درست وقتی که تبسم می خواهد روی مبلی جای بگیرد، باراد را می بیند که از پله ها پایین می آید. او تی شرت جذب طوسی رنگی به همراه یک شلوار راحتی به تن دارد، با دیدنش نگرانی به قلب تبسم هجوم می آورد و از او چشم برنمی دارد. باراد همانطور که به مهسا نزدیک می شود لبخند عمیقی می زند و می گوید: به به چشمِ همگی روشن، خانم کوچولو هم که بالاخره اومد!
او حتی لحظه ای هم به تبسم نگاه نمی کند.
باراد- خوبی؟ سرت که گیج نمی ره، هان؟
مهسا لبخندزنان نگاهش می کند.
– نه…حالم خوبه.
باراد- خب…خداروشکر.
این را می گوید و سپس روی مبلی در کنار بردیا می نشیند. طولی نمی کشد که الهه خانم هم به جمع می پیوندد و در کنار همسرش جای می گیرد.
مهران- ببینم دخترم؟ تو این مدت خیلی خونه عوض کردید؟ آخه من یکی دوبار آدرستون رو پیدا کردم ولی هربار که اومدم شما از اونجا رفته بودید.
تبسم نفس عمیقی می کشد، سپس به آرامی می گوید: بله… خیلی خونه رو عوض می کردم، بعضی وقت ها پول کم داشتیم و بعضی وقتاهم صاحبخونه می گفت باید پاشیم.
مهران آهی با حسرت می کشد.
– من برای پیدا کردنتون خیلی تلاش کردم اما بی فایده بود هربار که یه آدرس به سختی پیدا می کردم متوجه می شدم شما اونجا نیستید و دوباره به نقطه ی اول برمی گشتم.
الهه خانم به سرعت می گوید: مهم اینه که الان اینجان، پیش ما…دیگه همچی تموم شد.
مهران که گویی برای سال هایی که از دست رفته همچنان غمگین است،به سختی سری تکان می دهد و تلاش می کند به خودش مسلط باشد سپس رو به مهسا می گوید: مدرسه ات کجاست عزیزم؟
مهسا- نزدیک خونه بود.
مهران- پس باید عوضش کنم چون دیگه نمی تونی بری اونجا.
نیک زادِبزرگ همچنان با نگرانی به تبسم خیره است، حرف مهران که تمام می شود، رو به تبسم می گوید: تو دانشگاه رفتی دخترم؟
تبسم از شنیدن کلمه ی دخترم از زبان این مرد خوشش نمی آید و به سرعت اخم محوی روی صورتش می نشیند و بی آنکه به سمتش برگردد می گوید: وقتی مامان و بابا تصادف کردند من مجبور بودم کار کنم…بعد از دیپلم دیگه درس نخوندم.
این را که می گوید به سرعت چهره ی مهران و نیک زادبزرگ درهم می شود. الهه خانم که متوجه غم آن ها می شود به سرعت می گوید: تبسم هنوز خیلی وقت داره درس بخونه…سنی نداره! درست نمی گم مهران جان؟
مهران- آره…حتماً همینطوره.
سپس به تبسم نگاه می کند و با پریشانی می پرسد: کجا کار می کردی؟
ناگهان تپش قلب تبسم شدت می گیرد، سرش را به زیر می اندازد و لب هایش را روی هم فشار می دهد. حرف باراد در ذهنش تکرار می شود«راه راحتی رو برای پول درآوردن انتخاب کرده بودی!» سنگینی نگاهش را به خوبی احساس می کند، در نهایت طاقت نمی آورد و نگاهش می کند. باراد با اخم های درهم کشیده مستقیماً نگاهش می کند و منتظر پاسخ اوست! سخن گفتن زیرنگاه باراد برای تبسم سخت است پس از لحظاتی با صدای ضعیفی می گوید: بابا توی یه شرکت خصوصی کار می کرد، رییس بابا تو مراسم تشییع، وقتی وضعیت مارو فهمید بهم پیشنهاد کرد تو شرکتش منشی شم..اون خیلی آدم خوبی بود، 4 سال اونجا بودم، بعد از اون هم تو یه فروشگاه کار می کردم.
این دختر، نوه ی نیک زادبزرگ است، کسی که تمام خانواده و اجدادش ثروتمند بوده اند و زندگی آبرومندی داشته اند… با شنیدن اینکه او مجبور به کار کردن شده است آن هم در سن کم، چهره ی نیک زادبزرگ درهم فرو می رود. خودش را مسبب سختی های نوه اش می داند و اکنون نمی تواند بیش از این چیزی از رنج هایش را بشنود، طولی نمی کشد که ویلچرش را به حرکت در می آورد و از جمع آن ها دور می شود.
مهران رفتن پدرش را می نگرد، او که دور می شود رو به مهسا و تبسم که متعجبانه نگاهش می کنند، می گوید: پدربزرگتون تو وضعیت روحیه مناسبی نیست….چند وقته که خیلی افسرده است…معمولاً از اتاقش بیرون نمی یاد، امروز هم بخاطر شما از اتاقش دل کَند.
لحظه ای سکوت می کند و لبخند محوی می زند.
– همه ی ما به زمان احتیاج داریم…مطمئنم همه چیز به مرور زمان درست می شه.
حرفش که تمام می شود الهه خانم همانطور که از جایش برمی خیزد رو به آن ها می گوید: خیلی خب اجازه بدید دخترها برن اتاقاشون رو ببیند و وسایلشون رو جابه جا کنند وقت برای حرف زدن زیاد هست….پاشید دخترها بهاره اتاقتون رو بهتون نشون می ده.
هردو همراه بهاره از آن ها فاصله می گیرند، از پله ها بالا می روند و وارد طبقه ی دوم می شوند. نگاه مهسا از آنجا که به بزرگی طبقه ی اول است، برداشته نمی شود، دور تا دور آن راهروها و اتاق های زیادی را می بیند و در آنجا هم مبلمان و نشیمن زیبایی وجود دارد. همانطور که در کنار بهاره و خواهرش قدم برمی دارد، می گوید: خونتون خیلی قشنگه!
بهاره- اینجا دیگه خونه ی شما هم هست.
مهسا لبخند عمیقی می زند سپس می پرسد: تو چند سالته؟
بهاره به تبسم اشاره می کند.
– من هم سن آبجیتم.
مهسا- دانشگاه هم رفتی؟
بهاره- الانم دانشجوام، دندونپزشکی می خونم.
مهسا- چه خوب.
تبسم بی تفاوت به صحبت های آن دو ذهنش درگیر روزهایی است که در این خانه پیش رو دارد و نمی داند چگونه آنجا و در بین این خانواده زندگی کند، بازهم به خودش نهیب می زند، باید در اولین فرصت با باراد صحبت کند. وارد اولین راهرو می شوند که چند اتاق در آن وجود دارد، بهاره پشت در بزرگی متوقف می شود.
– این اتاق توعه تبسم.
در اتاق را باز می کند و به داخل اشاره می کند.
– اتاقت سرویس و حمامم داره.
او به آرامی به اتاق نزدیک می شود و نگاهی به داخلش می اندازد، آن اتاق به اندازه ی تمام خانه ی کوچک خودشان است، تخت بزرگی به رنگ بنفش در رأس آن گذاشته شده که با رنگ یاسی پرده های پنجره و قالی کف اتاق و کاناپه ای که گوشه ای از اتاق است، همخوانی دارد، یک طرف آن کمددیواری های سفید رنگی قراردارد و درست روبروی تخت میزتوالت و آیینه قدی کنده کاری شده ای به دیوار نصب شده است.
بهاره- وسایلت داخل اتاقته، برو وسایلت رو جابه جا کن منم اتاق مهسارو بهش نشون می دم.
تبسم سری تکان می دهد و داخل اتاق می شود، در را پشت سرش می بندد و نگاه دیگری به اطرافش می اندازد هیچکدام از آن وسایل رفاهی نمی تواند احساس خوبی به او بدهد و همچنان پریشان است. به آرامی روی تخت می نشیند، آنقدر نرم است که به سرعت در آن فرو می رود. دستی به روتختی ابریشمی نرمش می کشد و به آرامی خودش را روی تخت می اندازد. بازهم تمام مسایلش در ذهنش می آید، از اینکه بارها به آن ها بیندیشد خسته می شود، پلک های داغ و تب دارش را روی هم می گذارد تا شاید کمی بتواند آرامش بگیرد، طولی نمی کشد که سیاهی او را در خود فرو می برد و به خواب می رود.
بین خواب و بیداری گم شده است، در میان کابوس هایش صدای مهسا را نزدیک به خودش می شنود.
مهسا- چیزی نیست…گاهی اینطوری می شه بعدش خودش خوب می شه!
بهاره- یعنی چی؟! نمی فهمم چی می گی…نمی شه که الکی اینطوری شه! خیلی تب داره….من می رم به داداشم می گم بیاد معاینه اش کنه!
مهسا- نه… اینکارو نکن عمو خیلی نگران می شه.
بهاره- نگران نباش یه جوری به داداشم می گم که بابام متوجه نشه.
طولی نمی کشد که ناگهان صدای بازو بسته شدن در اتاق می آید، به سرعت چشم هایش را باز می کند و همزمان روی تخت می نشیند.
مهسا کمی شکه می شود.
– وای ترسیدم، چرا اینطوری پا می شی؟!
هنوز هم تردید دارد که صدای بهاره را شنیده باشد.
تبسم- با کسی حرف می زدی؟
مهسا- آره…بهاره!
با شنیدنش نگران می شود.
– پس کجا رفت؟!
مهسا- رنگت خیلی پریده آبجی، اونم به پیشونیت که دست زد فهمید تب داری گفت می ره داداشش رو صدا کنه تا معاینه ات کنه!
چیزی نمانده نفسش بند بیاید، صدای تپش قلبش را به وضوع می شنود با چهره ی پریشان به مهسا نزدیک می شود.
– چرا گذاشتی بره؟! برو جلوشو بگیر…
مهسا متعجبانه نگاهش می کند، نمی تواند دلیل ترس و وحشتش را درک کند.
مهسا- نگران چی هستی؟ چیزی نشده که!
