توی راهرو قدم می‌زدم.

کمی محکم با قلبی که درد می‌کرد و فکری که نمی‌توانستم جمعش کنم.

 

قسمتی از من می‌گفت که ماهی برای نجات من این کار را کرده و خب طبیب هم گذشته‌ی مرا می‌دانست پس من نباید ناراحت باشم.

 

ولی قسمت دوم در درونم بدجور آزرده خاطر بود. آن قسمتم که پس از شکست‌های زیادی داشت مرمت پیدا می‌کرد احساس خطر می‌کرد.

 

شنیدن آن حرف‌ها از طبیب برایم خوشایند نبود، نه فقط گذشته‌ام بلکه نیت و غرض ماهی که…

 

مشتم را بلند کردم و روی سرم کوبیدم.

 

– بس کن نقره ماهی نجاتت داد.

 

این را به خودم گفتم و کمی دامنم را بالا گرفتم. اگر غذا می‌خوردم حالم بهتر می‌شد.

 

آشپزخانه ماهی را ندیدم.

می‌گفت کارش این‌جاست ولی همیشه نمی‌دیدمش…

 

تکه نانی از روی میز برداشتم و در دهانم گذاشتم. می‌دانستم که آتنا برای صبحانه جایی برایم می‌‌گذارد ولی دوست داشتم اینجا باشم.

 

ماهی را ببینم و او به من لبخند بزند.

من هم یادم بیاید که او تنها دوست و ناجی من است.

 

به نان نگاه کردم، خوشمزه بود ولی غذای دیگری…

 

«- توی مزرعه با خوک ها غذا می‌خوره.»

 

صدای طبیب که در سرم آمد اشکم جوشید.

ماهی چرا این را گفت؟

من همرا خوک ها غذا نمی‌خوردم.

 

گاز دیگری به نان زدم و کمی فکر کردم.

 

– من اصلا…چیزی نمی‌خوردم.

 

نان را روی میز کوبیدم که همان لحظه نگار خاتون وارد شد.

 

– برای پادشاه شیرینی ببرید زود باشید‌.

 

آرام به سمتش رفت. داشت به بقیه دستور می‌داد. از پشت به شانه‌اش زدم.

 

– نگار خاتون.

 

به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. نفسی گرفتم و گفتم:

 

– ماهی می‌خواد با طبیب بخوابه، من نمی‌تونم جلوش رو بگیرم خیلی سربه هوا شده.

 

#پارت_116

 

باید این را می‌گفتم، من یک نفر بودم و از طبیب می‌ترسیدم.

نمی‌توانستم به او دروغ بگویم.

 

کافی بود یک نگاه عصبی به من بیاندازد و یا دستانش را دو طرفم بگذارد.

کارم تمام بود.

 

نگار بازویم را گرفت و مرا به گوشه‌ای کشاند.

در صورت زارم نگاه کرد و گفت:

 

– می دونم، از من هم خواهش کرده و من نمی‌دونم باید چیکار کنم.

 

پس وضع ماهی خیلی بد بود. آخر طبیب چه دارد! بداخلاق است و زن ستیز.

دائما به من می‌گفت احمق!

 

نگار متفکر به من زل زد و گفت:

 

– نقره، تو خدمتکار طبیبی، به نظرت اگه ماهی خودش رو نزدیک طبیب بکنه، اون باهاش می‌خوابه؟

 

سرم را به دو طرف تکان دادم.

 

– نه، طبیب از زن ها بدش میاد خاتون.

 

– پس بذار هرکاری که می‌خواد بکنه.

فقط طبیب نفهمه که ولی‌عهد ماهی رو در نظر داره اون موقع برای جنگیدن با برادرش هم که شده ماهی رو به تختش می‌بره.

 

جنگ؟ چرا؟

 

– مشکل طبیب و برادرشون چیه؟

چرا نباید بف..

 

انگشتش را روی لبم گذاشت و سرش را نزدیک گوشم آورد.

 

– این چیزی نیست که اینجا درموردش حرف بزنید. زوده برات که بفهمی…

بعدا بهت میگم.

 

برایم زود بود؟ تو مرا در وسطش انداخته بودی‌.

 

– نگار خاتون الان من باید چیکار کنم؟

 

– مواظب باش طبیب خودش رو داخل ماهی فشار نده، همین.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه رمان عروسک شو : شهریار اصلانی یه قاچاقچیه کله گنده اس که ادم میفرسته سراغ دخترا تا مخشونو بزنه و به هوای

خلاصه: کارن ، پزشک مغر و اعصاب به دلیل مشکلات خانوادگی و قضایی کارشو از دست میده و به یک مشاور معرفی میشه تا صلاحیت

خلاصه   ملیحه که از حرفای مردم و اطرافیانش در شهرشان به ستوه آمده است، برای کار پیش برادرش میرود تا از حرفای پشت سرش

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی

    خلاصه: محیا به همراه دختر پنج ساله اش هستی پا به خانه محتشم ها میگذارد و در آنجا زندگیش از نو شروع میشود…خانه

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x