گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتهشتادوچهار
غزل با ناراحتی زمزمه کرد.
– من متوجه نیستم منظورتون چیه!
– منظور من واضحه… غزل تو چه بخوای چه نخوای، داری به سمت فرید کشیده میشی! تو چه بخوای چه نخوای، علاقهی باور نکردنی به فرهام داری!
غزل بغض کرد و دستِ نازنین را فشرد.
– اما هیچ چیزی عوض نشده و نمیشه.
نازنین چشمک زد.
– تو دختر جوان و صد البته خیلی زیبایی هستی، یعنی میگی نمیتونی نظر فرید و جلب کنی؟
– اما دوست داشتنی که اینطوری به دست بیاد، چه ارزشی داره!؟
نازنین پوزخند زد.
– یعنی میگی برات مهم نیست فرید عاشقت بشه یا نه؟ یعنی حاضری این زندگی مشترک و نادیده بگیری دختر؟!
غزل چند ثانیه سکوت کرد و سپس از جایش بلند شد.
با بیقراری شروع کرد دور اتاق قدم زدن.
نازنین نفسی تازه کرد.
– میشه یبار تجربه کنی؟ بعدش نظر بده.
غزل متعجب نگاهش کرد.
– چیو تجربه کنم؟
نازنین بلند شد و با ذوق دستش را گرفت.
– بهت میگم خوشگله…
به دنبال حرفش با عجله از اتاق بیرون رفت و غزل راهم همراه خودش کشید.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
با نارضایتی خودش را در آیینه نگاه کرد و به موهایش دست کشید.
– یکم زیادی نشد؟
نازنین شانه بالا انداخت.
– بهت میاد… همین کافی نیست؟ دختر واقعا چهرت و خیلی باز کرد.
غزل سری تکان داد.
– بگیم ضرر نکردم. اما کاش رنگش انقد روشن نبود.
– دختر خوشگلم، نسکافهای بهت میاد.
غزل لبش را گزید.
– بهتره فارغ از هرچیزی، از زیبایی که داره لذت ببرم.
نازنین با رضایت سر تکان داد و دستهایش را روی شانهی غزل گذاشت.
– لباس چی؟ حتما لباسی و میپوشی که فرید میخره… نه؟
– من بیرون نرفتم.
نازنین با خنده دستش را در هوا تکان داد.
– حدس زده بودم. خب پاشو… سریع بریم، که تا شب بتونیم آماده بشیم.
با خستگی بلند شد و بعد از اینکه از آرایشگر تشکر کرد، مانتویش را پوشید.
– منکه خسته شدم، اما حقیقتا جرات مخالفت و ندارم.
نازنین چشمهایش را تنگ کرد.
– خوبه… از من بترسی خوبه برات، ترس عروس از خواهر داماد!
دست غزل را گرفت.
– دختر شرط میبندم اولین نقشهی من، خودش به تنهایی نصف راه و طی میکنه.
#پارتهشتادوپنج
در دلش شوق خاصی نشسته بود، به حرفهای نازنین امیدوار شده بود و برای عکس العمل فرید، لحظه شماری میکرد!
°•
°•°•°•°•°•°•
بهناز خانم عینک مطالعهاش را پایین آورد و با دقت به غزل نگاه کرد.
چشم تنگ کرد و سری به تحسین تکان داد.
به نازنین نگاه کرد.
– دلم برات تنگ شده بود دخترم. آفرین مادر، آفرین.
غزل آرام خندید و نازنین رقص کوتاهی به نشانه خوشحالی کرد.
– گل کاشتم بهناز بانو، گل! میبینی عروست و چه لعبتی کردم؟
زن لبخندش به یکباره محو شد.
– اما نازی…
نازنین سوالی نگاهش کرد.
بهناز کتابی که دستش بود را روی عسلی گذاشت و مردد لب زد.
– یکم زیاده روی کردین دخترم. فرید ممکنه عصبانی بشه.
غزل به لبهایش دست زد.
– منم گفتم!
نازنین با بیخیالی سرش را بالا انداخت.
– فرید با من طرفه، شما نترسید.
غزل مردد زمزمه کرد.
– ان شاالله که همینطوره.!
صدای سعید خان که برخاست، غزل با عجله سوی پله ها رفت.
