مرا برای خودم بخواه پارت ۳۶

 

 

 

 

 

_ این همه جا واسه کار هست …. حتما باید بری راه به این دوری ؟

 

انگار دردم را میفهمد که لبخند میزند و مرا روی تختش مینشاند

 

× بر خلاف اینکه همیشه سعی میکنی خودتو قوی جلوه بدی و نشون بدی که هیچی برات اهمیت نداره، من خوب میدونم که دلت از جنس گلبرگ هاس ………….ولی گریه نکن که اعصابم به هم میریزه .

 

سر روی شانه اش میگذارم

 

× باز چند ماه دیگه برمیگردم

 

_ خیلی دیر به دیر میای

 

موهایم را نوازش میکند

 

× زود به زود بیام که دیگه دختر صاحب کارم محل سگ هم بهم نمیذاره !

 

به حرفش میخندم

 

سر بالا میگیرم و به چشم های مشکی اش خیره میشوم

 

_ دعا میکنم یک جوری بهت دل ببازه که نتونه جمعش کنه

 

اشک هایم را پاک میکند

 

× نخواسته برای من دعا کنی … یک وقت سَرِت میاد !

 

فکر نکنم روزی اینگونه عاشق شهریار شوم .

هر چه با خود فکر میکردم ، من فقط دوستش داشتم …..

البته که همین کافی بود !

 

هیچ وقت دلم نمیخواست وقتی هنوز هیچگونه ارتباطی میانمان نیست ، عاشق و دلباخته اش شوم .

 

_ نگران نباش …. سرم نمیاد

 

بلند میشود تا چمدانش را مرتب کند و در همان حال لب میزند

 

× انقدر مطمئن نباش جوجه …….. حالا هم برو بخواب که صبح زود بلند شی ، اول منو برسونی ایستگاه قطار …. بعد هم بری مهد .

یک وقت آقای سلیمی دوباره اخراجت میکنه .

 

برایش شکلک در می اورم و به اتاقم میروم .

 

موهایم را شانه میکنم و میخواهم روی تخت بروم که یادم می اید او قرار بوده برایم نکاتی را پیامک کند .

 

بی توجه به پیام های شهریار که خبر از اعصاب خرابش میداد ، صفحه چت او را باز میکنم

 

#part_84

 

 

 

 

 

+ سلام

لطفا هیچ وقت در مورد مادرش سوال نپرسید و کنجکاوی نکنید

در ضمن این رو هم نپرسید که چرا با بقیه بازی نمیکنه یا چرا یک گوشه میشینه و حرف نمیزنه .

ممنون میشم که در تمام طول روز که پیش شما هست ، فقط وقتتون صرف بازی یا فیلم دیدن بشه

این نکته رو هم اضافه کنم که دویدنِ زیاد ، هیجانِ زیاد و استرس و ناراحتی ، براش خوب نیست .

و …. گویا از اینکه موهاش رو خرگوشی ببندید خوشش میاد ، توی کیفش وسایلش رو میذارم که از همون ها استفاده کنید .

شبتون بخیر !

 

متعجب به پیامش نگاه میکنم

این دختر انگار زندگی عجیبی را پشت سر گذاشته بود که پدرش اینگونه تاکید داشت تا مبادا چیزی باعث شود آنها را به خاطر بیاورد .

 

برایش تایپ میکنم

 

_ سلام . شب شما هم بخیر ….. نگران نباشین ، تمام تلاشم رو میکنم که بهش خوش بگذره !

 

برق اتاقم را خاموش میکنم و درست لحظه ای که چشم هایم روی هم افتادند ، صدای پیامکم بلند میشود

 

+ متشکرم

 

شاید تنها چیزی که باعث شده بود دوباره به او زنگ بزنم و بخواهم که تجدید نظر کند ، ادبش بود ….

به عمرم چنین مرد باادبی ندیده بودم

 

حتی پرهام هم هیج وقت با هیچ زنی ، اینگونه صحبت نمیکرد ….

 

همیشه درجه ای از صمیمیت در حرف هایش نهفته بود ، اما او انگار روی اصول خاصی قدم برمیداشت .

 

بی خیالِ فکر کردن میشوم و پلک هایم را روی هم میفشارم تا سریع تر بخوابم .

 

نباید هیچ بهانه ای دستش میدادم …. باید زود میرسیدم !