چیزی نمانده اشک های تبسم سرازیر شوند با تضرع می گوید: خواهش می کنم برو جلوشو بگیر… برو دیگه آبجی!
او به سمت در می رود.
– خیلی خب باشه… الان می رم.
از فکر روبه رو شدن با باراد ترس تمام وجود تبسم را گرفته است، وقتی تا این اندازه از روبرو شدن با او واهمه دارد پس چگونه می تواند صحبت کند؟! هرچه بود در آن لحظه نمی خواهد باراد را ببیند.
طولی نمی کشد که ناگهان در اتاق زده می شود، به سرعت سرش را می چرخاند و بهت زده به در خیره می شود. هیچ عکس العملی نشان نمی دهد و چیزی نمی گوید پس از لحظاتی در به آرامی باز می شود و چهره ی باراد نمایان می شود. تبسم او را که می بیند با ترس و نگرانی از روی تخت بلند می شود. باراد داخل می شوند و در را پشت سرش می بندد.
باراد- چی شده؟
آب گلویش را قورت می دهد و به زمین خیره می شود.
– هیچی!
باراد به سمتش می آید و درست روبرویش می ایستد، لحظاتی نگاهش می کند و سپس پشت دستش را به سمت پیشانی اش می آورد، تبسم وحشت زده سرش را به عقب می برد و به او خیره می شود.
– من…من حالم خوبه، چیزیم نیست.
باراد با دقت به چهره ی رنگ پریده اش نگاه می کند و سپس با اخم های درهم کشیده می گوید: خیلی خب…من اهمیتی نمی دم حالت چطور باشه… اومدم یه چیزی رو بهت بگم! تو از این به بعد قراره اینجا زندگی کنی و جزیی از خانواده ی ما باشی، اینجا…توی این خونه… حق نداری هرکاری که دوست داشتی بکنی…
مکثی می کند و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید به سمت او می گیرد.
– هیچکس نباید چیزی در مورد تو بدونه! اگه کسی…یه روز حتی اتفاقی متوجه بشه که تو چیکاره هستی من تورو مقصر می دونم و اگه دست از پا خطا کنی یا کوچیکترین اشتباهی ازت سربزنه باورکن…
دوباره مکث می کند و همانطور که دندان هایش را روی هم فشار می دهد، کمی بیشتر به صورت وحشت زده ی تبسم نزدیک می شود.
– باور کن من… بدترین آدمی می شم که در تمام طول عمرت خواهی دید! پس مراقب رفتار و کارهات باش چون از این به بعد من حواسم بهت هست!
از این فاصله ی نزدیک تبسم حتی توان نفس کشیدن را هم ندارد، به دوچشم مشکی باراد خیره است و حتی کوچکترین تکانی نمی خورد، نفرت را در تمام اجزای صورتش می بیند. لحظاتی می گذرد تا اینکه او با قدم های بلند از اتاق خارج می شود.
نفس عمیقی می کشد و چشم هایش را روی هم می گذارد.لرزش را در تمام اعضای بدنش احساس می کند. حرف های او را برای خودش تکرار می کند، باورش نمی شود او نمی خواهد حقیقت را به کسی بگوید؟ این چطور ممکن است؟! یعنی از این پس را نیاز نیست نگران باشد؟! بی شک او به پدر و پدربزرگش می اندیشد، به آبروی خانواده ی نیک زاد می اندیشد… جز این دلیلی ندارد که بخواهد حقیقت را از همه پنهان کند اما برای تبسم فرقی نمی کند به چه دلیل می خواهد این کار را کند تنها این مهم است که هیچکس چیزی نداند.
با این افکار ناگهان احساس خوبی به سراغش می آید، نفس عمیقی می کشد و به سمت پنجره ی اتاقش می رود، پرده حریر را کنار می کشد و به حیاط زیبای خانه خیره می شود؛ درختان تنومند و سربه فلک کشیده آنجا را تبدیل به یک باغ زیبا کرده است، تمامشان در این فصل پاییزی به رنگ زرد درآمده اند و نیم بیشتر برگ های آن ها روی زمین ریخته اند، پیرمرد سالخورده ای با لباس های گرمی که به تن دارد مشغول سروسامان دادن به آن باغ است.
پس از دقایقی مشغول چیدن لباس هایش در کمدها می شود، کارش که تمام می شود به حمام بزرگی که در اتاقش است، می رود و دوش می گیرد. از حمام که خارج می شود حالش کمی بهتر می شود و تبش پایین آمده است پس از اینکه لباس هایش را تنش می کند جلوی آیینه می ایستد و موهایش را خشک می کند طولی نمی کشد که در اتاقش به آرامی باز می شود و چهره ی مهسا نمایان می شود.
مهسا- ببخشیدآبجی… رفتم جلوی بهاره رو بگیرم ولی دیر شده بود.
سرش را به چپ و راست تکان می دهد و هم زمان می گوید: اشکالی نداره.
حداقلش این بود که حالا فهمیده بود در ذهن باراد چه می گذرد، این آنقدراهم بد نبود!
مهسا لبخند عمیقی می زند.
– الان بهتری؟
تبسم- آره خوبم.
مهسا- وقت ناهاره همه پایین منتظر ما هستند.
تبسم لحظه ای به او خیره می شود و سپس می گوید: از اینکه اومدیم اینجا…خوشحالی؟
مهسا- معلومه، زندگیمون تغییر کرده این آرزوی همیشگی ام بود…دیگه از اون زندگیه سخت خسته شده بودم. خوشحالم که حالا ماهم صاحب خانواده ایم و دیگه تنها نیستیم، خوشحالم که دیگه نیاز نیست تو برای مخارجمون سختی بکشی!
تبسم سری تکان می دهد و در ذهنش به او غبطه می خورد، کاش می توانست مانند مهسا به سادگی احساس خوبی پیدا کند، کاش از بچگی شاهد آن همه سختی نبود و وجودش از خشم لبریز نبود. در فکر فرو رفته است که مهسا می گوید: از بابابزرگ ناراحتی؟
سرش را بلند می کند و نگاهش می کند.
– تو اونو مقصر سختی هامون نمی دونی؟
مهسا- نه…بنظرم نباید توهم حس بدی داشته باشی..مگه ندیدی چطور گریه می کرد؟! عمو گفت حالش خوب نیست و افسرده است این یعنی واقعاً دل شکسته است و داره عذاب می کشه.
نمی داند واقعاً حق با مهسا است یا نه…واقعا این طور است و او تنها پیرمرد دلشکسته ایست که برای از دست دادن فرزندش به اندازه ی کافی عذاب کشیده است؟ اما چطور می تواند فراموش کند چه برسر خودش و خانواده اش آمده است؟
مهسا- نمی یایی بریم؟
سری تکان می دهد و همراه او از اتاق خارج می شود.همانطورکه از پله ها پایین می روند به مهسا می گوید: به من نگفتی دیشب کجا بودی که تصادف کردی؟
مهسا با شنیدنش به سرعت دستپاچه می شود، فکری می کند و می گوید: دوستم می خواست بره بازار خرید کنه ازم خواست باهاش برم…تو راه اینطوری شد.
تبسم سری تکان می دهد و دیگر حرفی نمی زند. به طبقه اول که می رسند خدمتکار زنی به سمتشان می آید و آن ها را به سالن سمت چپ راهنمایی می کند در آن سالن مانند سالن اصلی خانه مبلمان زیادی قرار دارد و علاوه برآن میز غذاخوری بزرگی که تمام خانواده دورش نشسته اند. دو صندلی را عقب می کشند و در کنار هم می نشینند.
با آمدن آن ها همه مشغول غذا خوردن می شوند. همه ی اهل خانه شاد هستند، گویی مسایل ناراحت کننده ی خانواده ی نیک زاد تمام شده و اکنون روزهای خوب از راه رسیده است، طولی نمی کشد که مهران رو به مهسا و تبسم می گوید: برای فردا شب خودتون رو آماده کنید ، قراره عمه اتون و همه ی فامیل برای دیدن شما بیان!
هردو چشمی می گویند و همچنان او را نگاه می کنند، مهران پس از مکث کوتاهی ادامه می دهد: عمه اتون برای سفر رفته بود پاریس، وقتی بهش خبردادیم که شمارو پیدا کردیم خیلی سریع بلیط رزرو کرد که بیاد…. فردا برمی گرده تهران.
تبسم حرف او که تمام می شود سری تکان می دهد و آرام و آهسته مشغول غذا خوردن می شود، در هیچکدام از بحث های آن ها شرکت نمی کند. لحظاتی بعد الهه خانم می گوید: دخترها؟ امروزعصر آماده باشید که باهم بریم بازار، می خوام خرید کنیم.
به سرعت چهره ی مهسا و بهاره خوشحال می شود اما تبسم هیچ نمی گوید. طولی نمی کشد که از غذا دست می کشد، مهران نگاهش می کند.
– تو که چیزی نخوردی عزیزم؟
تبسم- سیر شدم ممنونم.
مهسا در ادامه ی حرفش می گوید: آبجی همیشه کم غذا می خوره.
از این حرفِ مهسا خوشش نمی آید، اصلا نمی خواهد توجه کسی را به سمت حال و احوال خودش جلب کند با این حال نیک زاد بزرگ همچنان او را زیر نظر دارد!
درست وقتی همه از میز فاصله می گیرند تبسم هم تشکر می کند و از آن ها فاصله می گیرد. به اتاقش باز می گردد و اکنون که از منظره ی حیاط خانه خوشش آمده صندلی میزتوالتش را برمی دارد، پشت پنجره می نشیند و به بیرون نگاه می کند.نیم ساعتی در همان حال است تا اینکه در اتاقش زده می شود، به سرعت به در خیره می شود و با صدای ضعیفی می گوید: بفرمایید.
در باز می شود و چهره ی خدمتکار زنی نمایان می شود.
– ببخشید که مزاحم استراحتتون شدم، آقای نیک زادبزرگ با شما کار دارند، گفتن برید اتاقشون!
با نگرانی به او خیره می شود، نمی داند پدربزرگش چه کاری می تواند داشته باشد؟ نکندبازهم می خواهد در مورد زندگی شان بپرسد؟ و یا شاید می خواهد در مورد پدرش چیزی بداند، در هرحال هرچه که بود علاقه ای به دیدن و صحبت کردن با او ندارد. صدای خدمتکار او را از فکر بیرون می کشد.
