رمان گل گازانیا پارت ۱۶۴

 

 

فرید به سوی دخترک خم شده و با دلتنگی بوی تنش را نفس کشید.

– کسی نمی‌تونه بچه های منو ازم دور کنه!

 

به دنبال حرفش بوسه بر سر دخترکش نشاند و با نگاهی شیفته، صورتِ کوچکش را از نظر گذراند.

جیگر گوشه عزیز بود، عزیزترین کسِ آدم بود!

داغش، دلتنگیش، دوریش، نبودنش… چیزی نبود که آدم بتواند تحمل کند یا به آن عادت کند!

 

 

°•

°•

 

 

نازنین شالی که روی موهایش بود را برداشت و با خستگی دراز کشید.

اما هنوز به دقیقه نرسیده بود که صدای چند ضربه را روی در اتاقش شنید.

خمیازه کشیده و در جایش نشست..

– بفرمایید.

 

بهناز با صورتی ناراحت داخل آمده و سلام داد.

نازنین سر تکان داد.

– سلام مامانم… چیزی شده ناراحتی؟

 

زن چانه‌اش لرزید و سر پایین انداخت.

– خبر بدی شنیدیم، متاسفانه باید من و بابات بریم روستا دخترم. تماس گرفتن باهامون، گویا عمه خانم خیلی مریضه! دکتر گفته یکی دو روز دیگه اگه بتونه زنده بمونه!

 

 

دخترک با نگرانی لب گزید و از تخت پایین رفت.

– منم بیام باهاتون؟! عمه خانم… مامان چه مریضی یهویی آخه!

 

بهناز هم با غصه حرفش را تایید کرد.

– نه تو بمون پیش غزل، دختره بیچاره تازه زایمان کرده، دست تنها نمونه. کار خداست دخترم. حالا ما بریم، ببینم چی میشه.

 

– الان راه میفتید یعنی؟

 

بهناز سری تکان داد و همانگونه که اتاق را ترک میکرد، جواب داد.

– اره گلم. زنگ زدم به فرید، گفت دو سه ساعت دیگه میاد دنبالت.

 

دو سه ساعت دیگر!؟ دو سه ساعت با ترسِ آمدنِ قباد چکار کند!؟

با اینکه ترسیده بود و نفس‌هایش تند شده بود، لبخندی زورکی زد‌.

– بسلامت مامان جان.

 

 

°•

°•

 

درِ اتاق خودش را از بیرون قفل کرده و به پذیرایی رفت.

اما ترسش فروکش نمی‌کرد! می‌دانست که قباد راحت می‌تواند وارد خانه شود…

قبلا بارها این را ثابت کرده بود!

با بغض موبایلش را برداشت و شماره‌ی فرید را گرفت.

نمی‌توانست تنها بماند و بیشتر از این با این ترس سر کند!

هوا هم تاریک شده بود و به طور مسخره‌ای حتی جرات بیرون رفتن نداشت!

 

 

با پیچیدنِ صدای برادرش در موبایل، ناخودآگاه نفسی آسوده کشید.

– جانم نازی؟

 

لبخندی زده و آرام شکرِ خدا را به جای آورد.

 

– سلام داداش خوبی؟ میگم کِی میای دنبال من!؟

 

فرید با صدایی خسته و خواب آلود جوابگو شد.

– داداش جان هشت الی نُه میرسم، یه سر باید به مغازه بزنم. بعدش میام.

 

 

فرید دو یا سه ساعت دیگر می‌آمد؟! قطعا تا آن زمان اگر قباد هم سر نرسد، خودش سکته میکرد!

با اینکه ترس کم مانده بود جانش را بگیرد، تشکر کرده و تماس را پایان داد.

با اینکه می‌دانست فرید با فهمیدن قضیه سریع خودش را می رساند، خجالت می‌کشید که برای همچنین مسئله‌ای کمک بخواهد!

 

زبانی بر لبش کشید. موهای پریشانش را پشت گوش فرستاد و با بغض به پاشا پیام داد.

٫٫پاشا من تنها موندم خونه، می‌ترسم قباد بیاد… میتونی چند ساعت بیای پیشِ من؟٫٫

 

به دنبال پیامکش، اشکهایش ریخت و موبایل را خاموش کرد.

از شدت خجالت نمی‌دانست باید چکار کند و می‌خواست اینگونه از شرمش فرار کند!

 

 

ضربان قلبش کولاک کرده بود و دستهایش مدام عرق میکرد.

