گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتنودنه
اشکهایش سینهی فرید را گرم میکنند و فرید محکم چشم بست.
دستش را روی بازوی فرید کشید.
– من خسته شدم… از بس تنها موندم خسته شدم! من انقدری که بیکس موندم دیگه بریدم… مامان و بابام رفتن، عموم بود و زن عموم، مادر پدر نمیشن که!
نفسی گرفت و با درماندگی ادامه داد.
– زن عموم خوب بود.. عمومم خوب بود ها، اما تا حالا کتک خوردی از دست عموت؟
فرید متعجب چشم گشود و هقهق دخترک بیشتر شد.
– خیلی درد داره… من تا حالا کتک نخورده بودم آخه، شایدم واسه اون بود.
لبش را با زبان خیس کرد و بینی بالا کشید.
– خانواده داشتن خیلی خوبه اما میدونی از خانواده نداشتن سخت ترش چیه؟
فرید موهایش را نوازش کرد.
– چی؟
– اینکه به ظاهر خانواده داشته باشی و تنها باشی… اینکه کسی تورو آدم حساب نکنه و هیچ تصمیمی نتونی واسه زندگیت بگیری… اینکه توی این دنیای بزرگ، تو برای کوچیکترین تصمیمات زندگیت هم مطیع بقیه باشی!
تیشرت فرید را در دستش فشرد.
– من نمیخوام اینجا باشم، پیش آدمایی که باید خود واقعیم و پنهون کنم تا نظرشون به طرفم جلب بشه.
سرش را بلند کرد و چشمهای خیس و متورمش به صورت ناراحت مرد دوخته شد..
– من چرا انقد تنهام؟ نه پیش عموم اینا خانواده داشتم، نه اینجا کسی هست که شکل من باشه و به من احترام بزاره…
لبش را گزید و فرید شروع کرد اشکهایش را پاک کردن.
– نکن دختر… حیف نیست این اشکارو میریزی اینطوری؟
خفه هق زد.
– چرا سالها توی تنهایی اشک ریختم و کشی ندید!
فرید سرش را جلو کشید و پیشانیش را بوسید.
– باور کن فقط تو نیستی که تنها موندی… زندگی خیلی های دیگه فقط از دور قشنگه! هیچکس واقعیت خودش و نشون نمیده… اما تو حیفی واسه اینهمه درد و تنهایی… لطفاً با خودت همچین نکن.
پوزخند زد.
– فرید!
#پارتصد
لبخند زد و درحالی که اشکش میریخت، با خنده زمزمه کرد.
– فرید مولایی! درد زندگی تو چیه؟ اینکه مثلاً زنت تورو ول کرده؟
قهقهه زد.
– چرا فرشتهای که خدا بهت داده رو نمیبینی؟ چرا نمیبینی بچهای که تو متوجهش نیستی شده درمان درد یه غریبه؟ من فرهام و که بو میکنم کل دردامو فراموش میکنم، چرا این فرشته رو نمیبینی فرید خان!
فرید چشم بست و دست غزل روی چشمهای فرید نشست.
– درد تو چیه فرید خان؟ اینکه واسه رسیدن به رویای بازیگری و سوپراستار شدن باید کلی زحمت بکشی؟ چه جذابه واقعا… حتی درد هایی که تو داری هم یه لذت همراهشه.
دستش را سوی خودش گرفت.
– منو نگاه کن.
وقتی چشمهای فرید به صورتش دوخته شد، با درد زمزمه کرد.
– من شوهری دارم که حتی انتخاب خودمم نبوده، حتی یکبار از من پرسیده نشده این مرد و میخوای یا نه!
قهقهه زد.
– فکر کن… یه دختر جوان و مهربونی که خودش و واسه یه عشق بزرگ آماده کرده، زنِ یه مرد عیاش بشه که از قضا این مرد یه ازدواج ناموفقی داشته و من رو فقط واسه اینکه از پسرش پرستاری کنم خواسته.
شانه بالا انداخت.