– من اتاقشون رو بهتون نشون می دم.
سری تکان می دهد و به همراه خدمتکار از اتاق خارج می شود. از پله ها پایین می روند و به سالن سمت چپ می روند و وارد راهروی بزرگی می شوند که در انتهای آن پشت در بزرگی متوقف می شوند. آن زن به در اشاره می کند.
– همینجاست.
تشکر می کند و پس از اینکه خدمتکار دور می شود به آرامی در می زند، طولی نمی کشد که صدای نیک زاد بزرگ می آید.
– بفرمایید.
تبسم در را باز می کند و به آرامی داخل می شود، اتاقی بزرگتر از اتاق خودش روبرویش قرار می گیرد، تخت بزرگ دونفره ی سلطنتی طلایی رنگی در راس آن قرار دارد، دو ستون در وسط اتاق قرار دارد و یک دست کاناپه ی قهوه ای رنگ در یک طرف آن گذاشته شده است. در کنار صندلی راحتی قهوه ای رنگی میز کوچکی وجود دارد که گرامافون طلایی رنگی رویش گذاشته شده است. نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت می ماند، با گچ بری های زیبا قسمتی از دیوار به شکل قاب بزرگی کنده کاری شده است و درون آن تعداد زیادی قاب عکس نصب شده است. روبروی آن می ایستد و به تصویر زنی با چهره ی مهربان و نگاه زیبا خیره می شود،چشم های درشت عسلی رنگش به مانند چشم های عمویش است، در این تصویر هم می توان بزرگی همسرنیک زاد را دید. این زن مادربزرگ اوست، همان مادری که بارها پدرش از خوبی و مهربانی اش سخن گفته بود.
– این عکس مادربزرگته!
به سرعت به عقب برمی گردد، نیک زادبزرگ با فاصله ی کمی پشت سرش است.
نیک زاد- اون همسرخیلی خوبی بود و همینطور مادر فوق العاده ای برای بچه هامون بود…
مکثی می کند و پس از لحظاتی ادامه می هد: آرزوم بود روزی که خبر فوت مهردادو شنیدیم منم همراه اون از این دنیا می رفتم… اما انگار من محکوم شدم به اینکه زنده باشم و عذاب بکشم…
سکوت می کند، بغضش را فرو می خورد.
– اینکه ببینم نوه هام، دوتا دختر تنها دور از خانواده و بی حمایتند ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم.. پسرم رو حتی برای آخرین بارم نتونستم ببینم و حالا بعد از دست دادنش هنوزم زنده ام…
تبسم با شنیدن حرف هایش به شدت کلافه می شود آخر برای چه آن چیزها را می گوید؟ چرا گذشته را یادآوری می کند؟ می خواهد عمق ناراحتی اش را نشان بدهد؟ اما این برای تبسم اهمیتی ندارد.
نیک زاد- پدرت در مورد من چی بهت گفته؟
اخم هایش درهم کشیده می شود.
– برای شما چه فرقی می کنه؟
نیک زاد- معلومه که برام فرق می کنه دخترم… چون تو نگاهت می بینم که منو مقصر می دونی و حس خوبی نسبت به پدربزرگت نداری!
با آن دخترمی که می گوید خشم تمام وجود تبسم را فرا می گیرد بار دیگر به یاد تمام سختی هایش می افتد، همانطور که دندان هایش را روی هم فشار می دهد، به سمت در اتاق راه می افتد.
– به من نگید دخترم
همینکه می خواهد از کنارش بگذرد، نیک زادبزرگ دستش را می گیرد.
– نه..صبر کن… می دونم چه حسی داری؟ تو دخترِبزرگ پسرمی حتماً زندگی سختی داشتید و تو بیشتر از خواهرت شاهدش بودی… اما تو می دونی پدرت برای کاری که کرده بود هیچوقت ازم عذرخواهی نکرد من یه پدرم اگه فقط یه بار برمی گشت و می گفت بابا منو ببخش من اونو می بخشیدم…. بااینکه آبروی من رفته بود…
تبسم نمی تواند خودش را کنترل کند با چشم های پر از اشک نگاهش می کند.
– برای چی اینا رو به من می گید؟ برای من اهمیتی نداره در مورد غرور شماو پدرم بدونم اما آره شمارو مقصر می دونم… مقصر بدبختی خودم و خانواده ام، مقصر زندگی سختم… من اگه اینجام فقط بخاطر عمومه و بهتره بدونید…
نفس عمیقی می کشد، همزمان اشکهایش روی گونه هایش سرازیر می شود.
– امکان نداره ببخشمتون آقای نیک زادِبزرگ! تنفر منو فراموش کنیدو همچنان برای آبرویی که حفظ کردید خوشحال باشید.
خودش هم نمی داند چگونه می تواند با بی رحمی با این پیرمردِ بغض کرده، سخن بگوید. نیک زاد هم اشک هایش سرازیر می شود اما همچنان دست تبسم را محکم گرفته است.
نیک زاد- منو اینطوری صدا نزن دخترم، من پدربزرگتم… باشه من مقصرم…می دونم بیشتر از هرچیزی به آبروم فکر کردم اما پدرت، اون هم اشتباهات زیادی داشت…منم اشتباه کردم اما می دونی چند سال بخاطرش عذاب کشیدم؟ تک تک روزهایی که دنبال تو و مهسا بودم برام مثل سالها طولانی می گذشت….تونمی دونی برای یه پدر چقدر سخته از بچه هاش دور باشه اما حالا تو الان اینجایی همین مهمه…!
تبسم با خشم و عصبانیتی که لحظه به لحظه بیشتر می شود، دستش را از دست او بیرون می کشدو در چشم هایش خیره می شود.
– نوش دارو پس از مرگ سهراب؟! اینی که جلوتون ایستاده یه مرُده ست…یه مُرده…!
نیک زادبزرگ با شنیدن این جمله مات و مبهوت به او خیره می شود. منظور حرفش را نمی داند…مگر چه زندگی ای داشته که خودش را یک مُرده می داند؟! مگر تا چه اندازه زندگی برایش سخت بوده است؟ کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند…این بار آن زن اروپایی را به عنوان عروسش می پذیرفت و پسرش را از خودش طرد نمی کرد در آن صورت امکان نداشت زندگی سختی نصیب نوه هایش بشود.
تبسم همانطورکه اشک می ریزد در را باز می کند و دوان دوان از اتاق دور می شود از پله ها بالا می رود و در اتاقش را باز می کند، داخل می شود و با بی تابی روی تخت می نشید. آبرو…آبرو… از این کلمه متنفر است…دندان هایش را روی هم فشار می دهدو اشک می ریزد..از غرور نیک زادبزرگ متنفر است، از غرور و آبروی خانواده ی نیک زاد متنفر است.دو دستش را روی صورتش می گذارد و با بیتابی هق هق می کند. لحظاتی می گذرد که ناگهان کسی درست کنارش می گوید: اینجا چیکار می کنی؟!
باشنیدن این صدا شکه می شود، دست هایش را برمی دارد و با دهان باز به باراد که درست کنارش ایستاده است، نگاه می کند سپس از جایش برمی خیزد و متعجبانه به اطراف اتاق نگاه می کند. تمام وسایل آن اتاق متفاوت هستند کم کم چیزی از ذهنش عبور می کند، اتاق را اشتباه آمده است؟! چطور متوجه نشده بود که به کدام اتاق آمد؟ نگاهش را از اتاق می گیرد و به خود باراد خیره می شود؛ او حوله ی حمام به تن دارد و با جدیت به تبسم خیره است، اشکهایش را پاک می کند و با صدای ضعیفی می گوید: ببخشید… من…فکر کردم اومدم توی اتاق خودم.
باراد خونسردانه فاصله می گیرد، جلوی میزتوالتش می ایستد و مشغول خشک کردن موهایش می شود.
– اتاق تو درست کنار اینجاست!
لب هایش را روی هم فشار می دهد و خودش را سرزنش می کند، آخر چرا به اتاق دقت نکرد. سرش را به زیر می اندازد، زیرلب ببخشیدی می گوید و از اتاق خارج می شود.
در اتاق کناری را باز می کند و ابتدا نگاه دقیقی به داخلش می اندازد، وقتی مطمئن می شود اتاق خودش است با خیالی آسوده داخل می شود. بی اختیار نگاهی به دیوار سمت چپش می اندازد…از فکر اینکه اتاق باراد درست کنار اتاقش است پریشان می شود…زیرلب زمزمه می کند: خدایا…خواهش می کنم منو ازش دور نگه دار… اصلا نمی خوام نزدیک به اون باشم!
دقایقی طول می کشد تا اینکه می تواند آرام بگیرد.
بعد از ظهر که از راه می رسد همراه زن عمویش، بهاره و مهسا در ماشین می نشینند و راننده آن ها را به مرکز خرید می برد. خرید انواع و اقسام لباس ها، مانتوها و کیف و کفش های زیبایی که روزی برایشان دست نیافتنی بود احساس خوبی به مهسا می دهد اما هیچ تأثیری روی حال تبسم نمی گذارد، دو ساعتی می گذرد تا اینکه خریدشان تمام می شود و به خانه باز می گردند.
برسر میز شام تنها کسی که در جمع دیده نمی شود باراد است، همه با لذت و آرامش همانطور که صحبت می کنند، غذا می خورند. تبسم درنهایت به اتاقش می رود و مثل همیشه نیمه های شب به سختی می تواند بخوابد.
فصل نهم
بازهم صدای زنگ موبایلش خواب را از چشم هایش می گیرد، با چشم های نیمه باز موبایلش را از روی میزی که آباژور روی آن قرار دارد برمی دارد و نگاهی به صفحه اش می اندازد، با دیدن آن نام نفرت انگیز چشم هایش را کاملاً باز می کند و با ترس و نگرانی روی تخت می نشیند. بی اختیار لرزش را در تمام اعضای بدنش احساس می کند، به خودش نهیب می زند.
– آروم باش…سیاوش دیگه نمی تونه اذیتت کنه..اون که نمی دونه تو کجایی، اون دیگه از زندگیت بیرون رفته، نباید بترسی.
