رمان گل گازانیا پارت ۱۷

4.2
(148)

 

#پارت‌شصت

 

 

 

نفسی تازه کرد و بعد از اینکه کلمات را در ذهنش مرتب کرد، لب گشود.

– سرماخوردین شما؟

 

 

فرید سر تکان داد.

– بدجور! برو پایین زشته..

 

 

غزل لبخند زد و درحالی که نگاه نگرانش به فرید بود، لباس برداشت و به حمام رفت.

– لباس عوض کنم میرم.

 

 

 

داخل حمام رفت که دوباره شنید فرید چند بار پشت سرهم عطسه کرد.

 

 

سعی کرد به روی خودش نیاورد نگران است اما اینگونه آشفته و بی‌حال فرید را دیدن کمی آزارش میداد!

 

 

 

لباس که عوض کرد، به اتاق برگشت.

درحالی که شالش را روی سرش مرتب میکرد، سوال پرسید.

– مهمون دارید؟

 

 

 

فرید چشم بسته بود و در همان حال که مشغول ماساژ شقیقه هایش بود، جواب داد.

 

– مهمون نیست.. حال ندارم توضیح بدم. برو پایین میگن بهت.

 

 

غزل لبخند زد و بدون حرف دیگری اتاق را ترک کرد.

 

 

در آخرین لحظه‌ متوجه شد فرید لباس های دیروزش را عوض نکرده و این کمی از فرید بعید بود و معلوم بود خیلی مریض است!

 

 

 

پله ها را که پایین رفت، متوجه شد دختری ریز نقش پشت به او ایستاده‌ است‌‌.

 

یک ست بلوز و شلوار صورتی رنگِ تدی پوشیده بود و موهای صاف و مشکی رنگش را آزادانه رها کرده بود.

 

 

 

زبانی بر لبش کشید و پس از گلو صاف کردنی، با صدای نسبتاً بلند سلام داد.

 

 

 

دخترک سریع به سویش برگشت.

با نمایان شدن صورتِ بانمکش، لبخند زد و دخترک جلو آمد.

دستش را سوی غزل دراز کرد.

– نازنین هستم… دخترِ ناتنی سعید مولایی.

 

 

 

متعجب دستش را فشرد و با مهربانی سر تکان داد.

– غزل.. خوشبختم نازنین خانم.

 

 

 

بهناز خانم درحالیکه از آشپزخانه خارج می‌شد، به نازنین توپید.

– نگو ناتنی دختر، نگو!

 

 

 

نازنین با بی‌خیالی قهقهه زد و به غزل اشاره کرد که پایین بیایید.

– بیا عروس خانم.

 

 

غزل ناخودآگاه پوزخند زد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت.

– ببخشید بهناز خانم.. فرهام کجاست؟

 

 

 

نازنین دست هایش را بالا برد.

– من خوابوندمش. خیلی بی‌قراری میکرد، یعنی فرید و که دید اینطوری شد.. اما خوابیده الان، نگران نباش.

 

#پارت‌شصت‌ویک

 

 

غزل با لبخند تشکر کرد و بهناز به میوه هایی که آورده بود اشاره کرد.

– بیا نازنینم میوه برات پوست بگیرم.

 

 

نازنین صورتی پر و چشمهایی کشیده و مشکی رنگ داشت… لبهای کوچکی که معلوم بود کمی ژل‌ خورده اند و بینی بی نقصی که گویا کار دست جراح بود.

 

از حق نگذریم معلوم بود زمینه‌ی زیبایی را داشته که عمل اینگونه زیبا روی صورتش نشسته بود!

 

 

غزل کنارِ بهناز خانم نشست و زن درحالی که مشغول میوه پاک کردن برای نازنین بود، رو به غزل کرد.

– ناراحتی دخترم؟

 

 

غزل که فکرش پیش فرید مانده بود، سری تکان داد.

– یکمی… اما چیز مهمی نیست. میشه یه چیزی بخوام بهناز خانم؟

 

– بگو دخترم.

 

 

نازنین با دقت نگاهش کرد و غزل معذب و با صدایی آرام گفت:

– پرتقال… پیدا میشه توی این فصل؟

 

 

بهناز شانه بالا انداخت.

