رمان رهایی یک لبخند پارت یک

3.8
(13)

 

نام کتاب: رهایی یک لبخند
نام نویسنده: نفس
ژانر رمان: اجتماعی، درام، عاشقانه

 

 

خلاصه:
تنهایی و بی پناهی تمام دنیای دختری را احاطه کرده است که جز خواهر بیمارش کسی را ندارد. باید خواهرش را نجات دهد. روزی می رسد که باید بین مرگ و زندگی یکی را انتخاب کند! راهی جز مرگ برایش باقی نمی ماند! اما نه یک مرگ عادی! هم بمیرد و هم محکوم به زندگی باشد! چگونه می توان هم مُرد و هم زندگی کرد؟! زنده باشد اما زندگی را احساس نکند… و این نهایت درد است.
مقدمه:
و آن روزی که لبخند از روی لبهایت برداشته می شود…!
روزی که زندگی را…نفس کشیدنت را…. احساس نمی کنی…!
روزی که غم و اندوه دنیای تو را احاطه کرده است…!
آن روز…روز مرگ توست!

به نام تنها پناهگاه دلتنگی ها
فصل اول
تاریکی نه در دل شب که گویی در ذهن و قلب ها جاگیر شده است و آن گاه که هیچ روزنه ای از نور باقی نمانده است؛ سیاهی تنها رنگ باقی مانده در زندگی خواهد شد و شب این نماد تاریک مطلق، از مخوف ترین لحظه های سیاه زندگی است. گویی زمانی که شب از راه می رسد؛ دنیا روی دیگری از خود نشان می دهد.
گویی آواز فرحبخش پرندگان جای خود را به زوزه ی مخوف حیوانات شب زی می دهد و همه ی جانداران می گریزند از این دام مخوف اما، چقدر دنیا غافلگیرت می کند آن هنگام که طعمه ای خودخواسته پا در کنام گرگ می گذارد. گویی با تظاهر به بی خبری هراس خود را در پشت نقابی از زیبایی و ظرافت پنهان می کند و به انتظار شکارچی خود می نشیند؛ بی خبر از حیله های بی تکرار ظلمت شب.
در بالاترین نقطه ی شهر- درون خانه ای مجلل میهمانی باشکوهی برپاست، خانه ای اعیانی که هرسویش نمایشی از دنیای به دور از غم و اندوه است؛ اما حقیقت پنهان شده در پشت این نقاب ها را چه کس می داند؟! نقاب زنی که با عشوه و دلبری خنده های دلنشین و ظریفش چهره ی او را زیباتر جلوه می کند و یا مردی که با سخنان جذاب و فریبنده تلاش می کند او را به سمت خود جذب کند؟! ثروتمندترینشان یا غریب ترینشان؟!
حقیقت آن پیشخدمت کجاست؟! او که بر طبق آن چیزی که از او خواسته شده مقابل عده ای که برسرمیز ها نشسته اند، می ایستد و با لبخندی از روی احترام، شربتی به رنگ خون را به آن ها تعارف می کند. میهمانان که برق سینی نقره ی در دست او بیش از خود مردجوان به چشمشان می آید هرکدام به نوبت یکی از جام های بلند پایه ی بلوری را برمی دارند و در آخر پیشخدمت در مقابلشان کمی خم می شود و به سمت دیگر سالن به راه می افتد. در حال گذر از سالن عریض خانه چشمانش به سمت کسانی کشیده می شود که در رأس سالن با موسیقی ای که پخش می شود با حرکات تنظیم شده خودشان را تکان می دهند.
مدهوش تماشای آن ها از اطراف خود غافل شده که ناگهان صدای ظریف و زنانه ای او را برسرجای خود میخکوب می کند. به سمت صدایی که کنجکاوی اش را تحریک کرده است می چرخد تا ببیند این صدای ظریف چه چهره ای دارد. با دیدن زنی که با فاصله ی کمی در مقابلش ایستاده است گویی به یکباره طلسم می شود. بی آنکه بتواند خودش را کنترل کند محو تماشای او می شود؛ کفش های پاشنه بلند او قدوقامت او را بلندتر نشان می دهد و لباس پولکی مشکی اش تن ظریف و بی نقصش را به نمایش گذاشته است. سیاهی دور چشم هایش زیبایی نگاهش را دوچندان کرده است و لب های به رنگ خون او در پوست سفیدش خودنمایی می کند.
نگاهش روی گیسوان بلند و درخشان او که تا گودی کمرش می رسد، ثابت مانده است که ناگهان صدای خش دار مرد صاحب خانه او را به خود می آورد.
– به چی زُل زدی احمق؟ نکنه گوش هات مشکل دارند که درخواست خانم رو انجام نمیدی؟!
سپس یکی از جام ها را بر می دارد و با تکان دادن سرش به او اشاره می کند از آنجا دور شود. پیشخدمت که گویی از نگاه های خیره ی خود شرمسار است، سرش را به زیر می اندازد.
– ببخشید قربان.
مرد بی توجه به عذرخواهی پیش خدمت لبخند عمیقی می زند و قدمی به سوی زن برمی دارد.
– بفرمایید سحر بانو، این هم از نوشیدنی درخواستی شما.
سحر جام بلندپایه ی بلوری را می گیرد. همان طور که آرام آرام آن را به صورت دورانی تکان می دهد، سرش را بالا می گیرد و به روبرویش نگاه می کند. از نگاه های خیره ای که حس می کند اخمی میان ابروهای ظریفش شکل می گیرد.
نیم نگاهی به مردی که دست در جیب کنارش ایستاده بود می اندازد و حنجره اش به تکاپو می افتد.