کمی آرام می شود، تماس را رد می کند و موبایلش را روی بیصدا می گذارد، چندین بار نفس عمیق می کشد تا اینکه به خودش مسلط می شود سپس نگاهی به ساعت دیواری می اندازد، ساعت ده صبح را نشان می دهد. پس از اینکه دست و صورتش را می شوید تنیک و شلوار زیبایی به تن می کند و مانند همیشه موهایش را با گیرمویی جمع می کند وسپس از اتاق خارج می شود. همانطور که به طبقه ی اول می رود نگاهی به اطراف خانه می اندازد، به جز خدمتکارها هیچکس را در خانه نمی بیند.
خدمتکار زنی به سویش می آید و او را به سمت میزصبحانه راهنمایی می کند، همانطور که به آنجا نزدیک می شود متوجه زن عمویش می شود که برسرمیز نشسته است و صبحانه می خورد، روبرویش می نشیند.
– صبخیر زن عمو
الهه خانم- صبخیر عزیزم، خوب خوابیدی؟
– بله ممنون
الهه خانم به قوری چای که در کنار تبسم است، اشاره می کند.
– برای خودت چای بریز عزیزم.
فنجانی را برمی دارد و همانطور که چای می ریزد، می پرسد: بقیه کجان؟ کسی رو نمی بینم.
او لبخند عمیقی می زند.
– معمولاً صبح ها کمتر کسی تو خونه پیدا می شه، عموت مهسا رو برده که تو مدرسه ی جدید ثبت نامش کنه، بردیا رفته کارخونه، بهاره هم دانشگاست…باراد هم فکر می کنم صبح خیلی زود اومده باشه خونه و الان خواب باشه آخه دیشب بیمارستان بود. پدربزرگت هم همونطور که عموت گفت خیلی از اتاقش بیرون نمی یاد و معمولاً تو اتاقشه! خب…کسی رو از قلم ننداختم؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد.
– نه… فکر نمی کنم.
الهه خانم خنده ای می کند و سپس صبحانه شان را می خورند. دقایقی می گذرد که متوجه عمویش می شود که داخل خانه می شود و با دیدن آن ها به سمتشان می اید، همانطور که در کنار تبسم می نشیند، می گوید: سلام خانوما، صبخیر
الهه خانم- سلام عزیزم… خوش اومدی، مهسارو ثبت نام کردی؟
مهران- بله…الان هم سرکلاسشه!
این را می گوید و سپس دستی به موهای تبسم می کشد.
– تو خوبی عزیزم؟
تبسم- بله عمو ممنون
به سرعت در فنجان چای می ریزد و جلوی عمویش می گذارد، مهران لبخندزنان از او تشکر می کند همان موقع خدمتکاری به الهه خانم نزدیک می شود و می گوید: خانم؟ وقت آرایشگاهتون دیر نشه!
الهه خانم- ای وای…کلاً فراموش کردم، خوب شد گفتی، به راننده بگو آماده باشه.
از جایش بلند می شود که مهران می گوید: من می خوام برم کارخونه حاضر شو خودم سرراه می رسونمت.
او سری تکان می دهد و از آن ها دور می شود، لحظاتی می گذرد که مهران دستش را در جیبش فرو می برد، کارت بانکی را بیرون می آورد و به سمت تبسم می گیرد.
مهران- این پیشت باشه دخترم، هروقت هم چیزی لازم داشتی به خودم بگو.
تبسم به چهره ی مهربان عمویش نگاه می کند.
– ممنونم عموی مهربونم.
مهران- نیازی به تشکر نیست، این وظیفمه عزیزم.
لحظه ای سکوت می کندو سپس می گوید: من خوب می فهمم از پدربزرگت ناراحتی…می دونم پذیرشش برات سخته اما ببخشش عزیزم… اون تا همین الان هم خیلی اذیت شده…
با شنیدن این حرف چهره اش درهم می شود اما هیچ نمی گوید به فنجان چای خیره شده و به دنبال جوابی برای حرف او است. همان موقع باراد روبروی آن ها می نشیند و با لبخندی روی لبش، رو به پدرش می گوید: صبخیر
تبسم سرش را بلند می کند و نگاهش می کند، چشم هایش کمی پُف کرده اند که نشان از بی خوابی اش است، طولی نمی کشد که نگاهش را می گیرد و صبحانه اش را می خورد. مهران لبخندی می زند و مشغول نوشیدن چای می شود. ناگهان باراد رو به تبسم می گوید: می شه لطفا یه فنجون چای برای من بریزی تبسم؟!
نامش را که از زبان باراد می شنود به سرعت سرش را بلند می کند و نگاهش می کند؛ نگاه مستقیم او آشفته اش می کند به آرامی به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد و در فنجان چای می ریزد سپس آن را برمی دارد و به سمتش می گیرد. خودش هم نمی داند چه می شود که دست هایش شروع به لرزیدن می کند! چنان می لرزد که از برخورد فنجان با نعلبکی سروصدایی به پا می شود.
مهران متعجبانه به لرزش دست های تبسم خیره می شود…باراد که متوجه نگاه های خیره ی پدرش می شود به سرعت فنجان را از دست او می گیرد. مهران به سرعت دست تبسم را می گیرد و با نگرانی می پرسد: خوبی؟ برای چی اینقدر می لرزی؟
خودش را لعنت می کند که باعث نگرانی عمویش می شود، اصلا برای چه اینگونه دست هایش می لرزند؟ از باراد ترسیده است؟ فکری می کند و با دستپاچگی می گوید: چیزی نیست…فکرکنم یکم فشارم پایینه!
مهران- آخه برای چی؟
باراد به سرعت جواب می دهد: چیزی نیست که بابا…اول صبحه چیزی نخورده قندش پایینه، صبحونه اش رو که بخوره فشارش میزون می شه.
مهران که قانع می شود سری تکان می دهد سپس رو به تبسم می گوید: خب پس صبحانه ات رو کامل بخور!
تبسم سری تکان می دهد و کمی بیشتر از همیشه صبحانه می خورد. لحظاتی طول نمی کشد که الهه خانم به سمتشان می آید.
– من آماده ام عزیزم، بریم.
سپس نگاهی به پسرش می اندازد.
– به به صبخیر گل پسرم
باراد- صبح شماهم بخیر
مهران از سرمیز بلند می شود، هردو خداحافظی کوتاهی کرده و از دیده ی آن ها دور می شوند.
اکنون که با باراد تنها شده است، نمی تواند چیزی بخورد ناخنش را روی میز می کشد و امکان ندارد سرش را بلند کند، تمام مدت حسی دارد که می گوید هرآن ممکن است باراد حرفی تلخی بزند و بازهم پریشانش کند. دقایقی می گذرد، نه …بیش از این نمی تواند در آن هوایی که او نشسته است نفس بکشد و اگر بیش از این بماند، احساس خفگی به او غلبه می کند.
صندلی را عقب می کشد و بلند می شود، بی اختیار نگاهش به باراد می افتد. با دیدنش سرجایش میخکوب می شود! او فنجان چای را با دو دستش نزدیک به دهانش گرفته و به تبسم خیره شده است. پاهایش قفل می شوند و نمی تواند تکان بخورد، در ذهنش تداعی می شود. «خدایا…چرا اینطوری نگاهم می کنه؟ چی از جونم می خواد آخه؟»
لحظاتی طول می کشد که او خونسردانه فنجان را کمی از دهانش دور می کند و به آرامی می گوید: از من می ترسی؟!
بی آنکه جوابی بدهد نگاهش می کند، در اینکه از باراد می ترسد شکی ندارد اما این ترس به دلیل حقیقتی است که هراس دارد او به زبان بیاورد. سکوتش که طولانی می شود باراد یک تای ابروهای بلندش را بالا می برد.
– خوبه…بهتره ازم بترسی چون اینطوری جرات نمی کنی کار اشتباهی کنی!
خدایا این مرد چه می گوید؟ مگر تبسم می خواهد کار اشتباهی کند؟! خدا می داند چگونه قضاوتش می کند و حق زندگی را از او می گیرد. تبسم که از این موضوع اطمینان کامل دارد و می داند دیگر به گذشته باز نخواهد گشت پس دلیلی ندارد از او بترسد، با این فکر پشت می کند و با قدم های بلند از آنجا دور می شود.
تمام مدت را در اتاقش می گذارند تا اینکه ظهر مهسا به خانه باز می گردد و با خوشحالی از مدرسه ای که ثبت نام کرده است، می گوید و تبسم روزهای شاد خواهرش را که می بیند کمی آرام می گیرد. چیزی به غروب نمانده و او در خواب است، صدای مهسا را بالای سرش می شنود.
مهسا- آبجی؟ بیدار شو
چشم هایش را باز می کند و نگاهش می کند.
– چی شده؟
او لبخندی می زند.
– چیزی نشده، عمو گفت بیدارت کنم کم کم آماده شی، مهموناشون می یان.
از تخت پایین می آید و همانطور که به سمت دستشویی می رود، می گوید: باشه الان حاضر می شم.
پس از اینکه دوباره به اتاق باز می گردد از لباس هایی که به تازگی خریده است بلوزو شلواری انتخاب می کند و می پوشد، مشغول شانه زدن به موهایش شده که بهاره داخل اتاق می شود.او جلو می آید و جعبه ی جواهراتی را به سمت تبسم می گیرد.
– اینو پدرم برات خریده! ببین خوشت می یاد؟
آن جعبه را می گیرد و داخلش را نگاه می کند، گردنبند و گوشواره ای زیبا را می بیند که با نگین های براق تزئین شده اند. سری تکان می دهد.
– خیلی قشنگه.
بهاره که مشغول نگاه کردن به لباس هایش است پس از لحظاتی می گوید: بلوز سفید خیلی بهت می یاد مخصوصاً این بلوز با این نقش و نگارهای مشکیه قشنگ!
تبسم به آرامی تشکر می کند، می خواهد موهایش را ببیند که او مانعش می شود.
– موهات رو باز بذار اینطوری قشنگ تره!