– نمی‌دونم والا… میشه یعنی، یکم کم شده توی بازار! هوس کردی؟ خیر باشه!

 

 

غزل لب گزید.

– وای نه توروخدا بد برداشت نکنید. واسه خودم نمی‌خوام. میتونید شما بگیرید لطفاً؟ بعدا میگم واسه چی می‌خوام.

 

 

نازنین خندید.

– دختر کاش به من میگفتی! میگیرم من.. یکم دیگه میرم بیرون می‌گیرم.

 

چشمک زد.

– لازمم نیست چیزی و واسم توضیح بدی..

 

 

حقیقتاً طیِ همین چند دقیقه خیلی نازنین به دلش نشسته بود.

تشکر کرد و نازنین بینی چین داد.

– خواهش میکنم زن داداشم.

 

 

چه کلمه‌ی نا آشنایی بود! زن داداش؟! کسی اینگونه تا به حال او را زنِ فرید نخوانده بود… از وقتی اومده بود دوبار صدایش زده بود که یا زن داداش و عروس گفته بود! یعنی از صوری بودن ازدواج خبر نداشت؟

 

شاید فرید روابطشان را باز نمی‌کرد! البته، همین هم از فرید انتظار می‌رفت..

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•

 

 

فرهام را در آغوشش گرفت و بوسه روی گونه‌اش زد.

– چی شد دورت بگردم؟ گرسنه موندی چش قشنگم؟

 

صدای چند تقه که در خورد را شنید و با همان لبخند به سوی در که باز شده بود، برگشت.

 

نازنین نایلونی که دستش بود را بالا آورد.

– سخت بود… اما پیدا کردم.

 

 

غزل با خوشحالی از جا برخاست.

– وای..خیلی ممنونم.

 

#پارت‌شصت‌ودو

 

 

با عجله جلو رفت و اشاره ای به فرهام کرد.

– میتونید ده دقیقه فرهام و نگه دارید تا میام؟

 

 

نازنین با روی باز قبول کرده و فرهام را از دستش گرفت.

– بیا بغل عمه خوشگل پسرم.

 

 

نایلون را گرفته و با عجله به سوی آشپزخانه رفت.

 

 

کسی در آشپزخانه نبود و سریع ظرفی برداشت و پر از آب کرد.

بعد شستن میوه، شروع کرد پوست کندن چند پرتقال و پوستش را داخل آب گذاشت.

 

 

لب گزید و از مروه سراغ ریحان خشک گرفت و بعد از اینکه برایش آورد، تشکری کرده و به طبقه بالا رفت.

 

نفسی تازه کرد و داخل اتاق خودشان شد.

 

وقتی متوجه شد که فرید داخل اتاق نیست، با نگرانی صدایش را بلند کرد.

– فرید خان؟

 

 

صدای فرید را از داخل حمام شنید.

– اینجام غزل.. خوب شد اومدی، بیا کارت دارم.

 

 

غزل شانه بالا انداخته و سوی حمام رفت.

دم در ایستاد.

– بله؟ چیزی لازم دارید؟

 

 

در حمام همان حین گشوده شد و فرید با صورتی رنگ پریده مقابلش ایستاد.

– اره.. بیا یکم بدنم و ماساژ بده.

 

 

غزل لب گزید و چشمهایش درشت شد.

فرید خندید.

– سعی میکنم ادا اطوار هاتو باور کنم. بدو دختر…

 

غزل که حرکتی نکرد، خودش اقدام کرده و دستش را کشید.

– دارم میمیرم ظرفیتی واسه شرم و حیای تو دارم دیگه!

 

 

غزل که داخل حمام رفت و فرید در را قفل کرد، نگاه دخترک به سرامیک های کف حمام دوخته شد و کل بدنش یخ زد.

 

 

فرید سوی وان رفته و دراز کشید.

– بیا غزل! آدمو کلافه می‌کنی توهم.

 

 

با قدم‌هایی سست جلو رفته و پشت پسرک قرار گرفت.

– گردنم گرفته.

 

دستهای سردش روی گردنِ فرید نشست.

داغی بدن فرید برای یک لحظه موجب شد که با نگرانی به صورتش نگاه کند.

 

اما فرید چشم بسته و منتظر بود دستهای غزل حرکت کنند و اندکی دردِ کلافه کننده‌ی عضلاتش را تسکین دهند.

