برات؟
فرید برگشته و در سکوت نگاهش کرد. چشمهایش را با دقت از نظر گذراند و با لبخندی محو، زمزمه کرد.
– دور باش فرناز… هیچ وقت رابطهی ما مثل قبل نمیشه. وقتی گند زدی به رفاقت و رفتی، وقتی رابطه رو رابطهی رقابتِ کاری کردی، نخواه انقد سریع دوباره به گذشته برگردیم.
دخترک با ناراحتی سیگار را آتش زد و خودش پک عمیقی زد.
سری به تایید تکان داد.
– حق داری…اما دارم جبران میکنم. حقیقتاً اون رابطهی قبلی و نمیخوام فرید، چیزی که من میخوام، رفاقت نیست. میفهمی نه؟
لبخند زد.
– دارم از هر رابطهای که خطرناک باشه واسم، دور میشم.
فرناز سیگار را در جاسیگاری گذاشت و کامل به سمت فرید برگشت.
دستهایش را بهم قفل کرد.
– فرید گذشته رو میدونم، میدونم اشتباه کردم که ولت کردم. میدونم من بالا رفتم و تو مجبور شدی بمونی جایی که بودی… میدونم فرید جان، میدونم و واسه همینم برگشتم که جبران کنم.. هرچی نباشه، تو زندگی منو نجات دادی…
جلوتر رفت.
نگاهش را دور تا دور آپارتمانش چرخاند و با دیدن خالی بودنِ پذیرایی، نزدیکتر شد.
– فرید باید اون طوری که من میخوام جلو بریم… از معروفترین و بهترین کارگردان ها خواستم باهات همکاری کنن، خرابش نکن.اون سری ریحانه بود، اینبار باید فقط خودت باشی!
فرید خم شد و سیگاری که فرناز نیمه کشیده بود را برداشت.
پک زد و دودش را در صورت فرناز فوت کرد.
– فرناز دارم با تو پیش میرم، این سری جایی نری، من هستم. اینبار فقط خودمم و خودم. خودم و کلی هدف که سالها باهام بودن.
فرناز با رضایت لبخند زد و سرش را دم گوش فرید کشاند.
– اینجا کسی نباید بفهمه متاهلی.. مخصوصاً کارگردان… این فیلم و واسه ایران نمیخواییم، پس کلی برنامه ها هست که میتونه تورو با همین فیلم اول، به اوج برسونه.
#پارتپنجاهودو
بوسهی نرمی روی لپِ فرید زد و وقتی فاصله گرفت، چشمکی حوالهی صورت متعجبش کرد.
فرید سر تکان داد.
– من دیگه برگردم خونه، دیر وقته..
فرناز با مهربانی لبخند زد و فرید پس از خداحافظی سر سری آنجا را ترک کرد.
این چند شبی که پای غزل در گچ بود، باید خودش از فرهام مراقبت میکرد و نمیتوانست تا دیر وقت بیرون باشد.
کارهایش بعد از اینهمه سال، گویا به بهترین نحو قرار بود جلو برود و اینکه بخاطرِ نفوذی که فرناز در سینما داشت، میتوانست همین اول کاری نقش اصلی بگیرد، خیلی سریعتر نامش را برجسته میکرد…
هیجان و خوشحالی زیادی حس میکرد که شوق کار کردن را بیشتر درونش زنده کرده بود.
°•
°•°•°•°•°•°•°•°•
نگاهِ فرید روی غزل چرخید. یک تاپِ نازک همراه با شلوارک ستش پوشیده بود. رنگِ سبزِ لباس به خوبی روی پوست گندمگونش نشسته بود.
با وجود اینکه گچپایش هنوز باز نشده بود، فرهام را هم روی بازویش خوابانده بود.
فرید بدون اینکه دوش بگیرد، با خستگی لباسهایش را در آورد و دراز کشید.
موهایِ غزل روی بالش ریخته بود و خواب عمیقش، خستگی چشمهای فرید را بیشتر یادش می آورد.
ناخودآگاه به سوی غزل چرخید.
– هنوز بهم حساب پس ندادی وروجک!
جلوتر رفت و بازوی دخترک را نوازش کرد.
وقتی غزل عکس العمل نشان نداد، به خودش بیشتر اجازهی پیشرویی داد و یقهی تاپ را کمی از سینه هایش فاصله داد.
با خودش سوتی از تعجب زد.
– عجب هندوانههایی قایم کرده این دختر روستایی!
با خودش خندید و فاصله گرفت.
– بفهمه خودش و دار میزنه بدبخت!
قهقهه زد اما دوباره هوس کرد تا به بدنش ناخنک دیگری بزند.
نگاهش را به پایین تنهی دخترک دوخت.
– اینم بد نیست.
لب گزید و دوباره رویش خم شد.
نگاهش را میان سینه هایش چرخاند و سپس با شیطنت، دستش را به سینهاش فشرد.
غزل در خواب اخم کرد و بیشتر به سوی فرهام خم شد.
حالا سرِ فرهام وسط سینه های دخترک بود.
فرید خندید.
– شانسش از باباش بیشتره!
خسته نباشی قاصدک جان شوکا رو هم بذار
من از این پارت هیچی نفهمیدم