تبسم- نه ببندم راحترم
بازهم می خواهد آن ها را ببندد که بهاره بازهم مانعش می شود، در نهایت به اصرار او موهایش را باز گذاشته و آرایش ملایمی به چهره اش می زند و پس از اینکه گوشواره های زیبا را در گوشش و گردنبند را در گردنش می آویزد همراهش از اتاق خارج می شود.
سالن از آدم های مختلفی پُر شده است و خدمتکارها مشغول پذیرایی هستند. در کنار بهاره به سمت آن ها می رود، طولی نمی کشد که نگاهش روی زنی ثابت می ماند که مهسا را در آغوش گرفته و اشک می ریزد، بی شک او عمه مینایش است. نزدیکشان که می شوند، بهاره لبخندزنان می گوید: عمه جون؟ اینم از تبسم دخترِبزرگ عمومهرداد
مینا خانم از مهسا جدا می شود و با چشم هایی اشک آلود به تبسم خیره می شود پس از لحظاتی نزدیکش می شود و او را هم در آغوش می گیرد.
میناخانم- سلام عزیزم… خداروشکر که شمارو می بینم، خداروشکر که حالتون خوبه…بیچاره داداشم… تنها زندگی کرد و تو تنهایی هم از دنیا رفت….بمیرم واسش که بچه هاش هم چندسال عذاب کشیدند
با شنیدن حرف های میناخانم بغض گلوی تبسم را فشار می دهد و به سختی مانعش می شود. دقایقی می گذرد تا اینکه از تبسم جدا می شود، همانطور که از او چشم برنمی دارد در حالیکه تلاش می کند لبخند بزند، اشکهایش را پاک می کند.
– خیلی خب…گذشته ها دیگه گذشته، مهم اینه که همچی تموم شد.
سپس به فرزندانش اشاره می کند و آن ها را معرفی می کند.
– ساناز دختربزرگم، سوگل دخترکوچیکم و سامان پسرم
تبسم سری تکان می دهد و به آن ها سلام می کند، نگاه های خیره ی سامان را روی خودش می بیند که حاضر نیست از او چشم بردارد، نسبت به این نگاه های خیره احساس تنفر می کند.
پس از آن مهران آن دو را به سمت دیگر اقوامشان می برد و به دیگران معرفی می کند. مینا خانم همچنان به رفتن تبسم خیره است و نگاهش از روی او برداشته نمی شود. دخترکوچکش سوگل به سویش می آید.
– وای مامان دقیقاً شبیه عکس مادرشه…انگار خودشه!
میناخانم با اکراه سرش را به نشانه ی مثبت تکان می دهد.
– آره…درست شبیه اونه، قدِبلندش و چهره اش با مادرش مو نمی زنه! همون زن اروپاییه بدقدم که اومدو خونوادمون رو بهم ریخت و داداشم رو از ما گرفت!
دختربزرگش ساناز که تا آن لحظه سکوت کرده است، با تمسخر لبخندی می زند.
– مثل اینکه یه بار دیگه همون زن اروپایی اومده تو این خونه! بعید نیست مثل مادرش بدقدم باشه!
ابروهای مینا خانم به سرعت درهم کشیده می شود.
– هیس…یواش تر، اگه کسی این حرف هارو بشنوه و به گوش پدربزرگ و داییتون برسونه خیلی بد می شه!
سپس لبخند زنان مهسا را نگاه می کند.
– درعوض دخترکوچیکش شبیه خونواده ی خودمونه الهی قربونش بشم!
معرفی ها که تمام می شود تبسم با ببخشیدی از کنارعمو و زن عمویش دور می شود. به سمت میز خوراکی ها می رود و در بین راه نگاهی به مهسا می اندازد؛ او در کنار پدربزرگش نشسته است با او صحبت می کند و می خندد… پدربزرگش هم با لذت پاسخش را می دهد و از شیرین زبانی های مهسا خوشش می آید. تبسم نزدیک میز که می شود بردیا را می بیند، آنجا ایستاده و با موبایلش مشغول صحبت است.
بردیا- می دونم عزیزم ولی چیکار کنم نمی تونم که مهمونیه خونوادگیمون رو ول کنم و بیام!
-….
– عشقم؟ لطفاً قهر نکن، باور کن این مهمونی یهویی پیش اومد.
-…
– مرسی گلم، پس…فردا می بینمت خدافظ عزیزم
با شنیدن صحبت های بردیا ابرویی بالا می اندازد، می خواهد لیوان شربتی را بردارد که او به سمتش برمی گردد، متعجبانه نگاهش می کند و می گوید: اِ…دخترعمو؟ تو ازکی اینجایی؟
تبسم- همین الان اومدم.
بردیا- حرف هام رو شنیدی؟
تبسم- نمی خواستم بشنوم اما خب شنیدم دیگه!
او می خندد.
– اشکالی نداره…ولی لطفاً به مامانم نگی که همین فردا منو می بره خواستگاری!
تبسم- اِ…مگه نمی خوایی باهاش ازدواج کنی؟!
بردیا- چرا می خوام… اتفاقاً خیلی هم دوستش دارم ولی الان نه… هروقت باراد ازدواج کرد من هم ازدواج می کنم.
تبسم- خب شاید داداشت نخواد ازدواج کنه! اصلا ازدواج تو چه ارتباطی به اون داره؟ این هم یه رسمه؟
بردیا قهقه می زند.
– نه… ولی خب نمی خوام زودتر از اون ازدواج کنم….همین روزها مجبور می شه اینکارو کنه دیگه وقتش داره تموم می شه، سی ساله اش شده! تازه مورد ازدواج هم براش زیاد در نظر دارند.
تبسم جوابی به این حرفش نمی دهد و مشغول خوردن شربت می شود، لحظاتی می گذرد که بردیا با عذرخواهی به سمت دیگر سالن می رود. طولی نمی کشد که کسی از پشت سرش دستش را روی شانه اش می گذارد و همزمان می گوید: پس تو هم سن بهاره هستی آره؟
متعجبانه به عقب برمی گردد، با دیدن ساناز دخترعمه اش سری تکان می دهد.
– آره
او نفس عمیقی می کشد و پس از اینکه تکانی به گردنش می دهد با غرور می گوید: من یک سال از شما بزرگترم
سپس لحظاتی سکوت می کند.
– خیلی زندگی سختی داشتید؟!
به آرامی به نشانه ی مثبت سرش را تکان می دهد و متعجبانه به لحن و عشوه های ساناز خیره می شود.
ساناز- ببین تبسم… من به بابابزرگ حق می دم!
ابرویی بالا می اندازد و با دقت نگاهش می کند، نمی داند چه می خواهد بگوید.
ساناز- خب… بابابزرگ آدم با اصل و نسبیه…همه اطرافیاش آدم های اصیل وخونواده دار بودند…خیلی ها اون رو می شناسند، خودت رو جای بابابزرگ بذار، من هم اگه جای اون بودم خیلی برام سخت بود که اجازه بدم پسرم با یه زن خارجی که تو یتیم خونه بزرگ شده ازدواج کنه…!
بی اختیار اخمی روی صورت تبسم می نشیند و از حرف های ساناز خوشش نمی آید.
ساناز- تازه مامانم می گفت دایی مهرداد خیلی شیطون و سربه هوا بوده…هیچوقت حرف بابابزرگ رو گوش نمی کرده…
دلش نمی خواهد ادامه ی حرف های ساناز را بشنود، دختری پراز غرور که با کنایه صحبت می کند، حالش را به شدت بد می کند. ساناز اما می خواهد تمام تلاشش را کندکه به او کنایه بزند با لبخندموزیانه ای به تبسم خیره است که ناگهان نگاهش به کمی آن طرفتر می افتد، باراد را می بیند که مشغول صحبت با برادرش سامان است.
او پیراهن زیبایی به رنگ آبی که آستین هایش را تا نزدیک به آرنجش جمع کرده، با شلوار مشکی کتانی به تن کرده است و مانند همیشه خوش تیپ و جذاب به نظر می رسد. با دیدن او چشم های ساناز از خوشحالی برق می زند، به تبسم ببخشیدی می گوید و با عجله به سمت باراد می رود. تبسم متعجبانه با نگاهش او را دنبال می کند برایش جای سوال دارد… چه شد که با ایَن عجله دور شد؟!
ساناز را می بیند که به باراد نزدیک می شود و با چهره ی بشاش و خندان که هیچ اثری از غرورش در آن نمایان نیست با او مشغول صحبت می شود اما باراد خونسردانه با چهره ی عادی پاسخش را می دهد.
تبسم به چهره ی ساناز دقیق می شود؛ او دختری قدبلند با اندامی متناسب است، پوست سفید و چشم های قهوه ای رنگ تقریباً درشتی دارد، بینی عمل شده اش و لبهای کوچکش به چهره ی کشیده اش تناسب بیشتری داده است.
لحظاتی طول نمی کشد که باراد موبایلش را نگاه می کند واز او دور می شود. تبسم نگاهش را از آن ها می گیرد و به غرور بی حد و اندازه ی ساناز می اندیشد، در نهایت غمگینانه آهی می کشد… برای چه نباید غرور داشته باشد؟ او با امکانات فراوان در خانواده ای خوب زندگی کرده است و هرگاه به چیزی احتیاج داشته، برایش مهیا شده است پس بی شک داشتن این غرور طبیعی است.
به یکباره در آن محیط احساس خفگی می کند، تصمیم می گیرد به حیاط برود تا کمی هوا بخورد. به سمت در خروجی راه می افتد، هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده که ناگهان شخصی از سمت چپش با او برخورد می کند؛ آن مرد نگاهش می کند و به سرعت می گوید: ببخشید…مـَ….
ناگهان حرفش نیمه تمام می ماند و چشم هایش گرد می شود، تبسم هم با دیدنش وحشت زده می شود، باورش نمی شود این مرد را می بیند، خدایا آخر چرا اینجا؟! به خوبی به خاطر دارد او دوست باراد است، نامش هم میلاد بود. با دستپاچگی به او پشت می کند، همینکه می خواهد دور شود میلاد جلوی راهش می ایستد.
– تو…اینجا…؟ تو لیلای چشم آبی هستی مگه نه؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد و می خواهد از سمت راستش برود که مانعش می شود.
میلاد- تو اینجا چیکار می کنی؟!