– من خجالت میکشم، میرم پیش فرهام.
بهناز قهقهه زد و نازنین با خوشحالی سیبی از روی عسلی برداشت.
– من این پسر و عاشق غزل نکنم، نازنین نیستم بهناز بانو…
بهناز زیر لب زمزمه کرد.
– باور دارم.
°•
°•°•°•°•°•°•
با بغض فرهام را در آغوش گرفت و به اتاق خودش رفت.
اتاق خودش بود، فرید مگر اصلا در آن اتاق میخوابید!؟
اصلا یک ساعت در روز و شب را آنجا میماند!؟
بوسه روی سر فرهام نشاند.
– تو چرا نمیخوابی پسرم؟
خودش برای یک لحظه شوکه شد.
این روزها زیادی فرهام را، پسرش نمیخواند؟
لب گزید و حرفهای غزل به یادش آمد.
چشمهایش را محکم بهم فشار داد.
– من نمیخوام، من نمیخوام وقتی که راه رهایی پیدا کردم، چیزی از این زندگی گریبان گیرم بشه و خوشبختی منو از هم بپاشه!
صدای باز شدن در اتاق را شنید و به سویش برگشت.
فرید با خستگی سلام داد و موبایل و کیف پولش را روی تخت پرت کرد.
بدون اینکه سر بلند کند، گفت:
– اتاق فرهام بخواب، میخوام تنها باشم.
#پارتهشتادوشش
بدون هیچ حرفی، اتاق را ترک کرد.
همینکه در را بست، حکم آزادی به اشکهایش داد و یکی پس از دیگری، گونه هایش را نشانه گرفتند!
حتی سر بلند نکرد که نگاهش کند!
میخواست نظر این آدم را جلب کند و عاشقش شود؟!
فرید مولایی که هر بار به خانه می آید، بوی عطر زن دیگری بر لباس هایش نشسته، عطری که تنها بویش، تمام زنانگی و جذابیت های غزل را زیر سوال میبرد و نشان میداد چه زن متفاوت و جذابی است!
چه زن کامل و امروزیست که قلب فرید را بعد از ریحانه، اسیر کرده است.
°•
°•°•°•°•°•°•°•
نازنین با خوشحالی به فرید چشمک زد.
– خوشت اومد که سکوت کردی خان داداش؟
فرید متعجب نگاهش کرد و لقمهای که در دستش بود را در دهانش گذاشت.
نگاهش به نازنین به قدری متعجب و سوالی بود که دخترک آب دهان قورت داد و با استرس زمزمه کرد.
– غزل دیگه!
فرید چایی برداشت ویک جرعه نوشید.
– غزل چی نازی؟
نازنین به مادرش نگاهی انداخت و موهایش را پشت گوش داد.
خدا را شکر کرد که پدرش همین چند دقیقه پیش، خانه را ترک کرده بود!
زبانی بر لبش کشید.
– دختره رو ندیدی تو دیشب؟ امروز صبح چی؟
– نه… دیشب توی اتاق فرهام خوابیده. الانم که نیومده پایین که ببینمش! مریضی چیزیه؟
بهناز گلویی صاف کرد.
– بهتره خودت ببینی پسرم.
فرید که متوجه شد چیز مهمی است، اخم کرد و از روی میز بلند شد.
– نمیتونید بگید که الکی عصبی نشم؟
نازنین هم سریع بلند شد.
– به دختره حرفی نزنی، ایده از من بود.
فرید سری با تأسف تکان داد.
– متأسفانه من زیاد از ایده های تو هیچ وقت خوشم نیومده نازی… مخصوصا وقتی اینطوری مظلوم میشی!
این را گفت و با عجله از پله ها بالا رفت.
بدون درنگ، در اتاق فرهام را گشود.
– غزل…
وقتی غزل را ندید، پوف کشید و اتاق را ترک کرد.
در اتاق خودشان را گشود و وقتی بازهم غزل را ندید، با تعجب زمزمه کرد.
– دوباره گم و گور شده!
خواست از اتاق بیرون برود، اما با شنیدن صدای دوش حمام، توقف کرد و نفس آسودهای کشید.
ببینم غزل میتونه فرید رو جذب خودش کنه یا نه ممنون قاصدک جان