گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:
#پارتپنج
بهناز خانم چشمهایش را با نگرانی درشت کرد.
– پسرهی دیوونه فکر کردی نشنیدم صدای دختری که پیشش بودی رو؟ من واسه کسی ناراحت و نگران نیستم جز سعیداقا، من نگران آبروی باباتم.. میفهمی اگه آوازهی این خوشگذرانیهات بپچیه حاج بابات چکارت میکنه؟
فرید شانه بالا انداخت.
– من دیگه بچه نیستم که منو از حاج بابا بترسونید بِهی جان. واسه عقد باید کجا بریم؟
زن گوشهی پیراهن پسرکش را گرفت.
– فرید بابات واسه نیم ساعت دیگه وقتِ محضر گرفته.. میدونم این خانواده با تو و زندگی تو خیلی فرق دارن، نمیگم یه روزه عاشق دختره شو و بهش خیلی بها بده… میدونم سخته دردونه پسرم، حق میدم که اذیت بشی، اما سعی کن بیاحترامی نکنی شیشهی عمرم.
فرید تنها سری تکان و با قدمهای محکم به سوی خانه رفت.
حاج مولایی زیاد مرفه و بی درد نبود اما آدمی بود که ترجیح میداد هرچه رزق و روزیش بود را خرج کند و عادت به پس انداز نداشتند.
از همین رو یک خانهی بزرگ در یکی از محلات نسبتاً خوبِ تهران داشتند و همیشه به خودشان و سر و وضع و خورد و خوراکشان میرسیدند.
فرید بدون هیچ استرس و اهمیتی در خانه را گشود و با دیدن مردی در کنار پدرش، سلام داد.
مردی که با وجود سن نسبتاً پایینش زیادی شکسته بود. غفور برخاست و با احترام جواب داد.
سر تا پای فرید را نگاهی انداخت و سپس نشست.
– من میرم بالا لباس عوض کنم.
با غفور یک احوالپرسی ساده نکرد و حتی خوش آمد گویی کوتاهی هم نگفت!
سعید خان با نارضایتی سری تکان داد و به بهناز اشاره کرد.
– خانم شما عروسم و حاضر کنید که کم کم راه بیفتیم، آقا غفور هم گویا عجله دارن.
غفور سر تایید تکان داد و بهناز ٫چشم٫ گویان راهی اتاقی شد که غزل در آنجا مانده بود.
بهناز که بالا رفت، متوجه شد فرید از گوشهی در مشغول دیدن زدن غزل است.
– نکن پسرم زشته!
فرید با بی رغبتی بینی چین داد.
– این یک صدمِ عموش هم جلوی آفتاب سوخته باشه که اصلا قابلیت نگاه کردنم نداره.
این را گفت و قهقهه زد.
درحالی که داشت سوی اتاقش میرفت، رو به چشمهای شماتتگرِ مادرش، با خنده لب زد:
– به جون بهناز چادر چاقتور شده بود، هیچی ندیدم.. شب به خدمتش میرسم.
#پارتشش
زن با تأسف سری تکان داد و سپس چند تقه به درِ اتاق غزل زد.
– عزیزم حاضر شدی؟
غزل که نگاهش به آیینه بود، اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست. حاضر شدنش یک چادر سر کردن بود!
– اومدم بهناز خانم.
بینی بالا کشید و اندکی صورتش را با دستهایش باد زد تا سرخی گونه هایش رسوایش نکند.
قدم که بیرون گذاشت، بهناز با مهربانی دست پشت کمرش گذاشت.
– بریم پایین دخترم. گریه نکن، این دلتنگی ها میگذره… الان عموت هم دلش میگیره.
لب گزید و سری تکان داد. چطور گریه نکند وقتی شوهر آیندهاش را هنوز ندیده بود!
بهناز خانم به غزل اشاره کرد صبر کند و به سوی اتاق نوهاش رفت. از پرستار پسرک را گرفت و با لبخند از اتاق خارج شد.