با چشم‌های گریان روی مبل دراز کشید.

با درد میان گریه هایش، به حقارتِ خودش خندید!

قباد با او چکار کرده بود که هنوز هم روزِ خوش نداشت!

چکار کرده بود که ترسِ حضورش داشت دیوانه‌اش میکرد!؟

 

 

°•

°•

 

 

با صدای زنگ در، در جایش پرید و هین کشید.

ضربانِ قلبِ سریعی که تازه آرام گرفته بود، دوباره از نو آغاز شد و نفس‌هایش به صدا درآمد.

 

به آرامی به سوی در رفت. کاش خودش این ترس را درک میکرد!

شاید هم چون می‌دانست پاشا پشت و پناهش شده، از دوباره مقابلِ قباد قرار گرفتن و نزدیک شدن به آن مرد، هراس داشت!

میترسید قباد کاری کند که پاشا دور شود!

 

دستی به صورتش کشیده و سعی کرد خودش را آرام کند.

آیفون را برداشت و آرام لب زد.

– پاشا!

 

– باز کن این در کوفتی و تا این خراب شده رو رو سرت آوار نکردم نازنین!

 

با صدا نفسی آسوده کشیده و دکمه‌ی باز شدنِ در را لمس کرد.

پاهایش رمق از دست داده و به آرامی جلوی در نشست.

 

 

چند ثانیه بعد، صدای قدم‌های محکم و هول زده‌ی مرد به گوشش رسید و ناخودآگاه لبخند بر لب هایش نشست.

در به تندی باز شد و پاشا کنارش نشست.

خیره به صورتِ رنگ پریده و گریانش، سرش کج کرد.

– اینجا بود؟

 

چانه‌اش لرزید و سری چپ و راست کرد.

– نه. خودم ترسیدم فقط!

 

پاشا با آسودگی نفسش را رها کرد و چشم بست.

سویچش را کفِ هال پرت کرد و با کلافگی لب جنباند.

– گوشیت چرا خاموش بود پس!؟

 

نازنین نگاه اشکیش را گرفت. به سختی لرزش لبهایش را مهار کرد و دستهایش را محکم مشت کرد.

– خجالت کشیدم ازت!

 

پسرک سری چپ و راست کرد و شماتت گرانه لب زد.

– می‌دونی چقدر ترسیدم اون بی شرف اومده باشه و اذیتت کنه نازنین!؟ لعنت بهت!

 

دخترک با خجالت و شرمساری از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.

برای نگرانی این مرد خوشحال شود یا برای ضعیف بودنِ خودش غمگین!؟

 

کمی به پاشا نزدیک شد. درحالی که با حسرت به آغوش مرد چشم دوخته بود، آرام سوال کرد.

– چرا نگران شدی؟

 

پاشا چشم تنگ کرده و به نگاهش خیره ماند. چشمهای قرمز شده و متورمش موجب شد که قلبش مچاله شود و با درماندگی جواب داد.

– نباید نگران بشم؟!

 

– نمی‌دونم… چرا شدی؟ انقد بهت پلکیدم، توهم حس می‌کنی باید نگران بشی!

 

اشک هایش سرعت گرفتند.

آرام با خودش زمزمه کرد.

– لعنت به من و ضعفی که قرار نیست تموم بشه! لعنت…

 

با قدم‌های آرام راه اتاقش را پیش گرفت و پاشا هم سریع دنبالش روانه شد.

همینکه دخترک دستش روی دستگیره نشست و خواست قفل را باز کند، بازویش را گرفت.

نازنین را سوی خودش برگرداند.

با دقت و نگاهی وسواس گونه، اجزای صورتش را وارسی کرد.

– نازنین… دختر من که زورکی نگرانت نمیشم! مگه آدم می‌تونه الکی و زورکی نگرانِ یکی بشه؟!

1

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

ژانر: عاشقانه- تخیلی -ترسناک   خلاصه: یک شب نیکا که به همراه جوانهای خانواده در یک ویلا در شمال بودند، اتفاقات ترسناکی برایشان می‌افتد و

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه

  خلاصه : اون چیزهایی می‌بینه که بقیه قادر نیستند ببینند. چیزهایی می‌شنوه که بقیه قادر نیستند بشنوند. المیرا از جنون عبور کرده. همه تنهاش

  خلاصه: داستان زندگی مردی مغرور و کینه‌ای به اسم عدنان است. در عین حال دختری کم سن و سال و بی گناه به اسم

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x