– مردهای اینجا مثل هم هستن؛ خیره به آدم نگاه می کنند.
سرمرد که به سمتش می چرخد لحظه ای در چشم های خمارش خیره می شود و سپس ادامه می دهد.
– درست مثل تو.
مرد سرخوشانه می خندد.
– مردهای بیچاره که گناهی ندارند، این زیبایی بی حدواندازه ی تو هست که همه رو جادو می کنه.
-من باید برم سعید!
.
-اینقدر برای رفتن عجله نکن… هنوز خیلی از شب مونده!
سحر نگاهی گذرا به لبخند روی لب های سعید می اندازد و سپس با اکراه چشم از صورت شش تیغ- بی نقص و جذاب او بر می دارد، به یکباره حالش از برخورد دست او با دستش بهم می خورد. بوی عطر سرد مردانه ی او که مشامش می رسد خشمگین می شود. چشم از سینه ی او که در مقابلش است، بر می دارد و همراه با آزاد کردن دستش از میان انگشت های او نگاهش را به چشم های قهوه ای او می دوزد.
– قرار بود من فقط یکساعت تورو توی این مهمونی همراهی کنم، الان دوساعت شده که من اینجا هستم.
سعید با دیدن حالت تهاجمی او دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می برد.
– خیلی خب، باشه…هر طور راحتی.
جام را به دست او می دهد و به سمت اتاقی ازخانه به راه می افتد. آن چنان خرامان قدم بر می دارد که نگاه ها را به سمت خود می کشد؛ نگاه هایی که او نسبت به آن ها بی تفاوت است. وارد اتاق شده و مانتو وشلوارش را می پوشد، سپس روبروی آیینه ای که به دیوار سفید اتاق نصب شده است می ایستد و به چشمانش خیره می شود،آرایش چهره اش از پس چشم هایش برنمی آید…کاش می توانست این چشم ها را پنهان کند تا رازهای درونش را برملا نکنند!
شال سفیدش را روی سرش می گذارد که صدای سعید از پشت سرش می آید.
-همه ی دوستهام با دیدن تو، انگشت به دهن مونده بودن می دونستم زیبایی تو خیره کننده است. تو خیلی زیبایی… شایدزیباترین دختری که تا به حال دیدم اما…
لحظه ای سکوت می کند به او نزدیک می شود و تاری از موهای او را که از شال بیرون است را با دقت دور انگشتش می پیچید.
– فقط یه مشکل کوچیک داری! اون هم اینه که یکم بداخلاقی! اگه فقط یکم…یکم خوش اخلاق باشی باور کن نظیرت پیدا نمیشه.
سحر بی آنکه پاسخش را بدهد لحظاتی به او خیره است. بیش از آن علاقه ندارد حرف های بی اهمیت او را بشنود، دستش را کنار می زند و به سمت در اتاق می رود. هنوز خیلی دور نشده که او صدایش می زند.
– سحر؟
با اکراه به سویش برمی گردد.
– بله؟
-شماره اتو بهم بده شاید دلم بخواد دوباره ببینمت و اینبار مستقیماَ به خودت زنگ بزنم نه اون دختره!
این را که می شنود نگاه خیره ای به سرتاپایش می اندازد تا بداند چه چیزی تا این حد به او اعتماد به نفس داده است! لباس های مارک دار و گران قیمتش و یا چهره ی بی نقصش!؟ از دیدن این اعتماد به نفس به شدت متنفر است. علاقه ای هم ندارد شماره اش را به هیچ مردی بدهد برایش این بهتر بود که بین آن ها رابطی باشد.
– فکر نمی کنم من دلم بخواد دوباره ببینمت!
حرفش که تمام می شود بی آنکه منتظر باشد او چیز دیگری بگوید به سمت خروجی راه می افتد.
در پیاده رو قدم زنان به سمت خیابان می رود سرش را پایین می اندازد و به کفش هایش خیره می شود، به شدت پاهایش را آزار می دهد اما حتی لحظه ای متوقف نمی شود و نسبت به آن درد بی اعتنا است. سرش را که بلند می کند خیابان دور سرش می چرخد، لحظه ای می ایستد و به درختی تکیه می دهد. چیزی در ذهنش تداعی می شود، کاش کمتر نوشیدنی خورده بود! چطور باید از شر سرگیجه اش خلاص شود؟! چند بار سرش را تکان می دهد و سپس به آرامی دوباره به راه می افتد.
مرد جوانی مشغول صحبت با موبایلش است و با عجله از روبرویش می آید، سرش را پایین انداخته است همین که می خواهد از کنار او بگذرد، دوباره سرش گیج می رود و به سمت او متمایل می شود، آن مرد هم به شدت با او برخورد می کند و سحر نقش بر زمین می شود. مردجوان موبایلش را از گوشش دور می کند و با نگرانی قدمی به سویش برمی دارد.
– معذرت می خوام…می خواین کمکتون کنم؟ حالتون خوبه؟
لحظه ای به آرنجش نگاه می کند، مانتویش پاره شده و از آرنجش خون می آید. بی تفاوت به دردش رو به آن مرد که هنوز هم او را نگاه می کند به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد. مرد که خیالش راحت می شود به راهش ادامه می دهد و دور می شود.
از جایش بلند می شود و دوباره به راهش ادامه می دهد به خیابان که می رسد برای اولین تاکسی دست تکان می دهد. بعد از اینکه سوار می شود آدرس را به راننده می گوید و سرش را به صندلی تکیه می دهد اما صدای موزیکی که راننده گذاشته اجازه نمی دهد آرام بگیرد. نگاهی به آن مرد با چهره ی اخم آلود می اندازد.