– اینم از آقا فرهام ما غزل جان.
غزل لبخند زد و به کودک تپلی که در آغوش زن بود خیره ماند.
– ماشاالله..
چشمهای درشت و اخموی کودک چین افتاد و غزل بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد، جلو رفت و لپش را نوازش کرد.
– چطوری آقا کوچولو؟
صدایِ جدیِ فرید را پشت سرش شنید.
– بچه رو واسه چی حاضر کردین؟ فرهام و جایی نمیبریم.
قلبش از صلابت و اقتداری که در صدایش موج میزد لرزید و بدون اینکه برگردد، از کودک فاصله گرفت.
بهناز خانم با نارضایتی پلک طولانی زد.
– دخترم برو پایین شما من بچه رو برگردونم توی اتاقش.. فرید خان شماهم لطف کن یه لباس درست حسابی بپوش، این چیه پسرم!
غزل بدون حرف و بدون اینکه به سوی فرید برگردد از پله ها پایین رفت.
سلام داد و کنار عمویش نشست.
– دخترم بشینید همینجا، گفتم عاقد میاد خونه..
غزل لبخند نیم بندی زد و نگاهش را به عمویش دوخت.
مرد نگرانی از سر و رویش چکه میکرد و دلِ دخترک راهم بدتر بیقرار کرده بود.
هیچ کس جز همین دو سه نفر قرار نبود در عقد باشد!
بهناز خانم چندی بعد پایین آمد و صدای پایِ فرید راهم شنید که همراه مادرش بود. بدون اینکه سر بلند کند، بیشتر سر در گریبان برد.
به دقیقه نرسیده حضور کسی را در کنارش حس کرد و ناخودآگاه اندکی چادرش را جلو کشید.
هیچ میلی به دیدن همچین آدم بیخیال و بیشعوری نداشت! اما مگر راه فرار از فرید مولایی را بلد بود؟
طبقِ شنیدههایش و حرفهایی که بهناز خانم در گوشش خوانده بود، قرار بر این نبود که این مرد هرگز ملاحظهاش را بکند!
#پارتهفت
غفور تور سفیدی روی سرش کشید و دخترک نفسی آسوده بیرون فرستاد.
حالا میتوانست گردنش را کمی صاف کند.
عاقد سر رسید و همگی برخاستند و با احترام سلام دادند. حاج مولایی خوش آمد گفت و مرد را هدایت کرد تا بنشیند.
صدایِ سرد و بی حوصلهی فرید در خانه حاکم شد.
– حاج آقا لطفاً زود خطبه رو بخونید.
غزل لبش را به دندان کشید و مرد که آدمی سالخورده بود، با مهربانی لبخند زد.
– عجله نکن پسرم.
غزل پلک روی هم فشرد و بهناز خانم شربت و شیرینی آورد.
دخترک خودش را روی زمین حس نمیکرد، از شدت استرس و ناراحتی سر گیجه گرفته بود و گویی معلق بین زمین و هوا مانده بود.
صدای عاقد را می شنید و وقتی از غزل اجازه خواست، غفور آرام به پایش ضربه زد.
– غزل جان!
غزل گلویی صاف کرده و زیر لب اجازهی بزرگتری خواسته و بله گفته بود.
گویی اصلا در میان جمع نبود، گوشهایش به سختی و مبهم همه چیز را می شنید و چشمهای تار از گریهاش آنقدر به قالیِ زیر پایشان دوخته شده بود که رج به رج و گره به گره را از بَر شده بود!
سند ازدواج را هم با بیحواسی و همانگونه با دستهایی لرزان و یخ زده امضا زد.
پدر فرید زمزمه کرد.
– تور و بر دارید بهناز جان.
بهناز خانم سری تکان داد و جلو رفت. همان لحظه پرستارِ فرهام با عجله پایین آمد.
