رمان گل گازانیا پارت ۲

4.4
(125)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌پنج

 

 

بهناز خانم چشمهایش را با نگرانی درشت کرد.

– پسره‌ی دیوونه فکر کردی نشنیدم صدای دختری که پیشش بودی رو؟ من واسه کسی ناراحت و نگران نیستم جز سعید‌اقا، من نگران آبروی باباتم.. میفهمی اگه آوازه‌ی این خوشگذرانی‌هات بپچیه حاج بابات چکارت می‌کنه؟

 

فرید شانه بالا انداخت.

– من دیگه بچه نیستم که منو از حاج بابا بترسونید بِهی جان. واسه عقد باید کجا بریم؟

 

زن گوشه‌ی پیراهن پسرکش را گرفت.

 

– فرید بابات واسه نیم ساعت دیگه وقتِ محضر گرفته.. می‌دونم این خانواده با تو و زندگی تو خیلی فرق دارن، نمیگم یه روزه عاشق دختره شو و بهش خیلی بها بده… می‌دونم سخته دردونه پسرم، حق میدم که اذیت بشی، اما سعی کن بی‌احترامی نکنی شیشه‌‌ی عمرم.

 

فرید تنها سری تکان و با قدم‌های محکم به سوی خانه رفت.

 

حاج مولایی زیاد مرفه و بی درد نبود اما آدمی بود که ترجیح میداد هرچه رزق و روزیش بود را خرج کند و عادت به پس انداز نداشتند.

از همین رو یک خانه‌ی بزرگ در یکی از محلات نسبتاً خوبِ تهران داشتند و همیشه به خودشان و سر و وضع و خورد و خوراکشان می‌رسیدند.

 

فرید بدون هیچ استرس و اهمیتی در خانه را گشود و با دیدن مردی در کنار پدرش، سلام داد.

 

مردی که با وجود سن نسبتاً پایینش زیادی شکسته بود. غفور برخاست و با احترام جواب داد.

سر تا پای فرید را نگاهی انداخت و سپس نشست.

 

– من میرم بالا لباس عوض کنم.

 

با غفور یک احوالپرسی ساده نکرد و حتی خوش آمد گویی کوتاهی هم نگفت!

 

سعید خان با نارضایتی سری تکان داد و به بهناز اشاره کرد.

– خانم شما عروسم و حاضر کنید که کم کم راه بیفتیم، آقا غفور هم گویا عجله دارن.

 

غفور سر تایید تکان داد و بهناز ٫چشم٫ گویان راهی اتاقی شد که غزل در آنجا مانده بود.

 

بهناز که بالا رفت، متوجه شد فرید از گوشه‌ی در مشغول دیدن زدن غزل است.

– نکن پسرم زشته!

 

فرید با بی رغبتی بینی چین داد.

– این یک صدمِ عموش هم جلوی آفتاب سوخته باشه که اصلا قابلیت نگاه کردنم نداره.

 

این را گفت و قهقهه زد.

درحالی که داشت سوی اتاقش می‌رفت، رو به چشمهای شماتت‌گرِ مادرش، با خنده لب زد:

– به جون بهناز چادر چاقتور شده بود، هیچی ندیدم.. شب به خدمتش می‌رسم.

 

#پارت‌شش

 

زن با تأسف سری تکان داد و سپس چند تقه به درِ اتاق غزل زد.

– عزیزم حاضر شدی؟

 

غزل که نگاهش به آیینه بود، اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست. حاضر شدنش یک چادر سر کردن بود!

– اومدم بهناز خانم.

 

بینی بالا کشید و اندکی صورتش را با دستهایش باد زد تا سرخی گونه هایش رسوایش نکند.

قدم که بیرون گذاشت، بهناز با مهربانی دست پشت کمرش گذاشت.

– بریم پایین دخترم. گریه نکن، این دلتنگی ها میگذره… الان عموت هم دلش میگیره.

 

لب گزید و سری تکان داد. چطور گریه نکند وقتی شوهر آینده‌اش را هنوز ندیده بود!