– می شه خاموشش کنین؟!
راننده از آینه ی جلو نگاه دقیقی به او می اندازد و سپس به اجبار موسیقی را قطع می کند. صدای موزیک که قطع می شود سحر چشم هایش را روی هم می گذارد و تمام تلاشش را می کند کمی آرام بگیرد.
آرزو می کرد که ماشین از حرکت متوقف نشود و در مسیری نامعلوم تا بینهایت حرکت کند اما طولی نمی کشد که جلوی آپارتمانی در یکی از محله های متوسط شهر متوقف می شود. چشم هایش را باز می کند، با اکراه نگاهی به آن آپارتمان می اندازد و پس از اینکه کرایه را به راننده می دهد، از ماشین پیاده می شود.
زنگ واحد را که فشار می دهد طولی نمی کشد که صدای فرنوش می آید.
– کیه؟
با صدای ضعیف پاسخش را می دهد: منم
فرنوش با شنیدن پاسخ او به سرعت در را باز می کند.
وارد آسانسور که می شود دکمه ی شماره ی 6 را فشار می دهد و سرش را به دیوار تکیه می دهد، بی حالی و سرگیجه اش لحظه به لحظه بیشتر می شود. متوقف شدن آسانسور زمان زیادی نمی گیرد و او در مقابل در خانه ای که از قبل برایش باز شده می ایستد.
کفش هایش را از پایش درمی آورد اما درست همان موقع درد زیادی در انگشت های پایش می پیچید، با چهره ی درهم نگاهی به آن ها می کند؛ با فشار آن‌کفش انگشت هایش زخمی شده اند و کمی خون می آمد.لحظاتی به زخم هایش خیره می شود، این درد جزئی برایش بی معنا است اصلا اهمیتی ندارد!
سری تکان می دهد و وارد خانه می شود؛ ملیسا و هلنا دو هم خانه ای فرنوش، مشغول تماشای تلویزیون بودند، نیم نگاهی به آن ها می اندازد و با سلام سردی به سمت تنها اتاق 12متری آن آپارتمان نقلی به راه می افتد. کیفش را روی تخت چوبی دو نفره ی گردویی رنگ می اندازد پس از اینکه لباسش را از تنش خارج می کند مانتو و مقنعه ای ساده می پوشد سپس با دستمالی مشغول پاک کردن آرایشش می شود. در همین لحظه فرنوش لبخندزنان وارد اتاق می شود.
– سلــام تبسم خانمه بی تبسم!
بی آنکه لحظه ای نگاهش کند پاسخش را به سردی می دهد.
– سلام.
فرنوش- یکم صبر کن حالت سرجاش بیاد بعد برو.
– نه…عجله دارم!
فرنوش لحظه ای سکوت می کند سپس همانطور که روی تخت می نشیند، می گوید: مهمونیشون چطور بود؟
تبسم شانه ای بالا می اندازد.
– مثل بقیه ی مهمونی ها!
– نه دیگه این مهمونی پولدارها و باکلاس ها بود، حتما فرق می کرد آره؟
تبسم اهل توصیف و تعریف اتفاق هایی که افتاده نیست مانند همیشه به صحبت کردن هم علاقه ای ندارد به نشانه ی مثبت سری تکان می دهد تا او را به هدفش برساند. فرنوش اما دست از حرف زدن نمی کشد.
-این پسره سعید، بهم زنگ زد. درسته که می گفت می خواد تو فقط تو مهمونی همراهیش کنی اما من فکر می کنم چشمش تورو گرفته، شماره ات رو می خواست اون خیلی پولداره، قبولش کن دختر.
برای تبسم اهمیتی ندارد که چشم سعید دنبالش باشد، علاقه ی هیچ مردی نمی تواند ذهن آشفته اش را درگیر کند و امکان ندارد اجازه دهد فرنوش شماره اش را به او بدهد. با چهره ی اخم آلود و نگاه خشمگین به سوی فرنوش باز می گردد.
– نمی خوام این مرد و یا امثالش شماره ام رو داشته باشند، خودت که می دونی!
سپس با برداشتن کیفش به سمت خروجی راه می افتد.
– خدافظ
فرنوش به دنبالش راه می افتد.
– تو عقلت رو از دست دادی تبسم از این فرصت ها همیشه نصیبت نمی شه، هی تبسم!؟
حتی لحظه ای به سمتش برنمی گردد و با قدم های بلند خانه را ترک می کند.
باران نم نم می بارد و هر روزی که می گذرد سوز و سرمای هوا از آمدن زمستان خبر می دهد. لحظه ای می ایستد و به آسمان خیره می شود، از باران به شدت متنفر است این برایش نشانه ی خوبی نیست، بدترین ها را به خاطرش می آورد.
با یک تاکسی خودش را به محله ی پایین شهر می رساند، از ماشین پیاده می شود و قدم زنان در کوچه به سمت خانه راهی می شود.
خانه های قدیمی و زواردررفته آن کوچه او را به دنیای دیگری می کشاند انگار نه انگار که ساعتی پیش در بهترین نقطه ی این شهر حضور داشت؛ جایی که هیچ اثری از فقر و مردمی با لباس های ساده و حتی رنگ رو رفته نبود حتی هوایش هم رنگ و بوی دیگری داشت.
