باشه آرامی میگویم و طولی نمیکشد که او ماشینش را مقابل خانه مان متوقف میکند

 

دستم را به دستگیره میرسانم و میگویم

 

_ خیلی ممنون … خدانگهدار

 

تیله های آبی اش را به من میدوزد و کوتاه سر تکان میدهد

 

+ خدانگهدار

 

پیاده میشوم و وقتی کلید در قفل می اندازم ، او ماشینش را حرکت میدهد و میرود .

 

با لبخند وارد خانه میشوم

لباس هایم را عوض میکنم و برای خود آهنگ پلی میکنم

 

پرهام قرار بود فردا صبح راهی عسلویه شود و از همین اکنون ، دلم داشتن برایش ذره ذره تنگ میشد .

 

چند نوع غذا درست میکنم و ساعت به حوالی ۱۰ نزدیک میشود که پرهام و بابا ، با هم وارد میشوند .

 

_ سلاممم ..

خسته نباشین

 

بابا پیشانی ام را میبوسد و جوابم را میدهد

پرهام هم مانند همیشه ابتدا به غذا انگشت میبرد …

 

_ خب برو لباساتو عوض کن بعدش بیا

 

چشمکی به رویم میزند و با صدایی پایین ، میپرسد

 

× کبکت خروس میخونه …. خبریه ؟

 

من هم به مانند او سر جلو میبرم و صدایم را پایین می آورم

 

_ برگشتم مهد

 

ابروهایش بالا میپرند

 

× شوخی !

 

_ نخیر ….

 

چشم هایم را برایش میچرخانم و با غروری تصنعی ، لب میزنم

 

_ خود آقای سلیمی ازم خواست برگردم

 

بگذریم که خودم از او خواسته بودم و او هم بعد از یک روز جوابم را داده بود

اما مهم این بود که میخواست در این یک هفته، تنها کنار دخترش بمانم .

 

× اگر میگفتی خورشید فردا از مغرب طلوع میکنه راحت تر قبول میکردم ……… این مردی که تو میگفتی ممکن نبود بیاد همچین چیزی بگه .

 

شانه بالا می اندازم

 

_ حالا که گفته …….. حالا برو لباستو عوض کن الان بابا میاد شک میکنه !

 

#part_82

 

 

 

 

 

چشم هایش را ریز میکند و انگار میخواهد راست و دروغ حرف هایم را بفهمد ….

در نهایت انگشتش را به نشانه تهدید تکان میدهد و به اتاقش میرود …

 

بعد از خوردن شام ، بابا برایمان حافظ میخواند

 

+ خب بابا جان …. نیت کن ، برات فال بگیرم

 

رو به پرهام گفته بود

شاید حدس سختی نبود …. این که الان به که فکر میکند …

 

× بگیرین بابا

 

بابا انگشت اشاره اش را لای یک صفحه میگذارد و شروع میکند به خواندن

 

+ دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

 

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

 

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

 

نیم نگاهی به پرهام که داشت با دقت گوش میداد می اندازم

 

شعر که تمام میشود ، بابا او را مشکوک نگاه میکند

 

+ اگر چیزی هست بگو ما هم بدونیم بابا

 

میخندد و اما پرهام سر پایین می اندازد

 

× نه بابا جان …… حافظ خوابش میومده اشتباهی گفته …….. فکر کنم فال نفس بوده این !

 

نامرد ….

داشت پاتَک میزد .

 

مشتی به بازویش میکوبم

 

_ باز دوباره کم اوردی اسم منو کشیدی وسط ؟

 

میخندد و به آغوشم میکشد

 

× به جای این حرفا بپر برو چمدونم رو آماده کن!

 

بی میل از جا بلند میشوم و به اتاقش میروم

میدانست چه قدر از این چیزها بدم می آید .

میدانست چه قدر دلم میگیرد از چمدان جمع کردن ….

 

طولی نمیکشد که خودش هم به اتاق می اید

 

× شوخی کردم حالا…… از کی تا حالا انقدر حرف گوش کن شدی ؟

 

شانه ام را میگیرد و مرا سمت خود میچرخاند و با دیدن چشم های ترم ، ابرو بالا می اندازد

 

× گریه میکنی نفس ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری

خلاصه   رمان بوی وانیل داستان دختری سربزیر و آروم بنام دیار هست که چند ساله با دختر خاله اش تو شهری دور از خونه

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد.

    خلاصه رمان حاتم : آلا میثاقی دانشجوی پزشکی، درست وقتی که دوره‌ی کارورزی را در بیمارستان شروع می‌کند؛ با چالش جدیدی در خانواده

خلاصه رمان:   خلاصه : آبنبات هل‌دار یه داستان طنز از زبون یک پسربچه به اسم‌محسن که بجنوردیه و برادرش به جبهه میره و اسیر

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x