با پریشانی نگاهش می کند، نمی داند چه بگوید اگر میلاد حرفی به کسی بزند چه؟
– چرا هیچی نمی گی؟ نکنه با باراد اومدی آره؟ اصلا باورم نمی شه…
چهره اش درهم فرو می رود.
– نه…اینطور نیست.
میلاد- خب پس تو اینجا چیکار می کنی؟
باید هرچه سریعتر فکری کند و جوابی بدهد! میلاد که دست بردار نیست. لب هایش را روی هم فشرده و فکر می کند که او دوباره می گوید: نمی خوایی حرف بزنی؟
سپس به سمت جمعیت راهی می شود.
– خیلی خب…از بقیه می پرسم.
این را که می شنود وحشت زده دستش را می گیرد.
– نه…باشه خودم بهت می گم!
میلاد- خب بگو
با نگرانی نگاهی به اطرافش می اندازد، اگر کسی صدایش را بشنود وتوجه اش به سمت آن ها جلب شود چه؟ نه نمی تواند آنجا در بین جمع با او صحبت کند. با این فکر دست میلاد را می گیرد و به سمت سالن دیگری می کشد.
باراد که در سالن دیگر مشغول صحبت کردن با موبایلش است، تماس را قطع می کند، همینکه به عقب برمی گردد تبسم را می بیند که دست میلاد را گرفته و به دنبال خودش می کشاند، ابرویی بالا می اندازد و با چشم های متعجب آن ها را نگاه می کند سپس به سمتشان راهی می شود.
آن ها گوشه ای می ایستند و سپس تبسم رو به میلاد می گوید: اونجا خیلی شلوع بود… اینجا خلوته جای مناسبیه!
میلاد لبخند شرورانه ای می زند.
– اوه… من می تونم جای بهتری رو بهت نشون بدم ها!
مچ دست تبسم را می گیرد.
– بیا بریم یه جای بهتر!
تبسم بهت زده نگاهش می کند؛ او محیط خلوت را برای صحبت کردن می خواهد اما این مرد به چیزدیگری می اندیشد. ناگهان صدای خشمگین باراد می آید.
– میلاد؟! داری چه غلطی می کنی؟!
میلاد خونسردانه به سمتش برمی گردد و لبخند کجی می زند.
– هیچی… غلطی نمی کنم که!
سپس ابرویی بالا می اندازد و لبخند شرورانه ای می زند.
– نگفته بودی این خوشگله اینجاست!
باراد نزدیکشان می شود و با اخم های درهم کشیده روبه او می گوید: برگرد تو سالن می یام اونجا باهم حرف می زنیم.
میلاد- باشه حرف هات رو بذار برای بعد… منو با این خوشگلِ دلربا تنها بذار.
او خشمگین تر می شود، دست میلاد را از تبسم جدا می کند
– تو بیخود می کنی می خوایی تنها باشی… ازش فاصله بگیر!
میلاد از رفتارش متعجب می شود.
– چته چرا اینطوری می کنی؟ مگه دوست دخترته که روش غیرتی می شی تو فقط یه شب…
باراد حرفش را قطع می کندو با خشم می گوید: تمومش کن… اون دخترعمومه!
میلاد از شنیدنش شکه می شود.
– ها؟! چی داری می گی؟ زده به سرت؟!
باراد نفسش را پرصدا بیرون می دهد.
– متأسفانه این واقعیته! برگرد تو سالن می یام باهم حرف می زنیم.
او با دهان باز ابتدا نگاهی به باراد و سپس به تبسم که با پریشانی سرش را به زیرانداخته است، می اندازد…و آرام آرام از آن ها دور می شود.
میلاد که دور می شود باراد خشمگینانه به تبسم خیره می شود، دندان هایش را روی هم فشار می هد و به سمتش می آید، مچ دست او را می گیرد و به دنبال خودش به طبقه ی دوم می کشاند. تبسم آنقدر ترسیده که توان انجام هیچ کاری را ندارد. باراد او را به سمت اتاقش می کشاند در را باز می کند و تبسم را با حرص به داخل می اندازد. او روی تخت می افتد و با وحشت به سمتش برمی گردد، می خواهد حرفی بزند که باراد نزدیکش می شود و با خشم می گوید: تو می فهمی داری چیکار می کنی؟ هان؟ می خوایی آبروی خانواده ی مارو ببری؟ اگه کسی شمارو می دید چی؟
تبسم چشم هایش را روی هم فشار می دهد.
– داری اشتباه می کنی اون می خواست بدونه من…
باراد حرفش را قطع می کند.
– من اشتباه می کنم؟! دستش رو گرفته بودی و می بردیش یه جای خلوت که چی؟!
تبسم- بذار توضیح بدم…باور کن…بخدا…
ناگهان صدایش را بلند می کند.
– قسم نخ…ور!
لب هایش را روی هم فشار می دهد، طاقت نمی آورد و بی صدا اشک می ریزد.
باراد- چه توضیحی داری بدی؟ فراموش کردی دیروز چی بهت گفتم؟ دست از این کارها بردار! می دونی هیچکس دلش نمی خواد دختریا همسری مثل تو داشته باشه! تو فرصتش و داری خودت رو عوض کن…
لحظه ای سکوت می کند، بی تفاوت به اشک های تبسم، بازوهایش را می گیرد و او را به سمت خودش می کشاند.
– اگه بخوایی به این وضع ادامه بدی… من می دونم و تو!
سپس با خشم رهایش می کند و از اتاق خارج می شود.
تبسم تا لحظاتی به جای خالی اش خیره است و با بی تابی اشک می ریزد، حرفش در ذهنش تکرار می شود« هیچکس دلش نمی خواد دختریا همسری مثل تو داشته باشه!» حق با اوست حتی اگر پدرش زنده بود از داشتن دختری مانند او شرمنده و سرافکنده می شد،اما تبسم که دیگر نمی خواهد به زندگی قبلی بازگردد آخر چگونه به باراد بفهماند نمی خواهد کار اشتباهی کند؟! چگونه بگوید می خواهد زندگی اش را تغییر بدهد. اما..هرچه که شد آنقدراهم بد نبود، حداقل از دست میلاد خلاص شده بود.
باراد با خشم و عصبانیت به طبقه ی اول باز می گردد، پس از اینکه نگاه دقیقی به اطراف سالن می اندازد میلاد را می بیند که مشغول صحبت با سامان است. نزدیکشان می شود و بازوی میلاد را می گیرد و به سامان می گوید: الان برمی گردیم.
سپس میلاد را به سمت دیگری می کشاند.
میلاد- باورم نمی شه چی گفتی؟ هنگ کردم، یعنی چی که اون دخترعموته؟ یعنی این…دختره لیلا یکی از دخترهای گمشده ی عموته؟!
باراد- اسمش لیلا نیست، تبسمه…آره…دختربزرگه عمومه!
میلاد- اوه…باورم نمی شه…کسی چیزی می دونه؟
به سرعت می گوید: معلومه که نه! حق نداری کوچکترین چیزی به کسی بگی!
میلاد- باشه بابا…حواسم هست.
هردو لحظه ای سکوت می کنند میلاد فکری می کند و می گوید: شاید وضعیت زندگیشون خیلی سخت بوده که مجبور شده اینکارو کنه!
باراد- چی می گی؟ این همه کار تو این شهر است… چی باید بشه که اون حیا و نجابتش رو بذاره کنارو تن به این کار بده؟!
میلاد- اون یکی دخترعموت چی؟!
به سرعت اخمی برچهره اش می نشیند.
– اون دخترِ معصوم خیلی کم سن و ساله! از کارهای خواهرش هم خبرنداره.
میلاد سری تکان می دهد.
– عجب.
باراد تهدیدانه یک قدم به سویش برمی دارد.
– وای به حالت اگه بخوایی بری سمتش!
او کمی فاصله می گیرد و با بی خیالی می گوید: خب بابا…. اون بیچاره چه بدشانسی آورده که تو به تورش خوردی!
سپس با یادآوری چیزی به با دست راستش به پیشانی اش می کوبد.
– وایی تو اونشب بردیش خونه ات؟!
باراد- خفه شو، من از خونه ام بیرونش کردم
او چشم هایش را ریز می کنند و با چهره ی موزیانه نگاهش می کند، باراد چهره ی میلاد را که می بیند همانطور که سعی می کند مانع خنده اش شود می خواهد به سمتش برود که ساناز از پشت سرش با عشوه می گوید: باراد؟ کجا گذاشتی رفتی؟ من داشتم باهات حرف می زدم ها!
او با لبخند تصنعی به سمتش برمی گردد.
– ببخشید موبایلم زنگ خورد.
ساناز- اینجا حوصله ام سرمی ره نه می شه موسیقی داشته باشیم و نه خوش باشیم همش باید کنار فامیل بشینیم و حرف بزنیم.
باراد- خب امشب همه ی فامیل دعوت شدند برای اینکه تبسم و مهسارو ببینند، برای پارتی که نیومدند.
درست همان موقع پدرش را می بیند که به این طرف و آن طرف نگاه می کند، گویی در جستجوی کسی یا چیزی است! به آن ها نزدیک می شود و می پرسد: شما تبسم رو ندیدید؟ نمی دونم کجاست؟
ساناز بدون فکر به سرعت می گوید: شاید تو اتاقش باشه دایی جون.
مهران- حق با توعه عزیزم.. می رم ببینم
ناگهان چیزی از ذهن باراد می گذرد، تبسم تا لحظاتی پیش اشک می ریخت، نکند پدرش او را با چشم های گریان بیابد! با این فکر به سرعت به سمتش می رود و دستش را روی شانه اش می گذارد.
– شما بمون بابا…من می رم دنبالش.
و بدون اینکه منتظر باشد پدرش حرف دیگری بزند با قدم های بلند به سمت پله ها روانه می شود. ساناز متعجبانه با دهان باز به دور شدن باراد خیره است، چرا او اینگونه برای آوردن تبسم روانه شد؟ نکند این دختر هنوز نیامده توجه باراد را به خود جلب کرده است؟ با این فکر اخمی برچهره اش می نشیند.