جلوی در خانه ی قدیمی طوسی رنگ که کمی زنگ زده، می ایستد. کلید را در قفل می چرخاند و به آرامی داخل می شود. نگاه گذرایی به حیاط خانه ی مشترکشان با صاحبخانه می اندازد؛ چراغ های خانه ی آن ها مثل همیشه روشن است، در گوشه ی سمت چپ حیاط باغچه ی کوچکی قرار دارد که تنها درخت انجیر تنومندی در آن خودنمایی می کند، سمت راست حیاط هم ماشین پراید پسرصاحبخانه پارک است که با نم نم باران شسته می شود.
باید قبل از آنکه زهرا خانم او را ببیند به خانه ی خودشان برود. با این بی حالی اش علاقه ای ندارد با او هم کلام بشود. خودش را به پله هایی که کمی از درخت انجیر فاصله دارد، می رساند و با قدم های آرام و با احتیاط از آن ها بالا می رود.
پایش را روی هرکدام از پله ها که می گذارد سنگ هایش زیرپایش می رقصند به طوری که احساس می کند هرآن ممکن است از زیر پایش در بروند و به طور کامل خراب شوند اما این مسئله برایش عادی است، سال هاست که این سنگ ها تمام تلاششان را می کنند که بیشتر دوام بیاورند اما بالاخره روزی خواهد رسید که از پا درخواهند آمد!
جلوی درب کوچک چوبی اشان می ایستد همین که می خواهد کلید را در قفل بچرخاند متوجه می شود مثل همیشه قفل در خراب است و با یک تکان به راحتی باز می شود. در را باز می کند و داخل می شود، در سالن 9متری شان هیچکس نیست، ناگهان چیزی از ذهنش عبور می کند، نکند مهسا هنوز به خانه نیامده باشد؟ او گفته بود کلاس تقویتی اش تا ساعت شش و نیم خواهد بود اما حالا ساعت از 9 هم گذشته است.
کیفش را به پشتی رنگ و رو رفتهشان تکیه می دهد و همینکه می خواهد به سمت اتاق برود، مهسا با چادر نماز گل گلی سفیدی که به سر دارد از اتاق خارج می شود با دیدنش تپش قلب تبسم آرام می گیرد. خواهر کوچک دوست داشتنی اش به سویش می آید ودر آغوشش فرو می رود.
مهسا- سلام آبجی.
مهسا را از خود جدا می کند و چهره ی معصومانه اش را نوازش می کند.
– سلام عزیزم، کی از کلاس اومدی؟
مهسا به چشم های قرمز شده اش خیره می شود.
– ساعت هفت برگشتم. چیزی شده آبجی؟ حالت خوبه؟
آه…بازهم چشم ها…لعنت به آن ها که به او وفادار نیستند و همه جا دستش را رو می کنند!
– آره خوبم…چطور مگه؟
مهسا- چشم هات خیلی قرمزه!
با دستپاچگی به سمت حمام روانه می شود.
– چیزی نیست، فقط خیلی خسته ام، می رم دوش بگیرم.
دستش را که روی دستگیره ی در حمام می گذارد ، صدای مهسا متوقفش می کند.
– آبجی تبسم؟
با نگرانی به سمتش برمی گردد.
– بله؟
مهسا سرش را پایین می اندازد و با صدای ضعیفی می گوید: فردا آخرین مهلت پرداخت شهریه کلاس هاست…
تبسم حرف او را قطع می کند و همانطور که به سمت کیفش می رود، می گوید: خوب شد گفتی داشت یادم می رفت.
و سپس مقداری پول از کیفش بیرون می کشد و به دستش می دهد.
– اینها کافیه؟
چشم های مهسا از خوشحالی می درخشد همیشه قدردان مهربانی های خواهرش است، اگر او را نداشت چطور باید زندگی می کرد؟ قهرمان زندگی اش خواهر بزرگش است.لبخند عمیقی می زند.
– آره کافیه ممنونم.
تبسم سری تکان می دهد و از او دور می شود. داخل حمام که می شود زیر دوش آب سرد می ایستد در آن هوای پاییزی آب سرد می تواند هر کسی را شکه کند اما او از جایش تکان نمی خورد، چشم هایش را بسته و اجازه می دهد سرما تا مغز استخوانش نفوذ کند گویی می خواهد روح و جانش را بشوید.
دقایقی طول می کشد تا اینکه چشم هایش را باز می کند، همزمان نگاهش به آیینه ی کوچک مربع شکلی که گوشه ای از آن شکسته است و به دیوار حمام نصب شده است، می افتد. قدمی برمی دارد و با دقت به چهره ای که در آیینه می بیند، خیره می شود.
این تصویر…تصویر مادرش است! ابروان بلند قهوه ای رنگ، چشم هایی درشت به رنگ آبی پررنگ، بینی ای کشیده، لب هایی خوش حالت، موهای بلند ابریشم مانند طلایی رنگ و حتی آن چال روی چانه اش…!
نه…نمی تواند تحمل کند. چطور این تصویر را ببیند؟! تمام اجزای صورتش در هم می پیچد و به آیینه پشت می کند، زیرلب تکرار می کند.
-لعنت به تو….لعنتی…. نمی خوام ببینمت… به من نگاه نکن…! از ذهنم برو بیرون.
به دیوار حمام تکیه می دهد، چشم هایش را می بندد و همانطور که سرش را آرام آرام به دیوار می کوبد، زمزمه می کند: لعنتی…ازت متنفرم، ازت متنفرم!
هرچه تلاش می کند پریشانی اش کم شود بی فایده است؛ امکان ندارد ذهن شلوغ و درهمش جایی برای آرامش برای او باقی بگذارد. پس از گذشت ده دقیقه تسلیم می شود و از حمام خارج می شود.
