سکوت اطلس در پس شنیدن این اسم، طولانی شد . اونقدر طولانی که قلب خورشید رو بیش از پیش شرحه شرحه کرد ! باز با جرعه ای از دمنوش کامش رو تر کرد … و باز گفت :
– بدیهیه که ازش خوشش اومده ! … من از اول هم نمی خواستم زیاد دور و برش بپلکه … این زنیکه مهره ی مار داره انگار ! لعنت بهش !
اطلس تاملی کرد . پروانه رو مثل دخترش دوست داشت، اما نمی تونست از ناسزا گفتن های خورشید برنجه . خورشید شبیه یک بچه ی بی منطق و غمگین شده بود و اطلس نمی خواست بیش از این سر به سرش بذاره .
– زیاد به این چیزا فکر می کنید خانوم … برای همین مدام مریض میشید !
– به نظرت دعا نویس می تونه کاری کنه که اون از چشم آوش بیفته ؟!
برگشت و نگاه کرد به اطلس . اطلس گفت :
– این چیزا فقط خودِ شما رو از چشم آوش خان میندازه ! بس کنید !
لب های خورشید از خشم پیچ و تابی خورد . انگشتانش دور لیوان دمنوش اینقدر سفت پچیده بود، که مفصل هاش رو به سفیدی می زد .
– یعنی میگی دست روی دست بذارم و هیچ کاری نکنم ؟ … اصلاً از کجا معلوم که این زنک، پروانه پسرم رو جادو جنبل نکرده باشه ؟!
– پروانه از این کارا بلد نیست ! خیالتون راحت !
– زیادی ازش دفاع می کنی ! بانوی تو حالا اون شده !
۷۶۳
نفسی خسته از گلوی اطلس رها شد . دو قدمی پیش رفت و خودش رو به تختخواب خورشید رسوند و مقابلش ایستاد .
– خانم شما الان عصبانی هستین، ممکنه نفهمید چیکار می کنید ! من یه عمره دارم به این خونه و به شما خدمت می کنم … الان هم کور بشم اگه بدتون رو بخوام ! …
خورشید با حالتی مضنون و تدافعی نگاهش کرد … اطلس ادامه داد :
– از من می شنوید … اینقدر به پر و پای آوش خان نپیچید ! اینقدر عصبانیش نکنید ! بذارید همون طوری زندگی کنه که میخواد …
– خیلی بیخود ! ولش کنم که بیوه ی اون برادرِ نابرادرش رو بگیره ؟ … اونم یه رعیت زاده رو ! … اگه حداقل از خانواده ی درست و حسابی بود اینقدر دلم نمی سوخت !
– آوش خان اینطوری فکر نمی کنه ! اون جدا از شما بوده … ده سال توی فرنگ چرخیده ! فکراش هم فرنگی شده ! اون به اصل و نصب آدما اهمیت نمیده !
هق هقی بدون اشک از گلوی خورشید خارج شد . سر دردش باز اوج گرفته بود . به سختی نالید :
– من اهمیت میدم اطلس ! من میخوام یک عروس در شان و اندازه ی خودش بگیره ! من آوشم رو سی سال بزرگ نکردم که حالا تحویلش بدم به اون عفریته !
اطلس نچی گفت . حرف های خورشید کم کم داشت حوصله اش رو سر می برد . لیوانِ نیم خورده ی دمنوش رو ازش گرفت و گفت :
– اصلاً خانم شما استراحت کنید بهتره ! کمتر فکر و خیال می کنید !
– من میخوام برم پیش آوش !
– بله ؟!
خورشید دستش رو به سر تخت گرفت و روی پاهاش برخاست … و با خشونت تکرار کرد :
– حالم خوش نیست ! داره جونم از تنم در میره ! کمک کن برم پیش آوش .
پینار نبود امشب