تمام شب سعی کرد خودش را در آشپزخانه مشغول کند و تنها ده دقیقه در جمع نشسته بود.
ساعت ده هم به بهانه خواباندن فرهام، به طبقه بالا رفت.
بچه که خوابید، خودش هم کنارش دراز کشید و به سقف خیره شد.
صدای پیامک موبایلش، از فکر خارجش کرده نگاهی به موبایل انداخت.
٫حیف که نازی ناراحت میشه، وگرنه سر و صورت این شوهرت و پایین آورده بودم! بیا صداش بزن ببرش بالا که دو دقیقه دیگه زر بزنه همچین جوابش و میدم که برینم تو زندگی همه!٫
با عجله در جایش نشست و شالش را چنگ زد.
شال را سر کرده و با قدمهای سریع اتاق را ترک کرد.
همان بالای پله ها، اول نگاهی به صورت خمشگینِ قباد انداخته و سپس نگاه به فرید داد.
دستش را مشت کرده و پس از چند بار عمیق نفس کشیدن، با صدای بلند و رسا فرید را صدا زد.
مرد با اخم نگاهش سوی غزل برگشته و سپس بدون اجازه گرفتن از جمع، به سویش راه افتاد.
غزل نفسی آسوده کشیده و به روی فرید لبخند زد.
وقتی نزدیکش شد، لب زد.
– بیا کارت دارم.
سپس خودش به سوی اتاق رفت و دست به سینه منتظر ماند که فرید برسد.
فرید با صورتی کلافه داخل رفت و سوالی نگاهش کرد.
دخترک لبخندی زده و جلوتر رفت.
– فرید چرا اینطوری رفتار میکنی؟
مرد دستش را در هوا تکان داده و سوی در برگشت.
– ولم کن بابا!
سریع مچ دستش را گرفت و مانع رفتنش شد.
– لطفاً وایسا… چند دقیقه گوش بده بهم فریدم. دردت به جونم خیلی داری با عصبانیت و عجولانه رفتار میکنی!
داشت این کلمات را به کار میبرد که دلش را نرم کند؟ بعد از یک ماه با شرم و حیا گفتن، اینگونه بدون ملاحظه مهر خرجش میکرد که نرم شود!؟
شاید هم موفقیت آمیز بود که پاهای مرد شل شده و نگاهش سوی غزل برگشت.
دخترک جلو رفته و در اتاق را کامل بست.
هردو دستِ فرید را گرفت و خیره در چشمهای طلب کارش، زمزمه کرد.
– میشه بری یه آب به دست و صورتت بزنی و بعدش فقط دو دقیقه بهم گوش بدی؟
با اینکه از این کار خوشش نیامده بود، سری تکان داد و سوی حمام رفت.
غزل نفسش را با آسودگی رها کرده و به در تکیه داد.
حدودا یک دقیقه منتظر ماند تا فرید با صورتی خیس از حمام خارج شد.
با نگاهی کلافه به غزل نزدیک شد.
– مثلا میخوای با این مسخره بازیا آرومم کنی؟ غزل اعصاب ندارم تو دیگه بچه بازیو کنار بذار! پسره از ریختش لاشی بودن و عوضی بودن میباره، میخواد خواهر دست گلمو بدم بهش؟! به یه آدم بیکس و کار که حتی ننه بابایی هم نداره آدم درموردش تحقیق کنه!
نه کارش معلومه، نه پدر مادرش! میخوای آروم باشم و نازی و دستش بسپرم!
غزل پلک طولانی زده و دستهای مرد را دوباره گرفت.
فرید را سمت خودش کشید و با لحنی آرام به حرف آمد.
– میدونم و بهت حق میدم.. میدونم نمیخوای خواهرت آسیب ببینه و یه زندگی اشتباه رو شروع کنه، میدونم دنبال این هستی که با آدمِ درستی زندگی تشکیل بده… فرید جانم من درک میکنم، اما داری با این کارا بیشتر به نازی توهین میکنی فداتشم!
فرید به چشمهایش نگاه کرد و سپس سرش را جلو برد.
– یه بوس بده آروم شم جای وراجی کردنِ الکی!
ابرو هایش متعجب بالا رفت و فرید کامل به بدنش چسبید.
– من خودم میدونم کدوم رفتارم قراره کیو اذیت کنه و کیو کوچیک کنه بچه جون، لازم نیست تو توضیح بدی! میدونم تاثیرش چیه که انجام میدم.