– کو اون عشقی که آرزوش و داشتم! اصلا عشق و عاشقی و بیخیال شیم. هدف های من چی میشه فرید خان؟ شما داری سخت تلاش میکنی، من حتی حق ندارم دنبال هدف هام برم. واقعا هنوزم فکر میکنی این دنیا عدالت حالیشه؟!
نفسی تازه کرد و خودش را از آغوش فرید بیرون کشید.
– شما شب و روز این مهمونی اون مهمونی میکنی، منم نشستم بچهای بزرگ میکنم که حتی قدرش و نمیدونی شما! کجاست عدالت دنیا؟
ضربهای به شانهی فرید زد.
– کجاست که من افتادم اینجا؟ جایی که حتی نمیتونم خودم باشم!
فرید هم مثل او نشست.
– میخوای بریم بیرون یکم قدم بزنیم؟
با لبخندی محو، آرام زد.
– میخوام.
فرید با لبخند از تخت پایین رفت.
– بدو حاضر شو… ببین یه شب میتونی زندگی فرید مولایی رو از نزدیک ببینی، این افتخار کمی نیست.
غزل با پوزخند زمزمه کرد.
– شدم عروسک خیمه شب بازیِ شما، هر دقیقه باید زندگی به سبک یکیتون و تجربه کنم!
پارتصدویک
لیوانی که دستش بود را بالا آورد.
– اینو بخور بهتر میشی…
غزل بینی چین داد.
– من گشنمه.. چایی نمیخوام! بعدش مگه من خرم؟! زندگی تو اینه!
فرید قهقهه زد.
– آوردمت جایی که همیشه تنهایی میام. من که نمیبرمت پیش دوس دخترم. گفتم زندگی من، خب آوردمت جایی که همیشه تنهایی میام. یعنی جایی که زندگی میکنم.
دخترک شانه بالا انداخت.
– میخوام باورت کنم اما سخته… خونه به این کوچیکی، توی پایین شهر، زندگی میکنی اینجا؟ مثلا میخوای چیو نشون بدی!
فرید دست دور کمرش انداخت.
– اینجا… میدونی من اولش که اومدیم تهران، یکی دو ماه اینجا زندگی کردیم.
غزل قهقهه زد.
– داستان دردناکی بود!
اما وقتی چشمهای جدی فرید را دید، لبخندش جمع زد.
– جدی میگی؟ خانواده توی این آلونک موندین! آخه خونهی شما الان…
شانه بالا انداخت و سوالی فرید را نگاه کرد.
– خب بابام ضرر کرده بود، با دوستش کاری و شروع کرده بودن و کلا ضرر شد. موندیم اینجا چند ماه تا کارها اوکی شد. میدونی چرا اینجا رو نگه داشتم؟
غزل متعجب لب زد.
– تو نگهداشتی یا سعید خان؟
– من… یعنی یکی دوسال پیش خریدمش. میدونی، اون زمان که وضع خوب نبود به خودم قول دادم، قول دادم که به همه چیزایی که میخوام برسم. این خونه رو وقتی بازیگری و رها کردم خریدم.. خریدم که آیینه دق بشه و تصویرِ من شکست خورده رو تا همیشه واسم زنده نگه داره!
به سوی غزل برگشت.
– می اومدم ساعت ها فکر میکردم، واقعا چرا با خودم همچین کردم!؟ فکر میکردم که زندگی با زنی و میخوام که دوسش دارم، یا زندگی با موقعیت و شهرت… حقیقتاً دلم هیچ وقت جواب واقعی و نداد!
غزل کمی فاصله گرفت.
– شما بخاطر ریحانه خانم دیگه ادامه ندادین؟
– خیلی مسخره است، نه!؟
شانه بالا انداخت و طبق معمول با بیخیالی پاسخ داد.
– من چرا باید قضاوت کنم تصمیم خوبی بوده یا مسخره! فقط کنجکاو شدم. اما در هر صورت، خیلی از من جلوتری، الکی فاز غمگین بودن نگیر…