 

بهناز خانم به غزل اشاره کرد صبر کند و به سوی اتاق نوه‌اش رفت. از پرستار پسرک را گرفت و با لبخند از اتاق خارج شد.

– اینم از آقا فرهام ما غزل جان.

 

غزل لبخند زد و به کودک تپلی که در آغوش زن بود خیره ماند.

– ماشاالله..

چشمهای درشت و اخموی کودک چین افتاد و غزل بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد، جلو رفت و لپش را نوازش کرد.

 

– چطوری آقا کوچولو؟

 

صدایِ جدیِ فرید را پشت سرش شنید.

– بچه رو واسه چی حاضر کردین؟ فرهام و جایی نمی‌بریم.

 

قلبش از صلابت و اقتداری که در صدایش موج می‌زد لرزید و بدون اینکه برگردد، از کودک فاصله گرفت.

 

بهناز خانم با نارضایتی پلک طولانی زد.

– دخترم برو پایین شما من بچه رو برگردونم توی اتاقش.. فرید خان شماهم لطف کن یه لباس درست حسابی بپوش، این چیه پسرم!

 

غزل بدون حرف و بدون اینکه به سوی فرید برگردد از پله ها پایین رفت.

سلام داد و کنار عمویش نشست.

 

– دخترم بشینید همینجا، گفتم عاقد میاد خونه..

 

غزل لبخند نیم بندی زد و نگاهش را به عمویش دوخت.

مرد نگرانی از سر و رویش چکه می‌کرد و دلِ دخترک راهم بدتر بی‌قرار کرده بود.

هیچ کس جز همین دو سه نفر قرار نبود در عقد باشد!

 

بهناز خانم چندی بعد پایین آمد و صدای پایِ فرید راهم شنید که همراه مادرش بود. بدون اینکه سر بلند کند، بیشتر سر در گریبان برد.

به دقیقه نرسیده حضور کسی را در کنارش حس کرد و ناخودآگاه اندکی چادرش را جلو کشید.

 

هیچ میلی به دیدن همچین آدم بی‌خیال و بیشعوری نداشت! اما مگر راه فرار از فرید مولایی را بلد بود؟

طبقِ شنیده‌هایش و حرفهایی که بهناز خانم در گوشش خوانده بود، قرار بر این نبود که این مرد هرگز ملاحظه‌اش را بکند!

 

#پارت‌هفت

 

 

غفور تور سفیدی روی سرش کشید و دخترک نفسی آسوده بیرون فرستاد.

حالا می‌توانست گردنش را کمی صاف کند.

 

عاقد سر رسید و همگی برخاستند و با احترام سلام دادند. حاج مولایی خوش آمد گفت و مرد را هدایت کرد تا بنشیند.

 

صدایِ سرد و بی حوصله‌ی فرید در خانه حاکم شد.

– حاج آقا لطفاً زود خطبه رو بخونید.

 

غزل لبش را به دندان کشید و مرد که آدمی سالخورده بود، با مهربانی لبخند زد.

– عجله نکن پسرم.

 

غزل پلک روی هم فشرد و بهناز خانم شربت و شیرینی آورد.

دخترک خودش را روی زمین حس نمی‌کرد، از شدت استرس و ناراحتی سر گیجه گرفته بود و گویی معلق بین زمین و هوا مانده بود.

 

صدای عاقد را می شنید و وقتی از غزل اجازه خواست، غفور آرام به پایش ضربه زد.

– غزل جان!

 

غزل گلویی صاف کرده و زیر لب اجازه‌ی بزرگتری خواسته‌ و بله گفته بود.

گویی اصلا در میان جمع نبود، گوشهایش به سختی و مبهم همه چیز را می شنید و چشمهای تار از گریه‌اش آنقدر به قالیِ زیر پایشان دوخته شده بود که رج به رج و گره به گره را از بَر شده بود!

 

سند ازدواج را هم با بی‌حواسی و همانگونه با دستهایی لرزان و یخ زده امضا زد.

 

پدر فرید زمزمه کرد.

– تور و بر دارید بهناز جان.

 

بهناز خانم سری تکان داد و جلو رفت. همان لحظه پرستارِ فرهام با عجله پایین آمد.

