احد پلک روی هم فشرد و با درد خندید .
– درد میکشه … ها ؟ … تو هم درد میکشی ؟! … آره آقازاده ؟! … امیدوارم حداقل حالا معنی درد رو فهمیده باشی !
آوش با تلخی سکوت کرد … و احد ادامه داد :
– فکر می کنی رها … ملک زاده خانمه ! خون غلیظ توی رگاشه ! حقش نیست که از خونه و خونواده اش دور بشه ! … اما دختر من یک رعیت زاده بود … یک توله سگ ! … هر کاریش هم که می کردین … نباید صدامون در می اومد ! .. .
دست آوش مشت شد و قفسه ی سینه اش از بی نفسی سوخت .
– چی می خوای احد ؟ … خواسته ات برای برگردوندن رها چیه ؟!
– من به نصف خواسته ام رسیدم ! … می خواستم یک امیر افشار رو توی این حال ببینم !
باز صدای خر خری از حلق احد برخاست … و صدای خنده ی خشک و بی نشاطش ! …
– دست و پا زدن و هیچ کاری نکردن چه حسی داره آقا زاده ؟! … راحت باش به من بگو ! من نوزده ساله به این حال گرفتارم !
آوش با نفرت نگاهش کرد … و چقدر دوست داشت باز هم مشت بکوبه توی دهان این مرد ! …
– رها نوه ی تو هم هست حرومزاده ! … به نوه ی خودت هم رحم نمی کنی ؟!
– چه نوه ای هم هست ! … می دونم چطور دخترم رو فرستادین حجله ! … برادرت تفنگ گذاشت بیخ شقیقه اش و ازش بله گرفت ! می دونستی ؟!
آوش پلک هاشو روی هم فشرد . خسته بود از بس به خاطر کارهای سیاوش بازخواست شده و از خودش دفاع کرده بود ! … دیگه نمی خواست هیچ دفاعی بکنه !
اون مردی بود که عاشق پروانه شده بود … داغ و بی مهابا ! دوست داشت پروانه رو خوشبخت کنه ! … می خواست عمرش رو با اون شریک بشه ! … اون مستحق این مجازات ها نبود !
– حالا چی میخوای از من ؟
احد رک پاسخ داد :
– اول … دخترم رو !
قفسه ی سینه ی آوش تیر کشید … و بعد بی اختیار به خنده افتاد . خنده ای تلخ و بی سرانجام که مثل زخمی لب هاشو به گزش انداخت .
احد ادامه داد :
– نوزده سال گروگان شما بود ! دیگه بسه به نظرم ! نمی دونم چی توی گوشش خوندی که پابندش کرده بودی به اون چهار برجیِ خراب شده ! … اما من میخوام بهم برگرده !
آوش احساس غم غریبی می کرد . اون در گوش پروانه از عشق گفته بود … حرف هایی که نمی خواست پسشون بگیره !
– و دوم ؟!
– پول میخوام ! اینقدری که بتونم دست دخترم رو بگیرم و باهاش برم از این مملکت !
آوش سر بالا برد و به طرز یخی به احد خیره شد . نگاهش حالتی داشت … انگار وسوسه ای کشنده در وجودش احساس می کرد که بره و با مشت در دهان او بکوبه ! … ولی بر خلاف نگاهش … لحنش آروم بود :
– قبوله ! حالا بگو رها کجاست !
احد پوزخندی زد :
– تا شروطم رو ادا نکنی که نمیشه …
آوش دوید بین کلماتش :
– تا رها رو برنگردونی نمیشه !
احد چند لحظه ای مکث کرد … و باز گفت :
– من به چه اعتمادی باید رها رو بهت برگردونم ؟!
آوش پلکی زد :
– اعتماد ؟ … از چه اعتمادی حرف می زنی ؟! … معلومه که ما بهم اعتماد نداریم !
– دست تو زیر سنگ منه !
– دست تو هم زیر سنگ منه ! … دخترت توی خونه ی منه ! یادت هست ؟!
تهدیدی که کرده بود … اگر چه چند کلمه ی بی وزن بودند … اما راه نفسش رو خراش دادند ! احد از خشم به نفس نفس افتاد :
– بلایی هم مونده سر اون طفل معصوم نیاورده باشین ؟ … به چی تهدید می کنی ؟!
آوش اما هنوز خونسرد بود :
– تهدید نمی کنم، فقط دارم شرایط رو برات گوشزد می کنم ! تو رها رو داری … که این خیلی مهمه ! اما منم دخترت رو دارم … و خودت رو دارم … و خواهرات رو دارم ! … و اگه بخوام حتی پدر و مادرت رو دارم ! می تونم بگم استخوناشون رو از خاک بیرون بکشن و جلوی چشمت آتیش بزنن !
– تو … تو عوضیِ بی همه چیز …
– تازه کلی آدم دارم که همین حالا … دقیقاً همین حالا که داریم صحبت می کنیم، مشغول گشتن وجب به وجب این شهر و آبادی هستن ! … و فکر کن قبل از اینکه معامله مون بشه، بچه رو برام پیدا کنن … اون وقت حتی خدا نمی تونه تو رو از چنگ من نجات بده !
لحن مخوفش حتی ذره ای احوالات درونش رو آشکار نمی کرد … که این تنها برگ برنده اش بود ! … اون هرگز نمی تونست پروانه رو شکنجه بده و اگر احد بویی از این احساسش می برد، همه چیز خراب می شد !
سکوت احد طولانی شد … که آوش از روی صندلی برخاست .
– خوب فکر کن احد … زمان داده می گذره ! … زمان داره به زیانِ تو می گذره !
و بعد به او پشت کرد و از اتاق خارج شد …
***
یقه ی لباسش رو باز کردند … آب به گونه های تب دارش زدند و با بادبزن تلاش کردند خنکش کنند . اطلس، بطری آب نمک زیر شامه اش نگه داشت و سالومه کمی پاهاش رو از سطح تشک بالاتر گرفت … .
بلاخره پروانه چشم باز کرد و نگاه بی رمق و رنگ باخته ای به اطراف انداخت .
اطلس با ضعف و بیچارگی نالید :
– وای خدا رو شکر بیدار شدی ! منو نصفه جون کردی دختر !
سالومه انگشت اشاره اش رو جلوی دماغش گرفت … می ترسید باز حال پروانه بد بشه ! …
اما پروانه حالش بد بود … داغون بود ! با خاک یکسان شده بود ! نفس عمیقی کشید … و با بی حالی زمزمه کرد :
– رها … رهامو پیدا کردن ؟
چه انتظار بی سرانجامی بود … تصور اینکه خدا بهش نظری بیاندازه و فرزندش رو به آغوشش برگردونه ! … سالومه که به گریه افتاد … پروانه پاسخش رو گرفت .
ضعف در تمام تنش موج می زد … اما وزن تنش رو روی آرنجش انداخت و تلاش کرد از جا بلند بشه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.