گوشه ای از اتاق کوچکشان جای می گیردو به نقطه ای خیره می شود، مهسا کنارش می نشیند و همانطور که کاغذی را به او نشان می دهد، می گوید: آبجی؟ امروز نمره ی شیمی من تو کلاس از همه بهتر شد خانممون همیشه می گه به من افتخار می کنه، می گه اگه همینطور تلاش کنم می تونم یه رشته ی خوب تو دانشگاه بخونم.
تبسم نگاه گذرایی به آن می اندازد.
– خیلی خوبه حتماً همینطور می شه.
مهسا- خوشحال نشدی؟
– معلومه که شدم.
-پس چرا یه لبخند نمی زنی که بدونم واقعاً خوشحالی!
لبخند… چه واژه ی غریبی؟! لبخند روی لبش خیلی وقت بود که مُرده بود! اکنون نمی داند این واژه چه معنایی دارد. اما نمی تواند مهسا را غمگین کند به سختی تلاش می کند لب هایش را به خنده وادارد. آنقدر این کار برایش سخت است که عضلات صورتش به درد می آید!
مهسا به او خیره می شود با دیدن لبخند تصنعی خواهرش آرام نمی گیرد. آن قدر بزرگ شده که بتواند لبخندمحزون او را تشخیص بدهد، آرام آرام بغض سنگینی مهمان گلویش می شود.چه بر سر خواهرش آمده؟! چه شده که حتی دیگر نمی داند چطور بخندد؟! چرا به خاطر نمی آورد آخرین باری را که او را خندان دیده بود؟! گویی او دیگر خودش نیست. نکند قهرمان زندگی اش از پا در می آید!؟ خودش را در آغوش تبسم می اندازد و آرزو می کند بتواند خواهرش را دوباره خندان ببیند که روزی از راه برسد، حس کند حال او خوب است! همانطور که سرش روی شانه اش است، می گوید: فردا من مدرسه ندارم، بریم مامان و بابارو ببینیم؟
تبسم دستش در موهای خرمایی رنگ مواج مهسا است و نوازشش می کند، با شنیدن این حرف لب هایش را روی هم فشار می دهد علاقه ای به دیدن مادرو پدرش ندارد. آخر برای چه باید به دیدن آن ها برود؟ آن ها که او را بی تکیه گاه رها کرده اند، تحملشان سخت است اما این هم حقیقت دارد که نمی تواند مهسا را از این حق محروم کند. با صدای ضعیفی پاسخش را می دهد: باشه… می ریم.
مهسا خوشحال و راضی گونه اش را می بوسد و از او جدا می شود.
تبسم لحظاتی بعد پس از اینکه موهایش را شانه می زند از اتاق خارج می شود و برای پخت غذا به آشپزخانه می رود؛ آشپزخانه ی چهار متری که در آن سه کابینت قدیمی و یک اجاق و یخچال کوچک قرار دارد. نگاهی به داخل یخچال می اندازد، هیچ چیزی در آن پیدا نمی شود! بازهم فراموش کرده بود برای خانه مواد غذایی بخرد! در همین موقع مهسا به آشپزخانه می آید.
– هیچی نداریم.
تبسم با آشفتگی نگاهش می کند.
– فراموش کردم خرید کنم، فردا باهم می ریم خرید.
مهسا- راستی باید اجاره خونه رو هم بدیم دیروز وقتش بود.
اجاره خانه را هم فراموش کرده بود، چقدر زود به زود نیازهایشان یکی پس از دیگری می رسند. مخارج مدرسه ی مهسا که روز به روز سربه فلک می کشد، مواد غذایی، اجاره خانه، لباس و هزاران مسائل دیگر. تمام زندگی در واژه ای به نام پول خلاصه شده است این را با تمام وجود حس می کرد.در فکر مخارجشان غرق شده که مهسا می گوید: من برای امشب املت پختم بیا بخوریم.
سپس مشغول چیدن سفره ی کوچک دونفره ای روی قالی کوچکشان می شود. تبسم چند لقمه بیشتر از آن غذا نخورده که از سفره فاصله می گیرد، مهسا اعتراض کنان می گوید: توکه هیچی نخوردی آبجی!
– کافیه سیر شدم.
مهسا غمگینانه به او خیره شده که ناگهان نگاهش به زخم آرنج تبسم می افتد با نگرانی می پرسد- دستت چی شده؟
تبسم خونسردانه نگاهی به زخمش می اندازد.
– چیزی نیست، زمین خوردم
مهسا چهره اش را در هم مچاله می کند.
– وای…درد می کنه آبجی؟!
تبسم به چهره ی او خیره می شود.آنقدر درد کشیده بود که اکنون هیچ دردی احساس نمی کند. سری تکان می دهد و همزمان می گوید: نه درد نمی کنه!
هیچکس به اندازه ی او معنای این کلمه را نمی داند! «درد» تمام روح وجانش با این واژه عجین شده بود. روزی اگر خار کوچکی به دستش فرو می رفت درد زیادی احساس می کرد اما حالا که کالبدی بی جان است، هیچ چیزی احساس نمی کند!
صبح روز بعد طبق قولی که به مهسا داده بود برای دیدن مادروپدرشان از خانه خارج می شوند. مسیر طولانی است و با اتوبوس های واحد طولانی تر هم می شود.چهره اش در هم فرو رفته و به خیابان خیره است، طاقت دیدن آن ها را ندارد. لحظه ای به دست هایش نگاه می کند به شدت می لرزند به طوری که نمی تواند کنترلشان کند، تپش قلبش زیاد شده و لحظه به لحظه او را بی قرار می کند.
