_ این همه جا واسه کار هست …. حتما باید بری راه به این دوری ؟
انگار دردم را میفهمد که لبخند میزند و مرا روی تختش مینشاند
× بر خلاف اینکه همیشه سعی میکنی خودتو قوی جلوه بدی و نشون بدی که هیچی برات اهمیت نداره، من خوب میدونم که دلت از جنس گلبرگ هاس ………….ولی گریه نکن که اعصابم به هم میریزه .
سر روی شانه اش میگذارم
× باز چند ماه دیگه برمیگردم
_ خیلی دیر به دیر میای
موهایم را نوازش میکند
× زود به زود بیام که دیگه دختر صاحب کارم محل سگ هم بهم نمیذاره !
به حرفش میخندم
سر بالا میگیرم و به چشم های مشکی اش خیره میشوم
_ دعا میکنم یک جوری بهت دل ببازه که نتونه جمعش کنه
اشک هایم را پاک میکند
× نخواسته برای من دعا کنی … یک وقت سَرِت میاد !
فکر نکنم روزی اینگونه عاشق شهریار شوم .
هر چه با خود فکر میکردم ، من فقط دوستش داشتم …..
البته که همین کافی بود !
هیچ وقت دلم نمیخواست وقتی هنوز هیچگونه ارتباطی میانمان نیست ، عاشق و دلباخته اش شوم .
_ نگران نباش …. سرم نمیاد
بلند میشود تا چمدانش را مرتب کند و در همان حال لب میزند
× انقدر مطمئن نباش جوجه …….. حالا هم برو بخواب که صبح زود بلند شی ، اول منو برسونی ایستگاه قطار …. بعد هم بری مهد .
یک وقت آقای سلیمی دوباره اخراجت میکنه .
برایش شکلک در می اورم و به اتاقم میروم .
موهایم را شانه میکنم و میخواهم روی تخت بروم که یادم می اید او قرار بوده برایم نکاتی را پیامک کند .
بی توجه به پیام های شهریار که خبر از اعصاب خرابش میداد ، صفحه چت او را باز میکنم
#part_84
+ سلام
لطفا هیچ وقت در مورد مادرش سوال نپرسید و کنجکاوی نکنید
در ضمن این رو هم نپرسید که چرا با بقیه بازی نمیکنه یا چرا یک گوشه میشینه و حرف نمیزنه .
ممنون میشم که در تمام طول روز که پیش شما هست ، فقط وقتتون صرف بازی یا فیلم دیدن بشه
این نکته رو هم اضافه کنم که دویدنِ زیاد ، هیجانِ زیاد و استرس و ناراحتی ، براش خوب نیست .
و …. گویا از اینکه موهاش رو خرگوشی ببندید خوشش میاد ، توی کیفش وسایلش رو میذارم که از همون ها استفاده کنید .
شبتون بخیر !
متعجب به پیامش نگاه میکنم
این دختر انگار زندگی عجیبی را پشت سر گذاشته بود که پدرش اینگونه تاکید داشت تا مبادا چیزی باعث شود آنها را به خاطر بیاورد .
برایش تایپ میکنم
_ سلام . شب شما هم بخیر ….. نگران نباشین ، تمام تلاشم رو میکنم که بهش خوش بگذره !
برق اتاقم را خاموش میکنم و درست لحظه ای که چشم هایم روی هم افتادند ، صدای پیامکم بلند میشود
+ متشکرم
شاید تنها چیزی که باعث شده بود دوباره به او زنگ بزنم و بخواهم که تجدید نظر کند ، ادبش بود ….
به عمرم چنین مرد باادبی ندیده بودم
حتی پرهام هم هیج وقت با هیچ زنی ، اینگونه صحبت نمیکرد ….
همیشه درجه ای از صمیمیت در حرف هایش نهفته بود ، اما او انگار روی اصول خاصی قدم برمیداشت .
بی خیالِ فکر کردن میشوم و پلک هایم را روی هم میفشارم تا سریع تر بخوابم .
نباید هیچ بهانه ای دستش میدادم …. باید زود میرسیدم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
پرهام را به ایستگاه میرسانم و بعد ماشینم را مقابل مهد پارک میکنم
هنوز یک ربع مانده بود و میشد در این مدت زمان ، جوابِ پیام های وقت و بی وقت شهریار را داد .
نگاهی به پیام هایش می اندازم
+ ببین عزیزم من قبول دارم کارم اشتباه بوده اما باور کن سرم خیلی شلوغ بود
پوزخند میزنم
+ یکی دو روز دیگه کارم اینجا تموم میشه و برمیگردم پیشت
#part_85
برایش تایپ میکنم
_ باشه
همین .
میدانستم چگونه کلافه میشود
با خود میخندم و همزمان نگاهم به ماشین او می افتد
دخترکش را پیاده میکند و من هم همزمان پیاده میشوم
صدایم را بلند میکنم
_ طلا ؟
به سمتم برمیگردد و با شوق دست تکان میدهد
او اما همان طور جدی نگاهم میکند
از خیابان رد میشوم و به آنها میرسم
_ سلام
+ سلام
طلا کیفش را از دست پدرش میگیرد و سمتم می آید
× خدافِس بابا
لبخند روی لب مینشاند و با دخترکش خداحافظی میکند و سمت ماشینش میرود
با هم وارد مهد میشویم
او همان ابتدا میخواهد که موهایش را خرگوشی ببندم
کیفش را باز میکنم
چند نوع گلسر و یک شانه ….
_ خب … پشتتو بکن به من تا موهات رو ببندم
سعی میکنم موهایش کشیده نشود و بعد هم اینه را مقابلش میگیرم
× خیلی خوشگل شدم
با تکان دادن سرم ، حرفش را تایید میکنم
تا عصر که پدرش بیاید ، میوه هایش را با گفتن هزار داستان میدهم ….
از بازی کردن ، آنقدر خسته میشود که در نهایت به بازوی من تکیه میدهد .
مشغول نوازش موهایش میشوم که صدای خانم رحیمی به گوشم میرسد
× خانم حکمت ، حقوق این دو هفته رو فردا براتون واریز میکنم .
پس فردا هم همیار جدید میرسن و دیگه نیازی نیست بمونید .
مگر قرار نبود تا اخر هفته بیاید و من یک هفته دیگر هم بمانم ؟!
حال چه شده بود که اینگونه با لبخند ملیح ، از آمدن زودتر همیار میگفت ؟!
_ آقای سلیمی باهاتون هماهنگ نکردن؟!
من تا اخر هفته میتونم بمونم
لبخند مضحکش را حفظ میکند
× بله ….. اما این در صورتی بود که ما کمبود همیار داشته باشیم .
گفتم که ……. قراره همیار جدید زودتر بیاد !
حرفش را میزند و منتظر هیچ ری اکشنی از من نمیماند .
× میخوای بِلی خاله ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام قاصدک خانم خوبی
نمیدونم به رمان دونی سر میزنی یا نه دیروز یکی از خواننده های سایت چون اینجا نمیتونسته کامنت بذاره اونجا برات کامنت تشکر و قدردانی گذاشته بود و کلی ستاره تقدیمت کرده اسمش یلدا بود🥰
🥺🥺🥺 مرسی ازش و ممنون از تو که گفتی 🌹🌹