– آقا فرید..
فرید بلند شد و بدون اینکه به جمع نگاه کند، با نگرانی صورتِ پر از تشویش مونا را نگاه کرد.
– چیزی شده مونا؟
دخترک سرش را تکان داد.
– فرهام تبش خیلی بالا رفته آقا…
فرید دیگر صبر نکرده و با عجله به سوی طبقه بالا رفت.
حاج مولایی نفسی عمیق کشید و بهناز دنبال پسرش روانه شد.
غزل تور را خودش برداشت و زورکی به روی جمع لبخند زد. چشمهای قرمز و گریانش خود گویای همه چیز بود، دیگر لبخند بیهوده بود!
فرید پسرکش را به دکتر برد و غزل از اینکه بازهم قرار نبود تحملش کند، کمی خوشحال شده بود.
خوشحالی که تنها برای چند ساعت بود و بعد کابوس شروع میشد!
#پارتهشت
چشمهای گریانش را از داخل آیینه به خودش دوخته و به بهناز خانم نیم نگاهی انداخت.
– من با این لباسها راحت نیستم بهناز خانم.
زن لبخند زد و با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.
– چرا دخترم؟ ماشاالله خیلی بهت میاد…
پاهای برهنهاش را بهم چفت کرد و لبش را روی هم فشار داد. زن بشکن زد.
– آها… یه چیزی یادم رفت.
به سوی میز آرایش رفت و چشمهای ناراحتِ غزل روی تختی چرخید که به زیبایی آراسته و آذین بندی شده بود.
گرمی دست بهناز خانم را روی بازوی عریانش حس کرد و کمی در جایش تکان خورد.
زن با لبخندی عمیق، رژِ قرمز رنگی که دستش بود را روی لبهای لرزان و سفید شدهی غزل کشید.
– بهتر شد.. من برم فرید و صدا کنم دخترم.
غزل چون مردهای متحرک تنها سر تکان داد و اینبار بدون اینکه به خودش نگاه کند، با قدمهای سنگین شده و بی رمق به سوی تخت و خواب رفت.
در بالایی ترین قسمت و گوشهی تخت نشست.
چشمهایش را کمی بست و سرش را به تاج تخت تکیه داد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای فریادِ فرید موجب شد به تندی چشم باز کند.
– واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟!
صدایِ بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر میرفت.. اما مگر برایش مهم بود پسرکِ دیوانه؟!
بهناز خانم سراسیمه به اتاق برگشت.
– پسرم شب دامادیته… عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی که چی؟!
کتِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید.
-این زنیکه خیلی بیجا کرده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع!
بهناز سعی کرد از درِ ملایمت وارد شود.
فرید همهی وجودش پر از خشم بود و کل امروز به زور آن دخترک بی نوا را تحمل کرده بود.
-دختره دل نداره؟! فرید حواست به خودت هست پسرم؟
تو پای سفرهی حاج مولایی و تو بغلِ من بزرگ شدی، شیر ناپاک و نونِ حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه!
مادرش مهمان دعوت کرده بود و همهی اتاق های حیاط پر از مهمان بود.
چطور باید کنار آن دختر تا سحر سر میکرد؟!
-ولمون کن سرِ جدت بهی..ریدین تو زندگی من… جهنمو آوردین تو حجله…
من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. دخترهیِ دهاتی و به بهانهی خونبس و کوفت و زهرمار آوردین زنم کردین! که چی؟ منو پایبند کنید!
غزل مظلوم😢
آقا من قاتل شدم واسم یه وکیل خوب بگیرید هرچی مرد تورمانا هست رومیخوام قتل عام کنم
عمو ی غزل چه دلی داره که غزل و این جا ول میکنه میره
سلام
قاصدک جان پارت گذاری این رمان چجوره؟!
سعی میکنم هرشب باشه البته اگه خواننده ها انگیزه رو کور نکنن🥲