اما پروانه نمی تونست قوی باشه !

 

تمام روزهای زندگیش تلاش کرد قوی بمونه . روزهایی که از خانواده اش جداش کردند و روزهایی که سیاوش خان بود و شکنجه اش می کرد … و تمام روزهای بعد از اون ! هر بلایی هم که بر سرش اومد صبوری کرد … زنده موند ! …

 

اما الان بدون رها نمی خواست زنده بمونه ! بدون رها دیگه هیچ چیزی نمیخواست !

 

پلک هاشو روی هم گذاشت و خودش رو رها کرد . جسم نیمه جونش دیگه برید و زمین زیر پاهاش خالی شد … .

 

 

****

 

احد رو توی اتاقی دور از آبادی حبس کرده بودند تا نطقش رو بکشند … اما چیزی نمی گفت . مهم نبود چقدر کتک بخوره و درد بکشه … رستم میگفت سگ جون تر از این حرف هاست !

 

آوش می دونست آخر هم باید با احد بشینه پای مذاکره !

 

سلمان رو دید که قاطیِ بقیه ایستاده بود به نگهبانی . صورتش زخمی و کبود بود !

 

آوش با بیزاری نگاهش کرد . خودش دیروز زده بود توی صورت سلمان … نه یک بار ، بلکه بارها !

 

– باز که تو این ورا پیدات شد !

 

حالتی ملتمس و بیچاره در چشم های سلمان نشست :

 

– آقا … من چه تقصیر دارم آخه ؟! …

 

دست های آوش درون جیب های شلوارش مشت شد . خشم داشت اونو می سوزوند … اما کنترل کرد خودش رو :

 

– بی خاصیتی ! میخوامت چیکار ؟

 

 

 

از کنار سلمان گذشت و راه افتاد به طرف در اتاق . سلمان اما پشت سرش راه افتاد .

 

– آقا من عین چشام مراقب خانم بودم ! داخل بازارچه فقط زن بود … صورت خوشی نداشت راه بیفتم دنبالشون ! بعد نفهمیدم احد …

 

– باید راه می افتادی ! من بهت گفته بودم !

 

سلمان حس خفگی داشت :

 

– چیکار کنم منو عفو کنید ؟ … به والله جونم رو میدم تا رها خانم پیدا بشه ! فقط بگید چیکار کنم ؟

 

خشم آوش سر به طغیان برداشت … باز چرخید سمت سلمان و با تمام قدرتش فریاد کشید :

 

– بگردید پیدا کنید اون بچه رو !

 

سلمان سر پایین انداخت … و دیگران هم ! آوش داشت در آتشی نامرئی می سوخت :

 

– مگه چند خونه توی این خراب شده است ؟ … چطور نمی تونید اون بچه رو پیدا کنید ؟!

 

ناامیدی صاعقه ای شده بود و بر جانش می زد . آوش می دونست باید تمام غرورش رو زیر پا بذاره و با احد حرف بزنه ! … این براش سخت بود … اما اگر برای پیدا شدن رها لازم بود جونش رو بده، باز لحظه ای درنگ نمی کرد !

 

باید جام زهر رو می نوشید ! … می دونست که این جام رو پروانه به دستش داده ! …

 

***

 

اتاقک سیمانی تاریک و گرفته بود … بوی خون و رطوبت زیر بینی آوش پیچید و دلش رو بهم زد .

 

نور روز با قدرت از لای دربِ نیمه باز ، تاریکی رو شکافته بود … و جسم نیمه انسانیِ احد رو کنج دیوار روشن کرده بود !

 

 

 

 

آوش قدمی وارد اتاق شد … و صدای خر خری که از درون حلق احد شنید . همون جا وسط اتاق ایستاد و نگاه کرد به تمام تقلاهای احد برای برخواستن و کف زمین نشستن … و بعد صدای بی رمق و همچنان لجوجش رو شنید :

 

– باز که تو پیدات شد … آقا زاده !

 

آوش رنگ باخت ! … این صدای بی حس و لرزون … صدای پر درد … بهش فهموند انگار که احد حاضره بمیره، اما نگه رها کجاست ! …

 

– حالت چطوره احد ؟

 

صدای پوزخند احد رو در تاریکی شنید … و بعد سایه ی هیکل لاغرش رو دید که بلاخره موفق شد بنشینه و تکیه بزنه به کنج دیوار .

 

– هنوز زنده آقا زاده ! … باز اومدی منو بگیری زیر مشت و لگد ؟ من فدای سرت … خودت خسته نشدی ؟!

 

آوش گفت :

 

– نه !

 

وقفه ای بین کلماتش افتاد . تنها صندلی اتاق رو پیش کشید تا مقابل احد و نشست .باز تکرار کرد :

 

– نه ! اومدم حرف بزنیم !

 

احد با تردید سکوت کرد … انگار نمی تونست به این آرامش آوش اعتماد کنه . برق مضنون چشم هاش لحظه ای روی صورت آوش ثابت موند … و پرسید :

 

– پروانه … حالش خوشه ؟

 

قلب آوش تیر کشید از یاد پروانه ! … اون حالت ویران و با خاک یکسان شده و چشم های سرخ و رد کبودی زیر چشمش ! … کِی فکرش رو می کرد که روزی می تونه دست روی اون زن بلند کنه ؟! …

 

– انتظار داری خوش باشه ؟ … بچه اش رو دزدیدی ازش !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه: پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار

خلاصه: پارلا و ماهیار (پسر همسایه) عاشق و شیفته ی همدیگه اند، ولی پرویزِ خوش چهره پا به میدان میزاره و پارلا رو به عنوان

    خلاصه: محیا به همراه دختر پنج ساله اش هستی پا به خانه محتشم ها میگذارد و در آنجا زندگیش از نو شروع میشود…خانه

    خلاصه گوشه ای هستم برای بودن های تو… نبودت را لمس و بودنـــت را محــــو میکنم… وقتی به غیر از من کسی را

خلاصه : سونا پیرزاد که دانشجوی هتل داری در قشم است ، شبانه و با تلفنی که به او می شود به تهران بر می

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x