غزل به سختی آب دهان قورت داد و مرد بر لبش بوسهی نرم و کوتاهی نشاند.
– اما آرومم کن همیشه… با زبون ریختن و قربون صدقه به فکر این باش که یادم ببری واسه چی عصبانی شدم. باشه کوچولوم؟
دخترک لبش را گزید و فرید لبش را جلو برد.
– حواسمو پرت نمیکنی که یادم بره؟
غزل معنادار خندیده و سری تکان داد. جلو رفته و به آرامی شروع کرد از لبهای مرد کام گرفتن و سعی کرد تمام آموخته های این مدت را به کار بگیرد که فرید هوسِ برگشتن به طبقه پایین را نکند.
°•
°•
چند تقه به در اتاق خورد و فرید به ناچار از دخترک فاصله گرفت.
غزل سریعا دور شده و شالش را روی موهایش کشید.
مرد پس از مرتب کردن یقه پیراهنش، دستی به موهایش کشیده و در را گشود.
بهناز با چشمهای متعجب به سر و وضع فرید نگاه کرده و سری با تأسف چپ و راست کرد.
– تشریف نمیاری پایین پسرم؟ مهمونای نامحترممون کم کم میخوان برن.
فرید گلویی صاف کرده و از اتاق بیرون رفت.
– بریم بهی… کار داشتم تلفنی صحبت میکردم.
بهناز که از چشمهای خمار پسرکش و قرمز شدن لبهایش پی به همه چیز برده بود، با پوزخند سری تکان داد.
به پایین که رسیدند، فرید اخم بر ابرو نشاند و سر جایش نشست.
مردی که همراه قباد بود با سعید خان مشغول خوش و بش شده بود و حالا قهقهه هایشان خانه را پر کرده بود.
قباد نگاهی به فرید انداخته و ناخودآگاه به گردنش خیره شد که ردی از رژ رویش به چشم می آمد.
نگاهش را گرفت تا کار اشتباهی نکند و موبایلش را دست گرفت.
برای غزل نوشت.
٫پس منو گول زدی غزل خانم، ازدواج شما صوریه و شوهرت و رژ مالی شده فرستادی پایین!؟٫
وقتی دخترک پس از چند دقیقه جوابی نداد، قباد با کلافگی به دوستش اشاره کرد بلند شوند.
از طرفی میترسید بیشتر از این بماند و با فرید دعوا کند، از طرف دیگر هم از این خواستگاریِ مسخره ناراحت بود.
دومین باری بود که این حس را تجربه میکرد و در این خانه تحقیر میشد.
با اینکه امشب برای حلقه دست کردن آمده بودند، خیلی ساده بهناز حلقه هارا دستشان کرده بود و با یک تبریک ساده، همه چیز تمام شده بود.
با وجود عشقی که به نازنین داشت، گاهی از ته دل میخواست از این راه برگردد!
مخصوصاً امشب که فهمیده بود فرید چه آدمِ نچسبی است… مخصوصاً امشب که فهمیده بود حرفهای غزل دروغ بوده و فقط خواسته او را دور کند.
°•
°•
زیر لب آهنگی زمزمه میکرد و در همان حال مشغول آماده کردن غذای فرهام بود.
صدای پای شخصی موجب شد که آهنگ را قطع کرده و به عقب برگردد.
با دیدن سعید خان، لبخندی بر لبانش نشسته و سلام داد.
مرد با مهربانی پاسخ داده و روی یکی از صندلی های چوبیِ آشپزخانه نشست.
گلویی صاف کرده و دخترک را مخاطب قرار داد.
– میشینی دخترم؟ یکم باهات حرف داشتم.
سعید خان چه حرفی با غزل میتوانست داشته باشد!؟
غزل زیر غذا را که تقریبا آماده بود خاموش کرده و صندلی رو به رویی مرد نشست.
– بفرمایید…
مرد گلویی صاف کرده و نگاهی به در انداخت.
وقتی مطمئن شد کسی در آن نزدیکی ها نیست، با جدیت به سوی غزل برگشت.