به مقصد که می رسند، مهسا با قدم های بلند و سریع به سمت آن ها روانه می شود اما پاهای تبسم یاری اش نمی کنند، آنقدر حالش بد شده که چیزی نمانده از هوش برود. نگاهش به دنبال مهساست، او خودش را به قبر آن ها می رساند و در کنارشان می نشیند! همان موقع تبسم از حرکت می ایستد دیگر نمی تواند قدمی بردارد…نفس هایش به شماره افتاده اند. دستش را روی لبهایش می گذارد و به آن ها پشت می کند، روی سکویی که همانجاست، می نشیند. بغضش شکسته می شود و اشک هایش روی گونه های سپیدش روانه می شوند. زانوهایش را بغل می کند و همانطور که گریه اش به هق هق تبدیل می شود با بی قراری خودش را به عقب و جلو تکان می دهد.
چه زجرآور است دیدن آن ها …. چه دردناک است نزدیک به آن ها بنشیند و به سویشان نرود!
مهسا قبرشان را می شوید و در همان حال با آن ها صحبت می کند. 9 سال از رفتنشان می گذرد، 9سالی که درست مانند یک روز است. داغشان هرگز کهنه نمی شود. سرش را می چرخاند و به تبسم نگاه می کند، این سوال همیشه در ذهنش می چرخد چرا او به آن ها نزدیک نمی شود؟ و چرا تا این حد بی قرار است؟ او گریه نمی کند، ناله می کند! ناله ای که دل هرکسی را می سوزاند. به سمتش قدم برمی دارد، دستش را روی شانه اش می گذارد و می گوید: آبجی جونم…خوبی؟
تبسم بی انکه به سمتش برگردد دست مهسا را از روی شانه اش برمی دارد.
– تنهام بذار
مهسا با دیدن گریه های تبسم بغض می کند، از او فاصله می گیرد و طولی نمی کشد که اشک های او هم جاری می شود.
*****
فصل دوم
باران شدت گرفته بود چنان می‌بارید که گویی آسمان هم بی‌قرار بود و از اتفاقی ناگوار خبر می‌داد.
مهسا را که در داخل آمبولانس گذاشتند اوهم کنارش نشست، آن‌قدر ترسیده بود که تمام تنش می‌لرزید. نفس‌های مهسا کند و چشم هایش نیمه باز بود اما همچنان دست تبسم را محکم گرفته بود. باهمان حال به سختی صدایش زد.
– آبجی…آبجی..
تبسم همانطور که اشک می‌ریخت نزدیکش شد.
– من اینجام عزیزم
مهسا نگاهش کرد و به سختی تلاش کرد حرف بزند.
– من…من…می‌ترسم آبجی…
– نترس عزیزم من کنارتم هیچیت نمی شه، اصلاً نترس…نمی ذارم برات اتفاقی بیفته.
در همین حین بود که کاملاً از هوش رفت، تبسم وحشت زده تکانش می‌داد که پزشک آمبولانس مانعش شد.
– آروم باشید خانم…حالش خوب می شه، فقط از هوش رفته.
گریه کنان خدا را صدا می‌زد، چطور می‌توانست آرام بگیرد وقتی تنها کسی که در این دنیا داشت به این حال در آمده بود؟ وقتی خواهر کوچک معصومش را بی رمق و بی جان روی تخت آمبولانس می‌دید؟! اما نه…حق با پزشک بود حال او خوب می‌شد… باید آرام می‌گرفت و به خودش مسلط می‌شد. طولی نکشید که به بیمارستان رسیدند حتی لحظه ای نمی خواست از او جدا شود اما پشت درهای آی سی یو پرستار مانعش شد.
– شما بیرون باشید لطفاً
با پریشانی نگاهش کرد.
– اون خواهرمه
پرستار- می دونم ولی تو نمی تونی بری داخل، همینجا بمون
با پاهای لرزان به دیوار تکیه داد. قلبش به شدت بیتاب بود مگر چه اتفاقی در حال رخ دادن بود که نمی‌توانست آرام بگیرد؟ اشک‌هایش بی مهابا صورتش را می‌شست، تنش می‌لرزید و افکار بدی در ذهنش می‌چرخید.به خودش نهیب زد.
– آروم باش…قرار نیست براش اتفاقی بیفته خدا اونو از تو نمی گیره…آروم باش تبسم
هرچه تلاش می‌کرد با این جمله ها خودش را آرام کند بی فایده بود. ده‌ها بار طول و عرض راهروی بیمارستان را قدم زد؛ خدا را صدا می‌زد و از او کمک می‌خواست. زمان به کندی می‌گذشت هرثانیه اش به اندازه ی یک سال طولانی شده بود، نگاهش به آن در بود تا یک نفر بیاید و خبرحال خوبش را بدهند، این بی قراری‌ها چه بود که دست از سرش برنمی داشتند؟! چرا لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشتند؟ ای کاش مادروپدرش بودند آخر چرا خدا هردوی آن‌ها را باهم از او گرفته بود؟ چرا حتی یکی از آن‌ها را برایشان نگذاشته بود؟ آن تصادف چه بود بود که آن هارا به سرنوشتی تلخ دچار کرد و حالا پس از گذشت هشت سال از آن تصادف، نکند اتفاق تلخ دیگری در حال وقوع بود؟ آنقدر زیر لب با خودش صحبت کرد تا اینکه دکتر از آنجا خارج شد. او پزشکی بود که همیشه مهسا را برای درمان پیش او می‌برد.سراسیمه به سمتش رفت.