طولی نمی کشد که آن دو باهم به سالن بازمی گردند تبسم سرش را پایین انداخته و با کمی فاصله پشت سر باراد قدم برمی دارد. به جمعیت که نزدیک می شوند باراد به سمتش برمی گردد.
– بابا دنبالت می گشت، برو پیشش.
تبسم بی آنکه نگاهش کند سرش را تکان می دهد و به سمت جمعیت می رود با نگاهش به دنبال عمویش است که مهسا به سمتش می آید با خوشحالی دستش را می گیرد و او را به سمت دیگری از سالن می کشد.
مهسا- کجا بودی آبجی؟
تبسم- برای چی؟ چی شده؟
مهسا- می دونستی بهاره نامزد داره؟
با شنیدنش متعجب می شود.
– واقعاً؟ حالا یواش تر…منو کجامی بری؟
مهسا- که ببینیش دیگه!
همان موقع به بهاره و همسر آینده اش نزدیک می شوند.
مهسا- اینم از آبجیم.
بهاره لبخندزنان به تبسم اشاره می کند.
– معرفی می کنم دخترعموم تبسم و ایشون هم پویا همسرآینده ام.
نگاه گذرایی به مردجوان و قدبلندی که سبزه رو است و چهره ی کشیده و چشم هایی درشت دارد، می اندازد.
– سلام از دیدنتون خوشحالم
پویا لبخند عمیقی می زند.
– سلام من هم از دیدنتون خوشحالم، در مورد شما زیاد شنیده بودم خیلی خوشحالم که به خانواده اتون برگشتید.
تبسم- خیلی ممنونم
درست همان موقع بردیا از پشت سر با دست راستش به شانه ی پویا می کوبد.
– چند دقیقه هم با ما باش..زن ذلیلی از حالا؟ با این کارت توقع اش رو زیاد می کنی ها!
بهاره اعتراض کنان نگاهش می کند.
– اِ داداش؟ چی داری می گی؟! ناسلامتی تو برادر منی ها!
بردیا- اِ اِ راس می گی، ببخشید یه لحظه خیال کردم برادر پویام.
سپس اخم تظاهری می کند و تهدیدانه به پویا نگاه می کند.
– وای به حالت از کنار خواهرم تکون بخوری!
با این حرف همگی می خندند سپس پویا خنده کنان همراه او راهی می شود.
– خیلی خب…بیا بریم
آن ها که دور می شوند. تبسم به بهاره می گوید: نگفته بودی نامزد داری!
بهاره- خب الان گفتم دیگه! تازه 4 ماه می شه که رسماً نامزد شدیم.
مهسا با هیجان می پرسد: خب کی می خواید ازدواج کنید؟
بهاره- نمی دونم فعلا که بابا اجازه نمی ده! می گه هنوز زوده و باید درست رو تموم کنی!
تبسم- انتخاب خودت بود؟
بهاره- آره معلومه، اون استادیار دانشگاهمون بود اینطوری باهم آشنا شدیم.
مهسا- دخترعمه ها چی؟ اونا نمی خوان ازدواج کنند؟
بهاره- ساناز که خیلی خواستگار داره اما…
لحظه ای سکوت می کند، تکانی به گردنش می دهد و خنده کنان می گوید: منتظره مرد ایده آلش بره خواستگاریش!
مهسا- مرد ایده آلش کیه؟
بهاره با ابرو به باراد اشاره می کند و با صدای آرامی می گوید: باراد!
سپس بلند بلند می خندد و ادامه می دهد: هرخواستگاری براش می یاد رو رد می کنه، منتظر باراده البته بابا و عمه بدشون نمی یاد اون ها باهم ازدواج کنند اما فعلاً که هیچ خبری نیست… همه دیگه یه جورایی فهمیدند اون باراد رو دوست داره حتی خود داداش هم می دونه.
تبسم اکنون می تواند دلیل توجه ساناز را به باراد بداند، به آرامی می گوید: خب چرا داداشت باهاش ازدواج نمی کنه؟!
بهاره- داداش به یکی از همکارهاش علاقه داشت که خب بینشون خوب پیش نرفت و اون با یکی دیگه ازدواج کرد!
تبسم این را که می شنود بی اختیار به یاد شب اولی که او را دیده بود می افتد، به خوبی به خاطر دارد که آن شب ازدواج دخترمورد علاقه ی باراد بود. در فکر آن شب فرو رفته است که بهاره می گوید: بچه ها وقت شامه بیاید بریم
همه به سرمیزهای غذاخوری می روند، تبسم و مهسا در کنار عمو و زن عمویشان می نشینند و بهاره به نامزدش می پیوندد. تبسم همینکه می خواهد از غذایش بخورد بی اختیار نگاهش به روبرویش می افتد، میلاد در کنار باراد نشسته است و درست همان موقع با او چشم در چشم می شود. به سرعت سرش را به زیر می اندازد و با چهره ی آشفته مشغول غذا خوردن می شود، لبهایش را می گزد و از خودش خشمگین می شود…بی شک اکنون باراد همه چیز را برای میلاد توضیح داده است به یاد حرفی می افتد که به میلاد زده بود، او از اینکه دخترعمویی مانند تبسم داشت متأسف بود…فکرش هم دردناک است. بی اختیار سرش را بلند می کند و به بهاره و نامزدش خیره می شود… ای کاش می توانست مانند بهاره دختری باشد که برای اطرافیانش قابل احترام است و می توانست با اعتماد به نفس از تحصیلات و یا خواسته هایش سخن بگوید اما این آرزو با او فرسخ ها فاصله دارد.
به آرامی مشغول خوردن می شود با این افکار به شدت نسبت به غذا بی اشتها می شود اما به اجبار چند لقمه ای می خورد. نیک زاد بزرگ که در راس میزغذاخوری نشسته است پس از اینکه غذایش را می خورد رو به همه می گوید: ما فردا بعداز ظهر می خوایم بریم سرمزار پسرم، هرکس که از شما بخواد می تونه فردا بیاد اینجا تا همه باهم بریم.
ناگهان دندان هایش را روی هم فشار می دهد و با خشم به او خیره می شود…نمی تواند این اجازه را بدهد، بی اختیار دو دستش را روی میز می کوبد و از جایش بلند می شود.
– شما این حق رو ندارید که بیاید سرمزار پدرم…می خواید برید که چی؟ تا وقتی که زنده بود نخواستینش حالا چه حقی دارید برید اونجا؟!
همه با چشم هایی متعجب مات و مبهوت شده اند و به او که از خشم و ناراحتی می لرزد نگاه می کنند حتی نیک زاد بزرگ هم از این عکس العمل تبسم شکه شده است. صدایش را بلند می کند و ادامه می دهد: فراموش کردید بهش گفتید دیگه پسرتون نیست؟ فراموش کردید از همه چیز محرومش کردید؟ من…اجازه نمی دم به پدرم نزدیک شید!
حرفش که تمام می شود همانطور که نفس نفس می زند به نیک زادبزرگ خیره است اما خوشحال است که احساس واقعی اش را بیان کرده است، ناگهان مهسا دستش را روی شانه اش می گذارد.
مهسا- چرا نمی خوری آبجی؟
وحشت زده هینی می گوید و به سمتش برمی گردد. مهسا از این کارش متعجب می شود، نه تنها او بلکه دیگران هم متعبجانه نگاهش می کنند.
مهران- چیزی شده دخترم؟
بهت زده به سمت عمویش برمی گردد، متوجه نگاه های خیره دیگران می شود، نگاه گذرایی به آن ها می اندازد، متوجه می شود این ها فقط تصوارت او بودند. نفسش را پر صدا بیرون می دهد و با خجالت زدگی می گوید: ببخشید… خوبم چیزی نیست.
مهران- پس غذات رو بخور
سری تکان می دهد و بازهم از آن غذا می خورد.
تمام مدت منتظر است مهمانی تمام بشود و به خلوتش پناه ببرد. درست وقتی که اقوام می روند او هم با شبخیری به اتاق خودش می رود. قبل از اینکه لباس هایش را تعویض کند نگاه دیگری به موبایلش می اندازد، بازهم چند تماس از دست رفته ی سیاوش را می بیند و چهره اش درهم می شود. با کلافگی موبایل را به داخل کشو می اندازد و مشغول تعویض لباسش می شود در نهایت با افکارآشفته به سختی چشم هایش را روی هم می گذارد و به خواب می رود.
فصل دهم
اکنون روزی فرارسیده که تمام اقوام به خانه ی ابدی مهرداد بروند تا پس از گذشت سال های طولانی نبود او را باور کنند. بعدازظهر آن روز همه دورهم جمع می شوند و هرکدام با ماشین های خود راهی آنجا می شوند.
تبسم مانند همیشه همان جای همیشگی روی آن سکوی کذایی می نشیند و به دیگران خیره می شود. همه دورتادور مزار مادروپدرش ایستاده اند و متاثرانه به سنگ هایی خیره هستند که فرزندی از خانواده ی نیک زاد در آن آرامیده است.
مهران با بغض سنگینی به قبر مهرداد خیره است و با گله مندی نگاهش می کند؛ گله از اینکه اجازه نداده بود به او نزدیک باشد. نیک زادبزرگ تنها کسی است که با بی تابی اشک می ریزد و هیچکدام قادر به آرام کردنش نیستند. پس از گذشت دقایقی مهران با دیدن بی قراری پدرش کنارش می ایستد و با صدای آرامی می گوید: آروم باش پدر…با این بیتابی روح اونو هم پریشون می کنی!
نیک زادبزرگ بی آنکه نگاهش را از قبرفرزندش بردارد، می گوید: آخرین باری که پسرم رو دیدم 26 سال پیش بود… دیدارمون به قیامت افتاد ولی انگار خدا این حق رو هم ازم گرفته… چیکارکنم؟ چطور آروم باشم؟ نمی دونم برای پسرم گریه کنم یا
مکثی می کند و سپس همانطورکه به تبسم نگاه می کند، ادامه می دهد: برای دخترش گریه کنم؟!
مهران رد نگاهش را تا تبسم می گیرد و از این حرف متعجب می شود.
– این چه حرفیه می زنی پدر؟ دخترش صحیح و سالم پیش ماست!