 

گلویی صاف کرد و لبش را به دندان گرفت.

به آرامی انگشتانش روی گردن فرید به حرکت در آمد و فرید لب زد.

– آها… بالاخره! یکم قشنگ فشار بده، بچه ناز نمی‌کنی که..

 

 

غزل سر به گریبان شد و قدرت دستش را فزون کرد. فرید با شیطنت چشمهایش را گشود و از آیینه‌ای که مقابلشان بود و غزل متوجه نشده بود، خیره‌ی صورت مضطرب دخترک شد.

 

با تفریح لبخند زد.

– نکنه نگاه به بدنم تحریکت می‌کنه دختر کوچولو؟

 

 

 

 

 

دخترک به سختی آب دهان قورت داد و خندید.

– استغفرالله! یعنی چی؟ مگه بد ماساژ میدم فرید خان؟ یعنی خب…. همینقدر بلدم.

 

 

بدون اینکه سر بلند کند، با آرنج نَم پیشانیش را گرفت.

– من پوست پرتقال گذاشتم، یکم دیگه واستون دمنوش دم میکنم.. یعنی قشنگ خوب میشید، ماساژ بلد نیستم. برم؟

 

 

فرید دست روی دستش گذاشت تا فرار نکند.

– خوب ماساژ میدی… فقط چرا قرمز شدی و پیشونیت عرق کرده؟

 

 

لب گزید و سر بلند کرد که با دیدنِ آیینه، هول زده به چشمهای تنگ شده و خندانِ فرید کرد، رنگش به وضوح پرید و ناخودآگاه پر استرس لبخند زد.

 

 

فرید به نرمی دستش را کشید و وقتی صورتِ غزل جلو رفت، دم گوشش با صدایی گرم نجوا کرد.

– باهم حموم کنیم؟ بدنمم قشنگ ماساژ میدی، بعد دمنوش هم بده.. هوم؟

 

 

آب دهانش را دوباره با صدا قورت داد و به سختی لب گشود.

– م… میشه من برم دیگه؟

 

 

عمدا لاله‌ی گوشش را بوسید و نفسش را در گوش دخترک خالی کرد.

– برو…

 

 

غزل گویی بعد از سالها زندان، حکم آزادی گرفته بود! با عجله و خوشحالی از جایش برخاست و سوی در رفت.

بدون برگشتن به سمت فرید، با عجله رفت و فرید با خود قهقهه زد.

– دختره‌ دیوونه است!

 

مریض بود و زیاد رمق نداشت وگرنه برایش نقشه ها داشت.

با خستگی سرش را به وان تکیه داد و چشمهایش را روی هم گذاشت.

 

 

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

چند بار پشت سرهم عطسه کرد و پیراهنش را به تن زد.

 

 

از پنجره بیرون را نگاه کرد و با دیدن ابری بودنِ هوا، با حرص لب زد.

– امسال هم انگار بارون و سرما تمومی نداره!

 

 

در اتاق چند تقه خورد و غزل با سینی که دستش بود، لبخند به لب داخل شد.

– عافیت باشه.

 

 

فرید تنها سری تکان داد.

– میگی به نازنین یه سر بره داروخونه ویتامینC بخره.. بلکه یکم بهتر بشم.

 

 

غزل اخم کرد.

– اینایی که آوردم اگه بخورید، قول میدم یک روزه خوب بشید.

 

 

فرید با کلافکی نگاهش کرد.

– چرا باید اینارو بخورم؟ الان همش مزه سگ میده!

 

 

با اینکه ناراحت شده بود، به روی خودش نیاورد و کنار فرید نشست.

– شما بخورید، بد مزه بود بعد من اصرار نمیکنم. باشه؟

 

 

فرید به چشم‌های معصومش نگاه دوخت و سر تکان داد.

– بده ببینم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
۰ نامدار
28 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدک جون

۰ نامدار
28 روز قبل

امشب مفت بر رو نمیذاری؟؟؟؟🥺🥺🥺

خواننده رمان
28 روز قبل

فرید هم زیادی پرتوقعه ممنون قاصدک جان

فرشته منصوری
28 روز قبل

ممنون دستت دردنکنه

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x