 

 

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

 

پرهام را به ایستگاه میرسانم و بعد ماشینم را مقابل مهد پارک میکنم

 

هنوز یک ربع مانده بود و میشد در این مدت زمان ، جوابِ پیام های وقت و بی وقت شهریار را داد .

 

نگاهی به پیام هایش می اندازم

 

+ ببین عزیزم من قبول دارم کارم اشتباه بوده اما باور کن سرم خیلی شلوغ بود

 

پوزخند میزنم

 

+ یکی دو روز دیگه کارم اینجا تموم میشه و برمیگردم پیشت

 

#part_85

 

 

 

 

 

 

برایش تایپ میکنم

 

_ باشه

 

همین .

میدانستم چگونه کلافه میشود

 

با خود میخندم و همزمان نگاهم به ماشین او می افتد

 

دخترکش را پیاده میکند و من هم همزمان پیاده میشوم

 

صدایم را بلند میکنم

 

_ طلا ؟

 

به سمتم برمیگردد و با شوق دست تکان میدهد

او اما همان طور جدی نگاهم میکند

 

از خیابان رد میشوم و به آنها میرسم

 

_ سلام

 

+ سلام

 

طلا کیفش را از دست پدرش میگیرد و سمتم می آید

 

× خدافِس بابا

 

لبخند روی لب مینشاند و با دخترکش خداحافظی میکند و سمت ماشینش میرود

 

با هم وارد مهد میشویم

او همان ابتدا میخواهد که موهایش را خرگوشی ببندم

 

کیفش را باز میکنم

چند نوع گلسر و یک شانه ….

 

_ خب … پشتتو بکن به من تا موهات رو ببندم

 

سعی میکنم موهایش کشیده نشود و بعد هم اینه را مقابلش میگیرم

 

× خیلی خوشگل شدم

 

با تکان دادن سرم ، حرفش را تایید میکنم

 

تا عصر که پدرش بیاید ، میوه هایش را با گفتن هزار داستان میدهم ….

از بازی کردن ، آنقدر خسته میشود که در نهایت به بازوی من تکیه میدهد .

 

مشغول نوازش موهایش میشوم که صدای خانم رحیمی به گوشم میرسد

 

× خانم حکمت ، حقوق این دو هفته رو فردا براتون واریز میکنم .

پس فردا هم همیار جدید میرسن و دیگه نیازی نیست بمونید .

 

مگر قرار نبود تا اخر هفته بیاید و من یک هفته دیگر هم بمانم ؟!

حال چه شده بود که اینگونه با لبخند ملیح ، از آمدن زودتر همیار میگفت ؟!

 

_ آقای سلیمی باهاتون هماهنگ نکردن؟!

من تا اخر هفته میتونم بمونم

 

لبخند مضحکش را حفظ میکند

 

× بله ….. اما این در صورتی بود که ما کمبود همیار داشته باشیم .

گفتم که ……. قراره همیار جدید زودتر بیاد !

 

حرفش را میزند و منتظر هیچ ری اکشنی از من نمیماند .

 

× میخوای بِلی خاله ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه رمان:   شیرین دختری که اسیر دست پدری زورگو که جز حرف خودش , حرف کسی رو قبول نداره. شیرین رو مجبور به ازدواج

  ♥️خلاصه : پرتو، درمانگر بيست و چهارساله ای كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان

خلاصه: راجب ب ی دختریه ب اسم گیتی ک تو خانواده مذهبی ب دنیا اومده و بزرگ شده ،،ی خاهر داره ب اسم فرنگیس ،،

  خلاصه: مازیار سِمت مشاور اقتصادی موسسه‌ی مالی و اعتباری را که عمویش مدیر عامل آن‌جاست بر عهده می‌گیرد. برای این‌که اعتماد بقیه‌ی اعضا را

خلاصه   پروانه، توسط پدر معتادش فروخته میشود به خانواده ی پولدار و به نام ، به این دلیل که برای آنها فرزندی بدنیا بیاورد!

خلاصه راه های نرفته بسیارند رازهای نادانسته نیز و زندگی کتابی ست که فصل های ناخوانده بسیار دارد. مگو: تا کی تا چند ؟ کتاب

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
5 روز قبل

سلام قاصدک خانم خوبی
نمی‌دونم به رمان دونی سر میزنی یا نه دیروز یکی از خواننده های سایت چون اینجا نمیتونسته کامنت بذاره اونجا برات کامنت تشکر و قدردانی گذاشته بود و کلی ستاره تقدیمت کرده اسمش یلدا بود🥰

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x