۱ دیدگاه

رمان پروانه ام پارت 167

4.2
(42)

 

 

سکوت اطلس در پس شنیدن این اسم، طولانی شد . اونقدر طولانی که قلب خورشید رو بیش از پیش شرحه شرحه کرد ! باز با جرعه ای از دمنوش کامش رو تر کرد … و باز گفت :

– بدیهیه که ازش خوشش اومده ! … من از اول هم نمی خواستم زیاد دور و برش بپلکه … این زنیکه مهره ی مار داره انگار ! لعنت بهش !

اطلس تاملی کرد . پروانه رو مثل دخترش دوست داشت، اما نمی تونست از ناسزا گفتن های خورشید برنجه . خورشید شبیه یک بچه ی بی منطق و غمگین شده بود و اطلس نمی خواست بیش از این سر به سرش بذاره ‌.

– زیاد به این چیزا فکر می کنید خانوم … برای همین مدام مریض میشید !

– به نظرت دعا نویس می تونه کاری کنه که اون از چشم آوش بیفته ؟!

برگشت و نگاه کرد به اطلس . اطلس گفت :

– این چیزا فقط خودِ شما رو از چشم آوش خان میندازه ! بس کنید !

لب های خورشید از خشم پیچ و تابی خورد . انگشتانش دور لیوان دمنوش اینقدر سفت پچیده بود، که مفصل هاش رو به سفیدی می زد .

– یعنی میگی دست روی دست بذارم و هیچ کاری نکنم ؟ … اصلاً از کجا معلوم که این زنک، پروانه پسرم رو جادو جنبل نکرده باشه ؟!

– پروانه از این کارا بلد نیست ! خیالتون راحت !

– زیادی ازش دفاع می کنی ! بانوی تو حالا اون شده !

۷۶۳

نفسی خسته از گلوی اطلس رها شد . دو قدمی پیش رفت و خودش رو به تختخواب خورشید رسوند و مقابلش ایستاد .

– خانم شما الان عصبانی هستین، ممکنه نفهمید چیکار می کنید ! من یه عمره دارم به این خونه و به شما خدمت می کنم … الان هم کور بشم اگه بدتون رو بخوام ! …

خورشید با حالتی مضنون و تدافعی نگاهش کرد … اطلس ادامه داد :

– از من می شنوید … اینقدر به پر و پای آوش خان نپیچید ! اینقدر عصبانیش نکنید ! بذارید همون طوری زندگی کنه که میخواد …

– خیلی بیخود ! ولش کنم که بیوه ی اون برادرِ نابرادرش رو بگیره ؟ … اونم یه رعیت زاده رو ! … اگه حداقل از خانواده ی درست و حسابی بود اینقدر دلم نمی سوخت !

– آوش خان اینطوری فکر نمی کنه ! اون جدا از شما بوده … ده سال توی فرنگ چرخیده ! فکراش هم فرنگی شده ! اون به اصل و نصب آدما اهمیت نمیده !

هق هقی بدون اشک از گلوی خورشید خارج شد . سر دردش باز اوج گرفته بود . به سختی نالید :

– من اهمیت میدم اطلس ! من میخوام یک عروس در شان و اندازه ی خودش بگیره ! من آوشم رو سی سال بزرگ نکردم که حالا تحویلش بدم به اون عفریته !

اطلس نچی گفت . حرف های خورشید کم کم داشت حوصله اش رو سر می برد . لیوانِ نیم خورده ی دمنوش رو ازش گرفت و گفت :

– اصلاً خانم شما استراحت کنید بهتره ! کمتر فکر و خیال می کنید !

– من میخوام برم پیش آوش !

– بله ؟!

خورشید دستش رو به سر تخت گرفت و روی پاهاش برخاست … و با خشونت تکرار کرد :

– حالم خوش نیست ! داره جونم از تنم در میره ! کمک کن برم پیش آوش .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

پینار نبود امشب

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x