– حال خواهرم خوبه آقای دکتر؟
پزشک عینکش را روی چشم‌هایش جابه جا کرد و خونسردانه پاسخش را داد: متأسفانه دیگه هیچ دارویی روی خواهر شما جواب نمی‌ده، تنها راهی که باقی مونده عمل جراحیه…چند ساعت بیشتر وقت ندارین کارهای عمل رو انجام بدید تا سریعتر عملش کنم می دونید که قلب عضو حیاتیه پس باید هرچه زودتر این عمل انجام شه وگرنه زندگی خواهرت توی خطره!
حرفش که تمام شد در کمال خونسردی و آرامش قدم زنان از او دور شد!
تبسم همچنان به جای خالی پزشک خیره بود و حرف‌هایش را بارها و بارها برای خودش تکرار کرد. زندگی خواهرش در خطر است! منظورش این بود که خدا می‌خواهد مهسا را از او بگیرد؟! پس این بی قراری‌ها نشانه‌ی این اتفاق بود؟ اشک‌هایش روی گونه‌هایش می‌غلتیدند و به سرنوشت تلخی که نصیب خانواده‌اش شده بود می‌اندیشید! چرا این دنیا این قدر ناعادلانه بود؟ چرا روزگار بی رحمانه می‌تازید؟ آیا این حق دختری 14 ساله است که بر اثر بیماری قلبی جان بدهد؟ این حق دو دختر تنهای یتیم بود که در تمام لحظه های زندگیشان با مشکلات دست و پنجه نرم کنند؟ تا کجا؟ تا کجا باید درد کشید؟! او که پولی نداشت پس چطور باید خرج عمل قلب خواهرش را بدهد؟! اما نه…باید تلاشش را کند او نباید اجاره دهد برای خواهرش اتفاقی بیفتد با این فکر به سرعت به حسابداری بیمارستان رفت مرد حسابدار که از درد و رنج او چیزی نمی‌فهمید و شاید هم برایش بی اهمیت بود، خونسردانه جوابش را می‌داد.
– چندبار بگم خانم نمی شه!
– آقا خواهش می‌کنم…خواهرم میمیره!
– خانم؟ قانون بیمارستان همینه باید پول عمل رو بدین تا عمل انجام شه!
– ولی من همینقدر بیشتر ندارم…بهتون التماس می‌کنم یه کاری کنین
– کاری از دست من برنمیاد عمل قلب عمل گرونیه جای اینکه اینجا التماس کنی برو یه فکری کن.
حرفش که تمام شد خونسردانه به سمت همکارش رفت و با او مشغول صحبت شد.
خدایا آخر چرا او حرفش را نمی‌فهمید؟ یعنی برایش اهمیتی نداشت؟ شاید هم برای هیچکس اهمیتی نداشت…! چرا هیچکس به او کمک نمی‌کرد، یعنی جان یک انسان تا این حد بی ارزش بود؟ این پول چه بود که حالا جان خواهرش در گرو آن بود؟!
گیج و سردرگم در سالن بیمارستان به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت…چه باید می‌کرد؟ تسلیم می‌شد و مرگ خواهرش را دربرابر چشم هایش تماشا می‌کرد؟ اما چطور می‌توانست؟ ترجیح می‌داد بمیرد اما اجازه ندهد این اتفاق بیفتد.باید فکری می‌کرد و پول تهیه می‌کرد…تنها پس اندازی که داشت اندک پولی بود که از فروش ماشین پراید اوراقی پدرش مانده بود. درست ماه قبل آن را فروخته بودند تا برای مهسا دارو بخرند! جز این پولی نداشت…حالا تا چند ساعت دیگر چطور چند میلیون پول مهیا کند؟ در افکارش غرق بودکه ناگهان دستی روی شانه‌اش قرار گرفت، متعجبانه به عقب برگشت و با دیدن پرستار زنی پرسشگرانه به او خیره شد.
پرستار نفس عمیقی کشید و گفت: مادروپدرت کجان؟
با بغضی که آرام آرام راه نفس کشیدنش را سد می‌کرد، گفت: مُردن…هردوشون
پرستار متأثرانه سری تکان داد.
– خیلی متأسفم… ببین؟ اینجا یه بیمارستان خصوصیه کسی دلش برای تو نمی سوزه اون دکترهم تنها کسیه که می تونه خواهرت رو نجات بده…برو از اقوامت پول قرض کن خیلی وقت نداری.
راه‌حل پرستار هم به دردش نمی‌خورد آن‌ها هیچ اقوامی نداشتند. پرستار که دور شد دوباره گریه‌اش شدت گرفت، ناگهان زانوهایش خم شد و روی زمین نشست. چطور باید خواهرش را از مرگ نجات بدهد؟
صاحبخانه‌اشان هم به مسافرت رفته بود اگرچه وضعیت مالی آن ها هم چندان خوب نبود اما می توانستند در تهیه پول به او کمک کنند اما حالا…تنها چه باید بکند؟ برای نجات خواهرش به که التماس کند؟ اینجا که کسی غم او را نمی فهمید. چند ساعت بیشتر زمان باقی مانده نمانده بود…در این چند ساعت زندگی مهسا رقم می خورد باتمام وجودش می خواست خواهرش را دوباره سالم و سرحال ببیند برایش حاضر بود هرکاری کند. ناگهان فکری از ذهنش عبور کرد، خودش را سرزنش کرد که چرا زودتر به یادش نیفتاده بود! می توانست از صاحب فروشگاهی که در آن کار می کرد وامی بگیرد! حاضر بود در ازایش بیشتر هم کار کند، این بهترین راه حل ممکن بود. با این فکر جان تازه ای گرفت به سرعت از جایش برخاست و از بیمارستان خارج شد.