– دخترم من خیلی دوست دارم، از روز اول که اومدم خواستگاریت، به دلم نشستی… سالها پیش وقتی عموت خبط و خطا کرد و خواست خواهرمو بدزده، بعدش برای بخشش، قول داد دخترش عقد پسرم بشه. خدا بهش دختر نداد اما تورو بزرگ کرد. وقتی فرید ازدواجش بهم خورد، تو به یادم اومدی و برای خواستگاری اومدم… شنیده بودم دختر با عفت و آبروداری هستی، همه روستا از زیبایی و مهربونیت میگفتن و با این سن کم هم، پسرای زیادی طالبت بودن. خوب درمورد شما تحقیق کردم… درسته سالها بود درست و حسابی به روستا نیومده بودم، اما قشنگ قبلش درمورد همه چیز پرس و جو کردم… دخترم چرا فکر میکنی من قباد و به یاد نمیارم؟!
حرفش موجب شد که چشمهای دخترک گرد شود و متعجب به مرد خیره شد.
سعید خان لبخندی زده و با آرامش ادامه داد.
– این بچه توی ده سالگی یکبار رفت… اما یادم میاد که چند سال پیش برگشت… برگشت و دل داد به دختر عمویی که اسم فرید روش بود!
غزل آب دهانش را به سختی قورت داد و ناخودآگاه شالش را کمی از گردنش فاصله داد تا به راحتی نفس بکشد.
دستی که آزاد بود را مشت کرد و با شرمندگی به میز خیره شد.
سعید خان صدایش را پایین آورد.
– غزل من نبودم اما از همه چیز اطلاع داشتم دخترم… اون سالها من رفت و آمد داشتم و دیدم که تو چقدر سختی کشیدی و چطوری پسرهی دیوونه باعث آبروریزی شد!
عموت سعی کرد همه چیز و مخفی نگه داره و موفق هم بود، اما از چشم من نمیتونست مخفی کنه.
دخترک حرفی نزده و سعید خان هم پس از چند ثانیه سکوت، دوباره حرفهایش را از سر گرفت.
– من نمیگم تو مقصری باباجان، اما نباید به فرید و نازی بگی که این پسر کیه؟!
چشمهای اشک آلودش را بالا گرفته و با بغض جوابگو شد.
– نتونستم بگم! میدونم اگه بگم فرید باورم نمیکنه.
سعید خان سری تکان داده و پلک طولانی زد.
– اما باید بگی دخترم. نمیشه که ازش مخفی کنی… بالاخره یک روز قباد با عمو و زن عموت رو به رو میشه، چطوری میخوان مثل غریبه ها رفتار کنن! من سکوت کردم که استرس نگیری شما، ولی وقتی دیدم هر روز فرید و نازنین بیشتر عاشق میشن و شما لب از لب باز نمیکنی، مجبور شدم که خودم به حرف بیام.
غزل با سر حرفش را تایید کرده و پس از پاک کردن اشکهایش، نفسی تازه کرد.
با شرمندگی نگاهی به چشمهای مهربانِ سعید خان انداخت.
– من نمیدونم باید چی بگم از شدتِ شرمندگی! اما باور کنید بارها خواستم بگم و نتونستم… یک ماهه قباد قول داده با نازی صحبت کنه اما اونم میترسه که همه چیز بهم بخوره!
مرد پلک طولانی زده و درحالی که از جایش بلند میشد، آرام به بازوی غزل دست کشید و با محبت زمزمه کرد.
– من بهت اعتماد دارم و همیشه پشتت هستم دخترم، من میدونم اصل قضیه چی بوده و الان هم برای صلاح خودت میخوام با فرید صحبت کنی… لطفاً حرفمو زمین ننداز و هرچه سریعتر حرف بزن باهاش، باشه غزل جان؟
غزل که با این مهربانی ها بیشتر شرمنده شده بود، تند تند سر تکان داد.
– درسته… چشم سعید خان، قول میدم فردا باهاش حرف بزنم.
مرد با رضایت سر تکان داد و غزل را با حالِ خرابش رها کرد تا اندکی به خودش بیایید.
کاش زودتر به فرید بگه هرچی بیشتر طول بکشه اونم کمتر باورش میکنه…ممنون
عکس العمل فرید مطمئنا خوب نیست
ممنون قاصدک جان
جناب ادمین گرامی میشه برای من یه پیگیری کنید من اشتراک خریدم دیروز ولی فعال نیست چرا ممنون اگه جواب بدین
عزیزم صبر کن حتما پیگیری میشه
ممنون
الان چک کنید ببینید اکانتتون فعال شده
دستت طلا درست شد 🙏
سلام
لطف میکنید مشکل یکی از کاربرا خانم توانا رو حل کنید
سلام مرسی که اطلاع دادین