نیک زاد- نه…این دختر حالش خوب نیست، اینجا خوشحال نیست، ازمن متنفره، از روزی که اومده نگاهم بهشه اصلا ندیدم خوش باشه! نکنه اون مشکلی داشته باشه؟
با این حرفِ نیک زادبزرگ مهران نگاهش را به سمت تبسم می چرخاند و به او خیره می شود. دور از جمع نشسته و به نقطه ای نامعلوم خیره است. تلاش می کند به خاطر بیاورد خوشحالی اش را دیده باشد اما هرچه می اندیشد موفق به یافتنش نمی شود، نکند حق با پدرش باشد؟ نکند او مشکلی داشته باشد؟ تبسم بی اندازه ساکت است و مهران اصلا ندیده است لبخندی به لب داشته باشد! آخر برای چه پیش از این متوجه این موضوع نشده بود؟ در فکر فرو رفته است که پدرش دستش را می گیرد.
– مهران جان؟ خواهش می کنم ببین مشکلش چیه؟ اون تورو دوست داره حتماً باهات حرف می زنه…
مهران دودستش را روی شانه اش می گذارد
– باشه چشم…من مراقبشم، حالا دیگه لطفاً آروم باش.
این را می گوید و بازهم تبسم را زیرنظر دارد. همان موقع سامان به سمتش می رود و در کنارش می نشیند.
او لبخندی می زند و می گوید: تو همیشه اینقدر ساکتی؟
تبسم نگاهش می کند و کمی فاصله می گیرد.
– آره
سپس به چهره ی سامان دقیق می شود، شباهت زیادی به پدرش دارد، پوستی گندم گون چشم های قهوه ای رنگ تقریباً درشت، بینی کشیده و کمی قوس دار و لب های متناسب دارد. لحظاتی سکوت می کند، سپس لبخند شرورانه ای می زند.
سامان- آشناشدن با خانواده ی نیک زاد سخته نه؟
تبسم- از چه نظر؟
سامان- آخه هرکدوم یه خصلتی دارند… بذار خصلت هاشون رو برات بگم مثلاً از کی شروع کنیم؟
فکری می کند و با شیطنت می گوید: مثلاً بابابزرگ! با ایشون که اصلا نمی شه شوخی کرد، وقتی می خوایی باهاش حرف بزنی باید احتیاط رو رعایت کنی آخه خدا می دونه چه کلماتی ممکنه بهش بربخوره! ولی دایی مهران…
لبخندی می زند و ادامه می دهد: یه آدم فوق العاده خوش اخلاق و مهربون، آدم از حرف زدن با اون لذت می بره! زن دایی هم درست مثل دایی می مونه با این تفاوت که شاید کمی مهربون تر باشه و اما مادرمن!
نام مادرش را که به زبان می آورد، سرش را به چپ و راست تکان می دهد و به شوخی آهی از جان می کشد به طوری که تصور می کنی از او داغ دل زیادی دارد.
سامان- زن خیلی خوبیه اما برای حرف زدن با اون هم باید احتیاط کنی، ممکنه اگه کاری که می خواد رو انجام ندی دنیا رو برات جهنم کنه!
تبسم سری تکان می دهد و مشتاقانه به او گوش می کند، از تفاسیر خوشش آمده است.
سامان- در مورد دایی مهرداد…
لحظه ای سکوت می کندو سپس با چهره ی درهم به نقطه ای خیره می شود.
– خیلی دلم می خواست در مورد دایی مهرداد بدونم… از اینکه چیزی ازش به خاطر ندارم خیلی ناراحتم
نام پدرش که به میان می آید اندوه فراوانی صورتش را می پوشاند. با بغضی که سد راه گلویش شده است به سختی می گوید: پدرم بی نظیر بود، مثل عمومهران، با این تفاوت که خیلی شیطون و شوخ طبع بود…خیلی دوستش داشتم.
این را که می گوید بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمش جاری می شود، سامان متأثرانه نگاهش می کند.
– ببخشید… می خواستم خوشحالت کنم اما انگار ناراحتت کردم.
او سرش را به چپ و راست تکان می دهد و هیچ نمی گوید، درست همان موقع باراد با کمی فاصله از مقابلش می گذرد و نگاهشان برای لحظه ای درهم تلاقی می کند اما باراد به سرعت نگاهش را می گیرد و به سمت دیگران می رود. سامان که متوجه او شده است خنده ای می کند.
– این هم از نوه ی بزرگ نیک زادِبزرگ، آقا باراد
سپس صدایش را کمی آرام می کند و با شیطنت ادامه می دهد: اخلاق و قیافه اش درست شبیه دایی مهرانه ها، خیلی هم آدم خوش مشربیه اما امان از وقتی که اشتباهی ازت سربزنه! اونوقت این آقای دکتر طوری نسخه ات رو می پیچه که انگار خود نیک زادبزرگ رو می بینی!
گویی حرف دل تبسم را می زند…درحال حاضر با باراد بیش از هرکس دیگری آشنا شده است! نفسش را پرصدا بیرون می دهد. از آن چشم های متفاوت هراس دارد، چشم های که درهرکجا مراقب اوست! کاش می توانست با او صحبت کند تا از فکر اشتباهش آگاهش کند. به خود که می آید از گوشه ی چشم متوجه نگاه های خیره سامان می شود، می خواهد حرفی بزند که ناگهان صدای عمه اش می آید.
– سامان؟ پسرم؟ با تبسم بیایید وقت رفتنه!
مینا خانم از اینکه پسرش را در کنار آن دختر با چهره ی همان زن اروپایی ببیند خیلی خوشش نمی آید!
دقایقی بعد همه سوار ماشین هایشان می شوند و به خانه باز می گردند. مهران که همچنان در فکر صحبت های پدرش است، پس از اینکه همه به داخل خانه می روند، در حیاط خانه با پریشانی به باراد نزدیک می شود.
– باراد؟ تو تا حالا متوجه شدی که تبسم چقدر تو خودشه و اصلا خوشحال نیست؟ پدربزرگت هم خیلی نگرانشه! نکنه مشکلی داشته باشه؟ نظر تو چیه؟!
اخمی برچهره ی باراد می نشیند، نمی داند برای چه آن دختر توجه همه را به خود جلب کرده و اکنون پدرش را نگران کرده است. باید حرفی بزند تا پدرش را قانع کند که حال او خوب است. با این فکر لبخندی می زند.
– منکه روانشناس نیستم بابا اما نگرانیت رو می فهمم، اون بزرگترین ضربه ای که تو سن کم خورده از دست دادن مادروپدرشه که همین به اندازه ی کافی می تونه چند سال از زندگیش رو درگیر کنه، فکر کنم هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد یکم بهش زمان بدید تا هم بتونه با زندگیه جدیدش کنار بیادو هم اینکه پدربزرگ رو بپذیره، مطمئن باش به مرور زمان خوب می شه!
مهران با حرف هایش کمی قانع می شود.
– حق با توعه حتماً همینطوره…زمان همه چی رو درست می کنه!
باراد لبخندی به روی پدرش می زند و همراهش داخل می شود، در ذهنش مدام تبسم را محکوم می کند که باعث نگرانی پدرش می شود.
قصه ی دل سپردن به خلوت و تنهایی تبسم هر روز تکرار می شود، کمتر زمانی از اتاقش دل می کند و به بیرون قدم می گذارد؛ تنها دلخوشی اش دیدن رنگ های زیبای پاییزی است که گه گاهی با باران همراه است.
آن روزآخر هفته ی ابری مانند روزهای دیگر پشت پنجره نظاره گر باغ زیبای آن عمارت است. ساعت 9 صبح را نشان می دهد و آفتاب به سختی در لابه لای ابرهای سیاه تلاش می کند، خودی نشان دهد. بازهم به مرد باغبان خیره است، او چنان با لذت از گل و گیاه آن باغ نگه داری می کند که گویی به فرزندانش رسیدگی می کند.
عمویش را می بیند که از خانه خارج شده و به سمت ماشینش می رود، لحظاتی بعد بردیا هم دوان دوان وارد حیاط می شود و درحالیکه پالتویش را تنش می کند به سمت پدرش می رود و در ماشین می نشینند. طولی نمی کشد که آن ها از باغ خارج می شوند.
ناگهان صدای زنگ موبایلش می آید، با فکر اینکه نکند بازهم سیاوش زنگ زده باشد با نگرانی به سمت میز توالت می رود و به صفحه ی موبایل گران قیمتی که روز قبل مهران برایش خریده بود، نگاه می کند. با دیدن نام زهرا خانم آشفتگی اش از بین می رود و جواب می دهد: الو
زهرا خانم- الو سلام تبسم جون خوبی عزیزم؟
– سلام ممنونم. شما خوبید؟ خونوادتون خوبن؟
– بله عزیزم همه خوبن، دو هفته است از اینجا رفتید انگار مارو فراموش کردی آره؟
– نه این چه حرفیه مگه می تونم شمارو فراموش کنم.
– عزیزم مزاحمت شدم برای خونه، راستش یکی از همسایه ها می خواد بیاد تو خونمون بشینه ماهم می خوایم باهاش قرارداد ببندیم اگه برات زحمتی نیست یه توک پا بیا اینجا قرارداد رو فسخ کنیم و باهم تسویه کنیم.
– ببخشید من باید زودتر می اومدم…اما چشم، هروقت بگید می یام
– می تونی تا یک ساعت دیگه بیایی املاک سرکوچه؟ ما اونجا منتظرت می مونیم.
– باشه حتماً.
پس از اینکه تماس را قطع می کند مانتو شلواری تنش می کند، شالش را روی سرش می گذارد و از اتاقش خارج می شود. باید قبل از رفتن، زن عمویش را در جریان بگذارد برای دیدنش به طبقه پایین می رود. به سمت اتاق او و عمویش می رود که متوجه می شود الهه خانم در آشپزخانه مشغول صحبت با یکی از خدمتکارها است.
– صبخیر زن عمو
آخرین دیدگاهها
- خواننده رمان در رمان آواز قو پارت۶۲
- خواننده رمان در رمان آناشید پارت ۵۵
- خواننده رمان در رمان پینار پارت 54
- Mahan M در رمان آناشید پارت ۵۵
- خواننده رمان در رمان پینار پارت ۵۳