– آقا فرید..

 

فرید بلند شد و بدون اینکه به جمع نگاه کند، با نگرانی صورتِ پر از تشویش مونا را نگاه کرد.

– چیزی شده مونا؟

 

دخترک سرش را تکان داد.

– فرهام تبش خیلی بالا رفته آقا…

 

فرید دیگر صبر نکرده و با عجله به سوی طبقه بالا رفت.

حاج مولایی نفسی عمیق کشید و بهناز دنبال پسرش روانه شد.

 

غزل تور را خودش برداشت و زورکی به روی جمع لبخند زد. چشمهای قرمز و گریانش خود گویای همه چیز بود، دیگر لبخند بیهوده بود!

 

فرید پسرکش را به دکتر برد و غزل از اینکه بازهم قرار نبود تحملش کند، کمی خوشحال شده بود.

خوشحالی که تنها برای چند ساعت بود و بعد کابوس شروع میشد!

 

#پارت‌هشت

 

 

چشمهای گریانش را از داخل آیینه به خودش دوخته و به بهناز خانم نیم نگاهی انداخت.

 

– من با این لباسها راحت نیستم بهناز خانم.

زن لبخند زد و با مهربانی سر تا پایش را نگاه کرد.

– چرا دخترم؟ ماشاالله خیلی بهت میاد…

 

پاهای برهنه‌اش را بهم چفت کرد و لبش را روی هم فشار داد. زن بشکن زد.

– آها… یه چیزی یادم رفت.

 

به سوی میز آرایش رفت و چشمهای ناراحتِ غزل روی تختی چرخید که به زیبایی آراسته و آذین بندی شده بود.

 

گرمی دست بهناز خانم را روی بازوی عریانش حس کرد و کمی در جایش تکان خورد.

زن با لبخندی عمیق، رژِ قرمز رنگی که دستش بود را روی لبهای لرزان و سفید شده‌ی غزل کشید.

 

– بهتر شد.. من برم فرید و صدا کنم دخترم.

 

غزل چون مرده‌ای متحرک تنها سر تکان داد و اینبار بدون اینکه به خودش نگاه کند، با قدم‌های سنگین شده و بی رمق به سوی تخت و خواب رفت.

 

در بالایی ترین قسمت و گوشه‌ی تخت نشست.

چشمهایش را کمی بست و سرش را به تاج تخت تکیه داد.

 

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای فریادِ فرید موجب شد به تندی چشم باز کند.

 

– واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟!

 

صدایِ بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت.. اما مگر برایش مهم بود پسرکِ دیوانه؟!

بهناز خانم سراسیمه به اتاق برگشت.

 

– پسرم شب دامادیته… عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی که چی؟!

 

کتِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید.

 

-این زنیکه خیلی بیجا کرده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع!

 

بهناز سعی کرد از درِ ملایمت وارد شود.

فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل امروز به زور آن دخترک بی نوا را تحمل کرده بود.

 

-دختره دل نداره؟! فرید حواست به خودت هست پسرم؟

تو پای سفره‌ی حاج مولایی و تو بغلِ من بزرگ شدی، شیر ناپاک و نونِ حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه!

 

مادرش مهمان دعوت کرده بود و همه‌ی اتاق های حیاط پر از مهمان بود.

چطور باید کنار آن دختر تا سحر سر می‌کرد؟!

 

-ولمون کن سرِ جدت بهی..ریدین تو زندگی من… جهنمو آوردین تو حجله…

من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. دختره‌یِ دهاتی و به بهانه‌ی خونبس و کوفت و زهرمار آوردین زنم کردین! که چی؟ منو پایبند کنید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

غزل مظلوم😢

نازنین Mg
1 ماه قبل

آقا من قاتل شدم واسم یه وکیل خوب بگیرید هرچی مرد تورمانا هست رومیخوام قتل عام کنم

۰ نامدار
1 ماه قبل

عمو ی غزل چه دلی داره که غزل و این جا ول میکنه میره

Yasi
1 ماه قبل

سلام
قاصدک جان پارت گذاری این رمان چجوره؟!

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x