بارش باران همچنان ادامه داشت چنان می بارید که گویی در آن شب تمامی ندارد. به خیابان که رسید به سرعت در تاکسی نشست و آدرس خانه ی آقای فتحی را داد، آدرس خانه اش را بارها از زبان همکارانش شنیده بود. زیرلب مدام دعا می کرد که با دست پُر از پیش او برگردد و او خواهشش را رد نکند. صدای زنگ موبایلش او را از افکارش جدا کرد. فرنوش بود؛ کسی که یک سال پیش در همان فروشگاه کار می‌کرد و او از این طریق با او آشنا شده بود.دکمه پاسخ موبایل ساده اش را فشرد و پاسخ داد: بله؟
فرنوش- سلام چطوری تبسم؟
– سلام…
این را گفت و هق هق گریه را سر داد، فرنوش وحشت زده شد.
– چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
– مهسا… حالش بده الان تو بیمارستانه، دکترش گفت باید چند ساعت دیگه عمل شه وگرنه میمیره…. پول عملش رو ندارم.
– ای وای خدا… چقدر بد…حالا می خوایی چیکار کنی؟
– نمی دونم باید هرطور که شده پول جور کنم حاضرم هرکاری کنم که خواهرم نمیره!
– کاش پول داشتم بهت بدم اما بذار ببینم می تونم کسی رو پیدا کنم بهمون قرض بده، بهت خبر می دم.
تلفن را که قطع کرد با بی تابی به خیابان خیره شد آنقدر گریه کرده بود که صدایش به طور کامل گرفته بود؛ یعنی ممکن بود فرنوش بتواند برایش کاری کند؟ او هم که وضعیت مالی خوبی نداشت اما شاید خودش می توانست با وامی که از آقای فتحی می گیرد مشکل را حل کند. آن دقایق سخت به پایان رسید و ماشین در جلوی برج بلند وزیبایی متوقف شد.
دقایقی به ساختمان خیره بود. ساعت کم کم از 10 می گذشت، دیر وقت بود شاید روی خوبی نداشت که در این ساعت به خانه ی او برود اما او چاره ای نداشت و باید تمام راه ها را امتحان می کرد. به شدت مردد بود نمی دانست عکس العمل او چه می تواند باشد، چطور باید راضی اش می کرد؟ شاید هم با شنیدن شرایط سختش دلش به رحم می آمد و کمکش می کرد. دستش را بلند کرد و زنگ آپارتمان را فشرد طولی نکشید که صدای آقای فتحی از آی فون تصویری اش آمد.
– تبسم خانم؟ تو اینجا چیکار می کنی دختر؟
همانطور که از سرما می لرزید گفت: سلام… ببخشید که مزاحم شدم…راستش خواهرم…
دماغش را بالا کشید و با پشت دستش اشک هایش را پاک کرد، به سختی ادامه داد: خواهرم حالش بده تو بیمارستانه امشب باید عمل شه
فتحی حرفش را قطع کرد.
– من نمی فهمم چی می گی بیاتو، اونجا سرما می خوری، بیا واحد هشت.
این را گفت و در را برایش باز کرد. نگاهی به درانداخت و با دلشوره و اضطراب داخل شد با آسانسور خودش را به طبقه ی هشتم آن برج رساند فتحی جلوی در خانه منتظرش ایستاده بود. تبسم با چهره ی درهم نزدیکش شد.
– سلام…خواهرم حالش خوب نیست…
بازهم او حرفش را قطع کرد.
– بیا داخل خونه باهم صحبت می کنیم اینجا سرده…زودباش بیا تو
این را گفت و خودش داخل شد، تبسم با قدم های آرام پشت سر او وارد خانه شد. خانه ی بزرگ و زیبایی با انواع و اقسام وسایل شیک و به مد روز بود با دیدن این خانه هر کسی می توانست بفهمد صاحبش در رفاه کامل زندگی می کند. فتحی به مبلی اشاره کرد و با لبخند خونسردانه ای گفت: برو اونجا بشین…منم یه چیزی می یارم بخوری گرم شی. داری از سرما می لرزی دختر
روی مبلی که از جنس چرم بود، نشست و به سوی فتحی نگاه کرد. او همانطورکه در آشپزخانه مشغول آماده کردن نوشیدنی گرمی بود نگاهش کرد و گفت: خب بگو ببینم مشکلت چیه؟ یه چیزایی داشتی در مورد خواهرت می گفتی!
تبسم به نشانه ی مثبت سری تکان داد و دوباره با بغض گفت: خواهرم از بچگی مشکل قلبی داشت همیشه قرص و دارو می خورد ولی امشب یهو حالش بد شد دکترش گفت باید تا چند ساعت دیگه عمل شه وگرنه میمیره…
بغضش را فرو خورد و دوباره ادامه داد: اومدم ازتون خواهش کنم بهم یه وام بدین پول عمل خواهرم رو بدم قول می دم در ازاش بیشتر کار کنم…توروخدا کمکم کنین
فتحی خونسردانه با فنجانی که دردستش بود نزدیکش شد، فنجان را جلوی تبسم گذاشت و گفت: عمل قلب خیلی گرونه..بیچاره خواهرت، خیلی برات ناراحت شدم.
و سپس به سمت اتاقی به راه افتاد و گفت: الان برمی گردم.
یعنی ممکن بوداودلش بسوزد و این پول را به او بدهد؟ ممکن بود که به دختریتیمی که در این شهر تنها بود کمک کند؟ طولی نکشید که از اتاق بیرون آمد و همانطور که نزدیکش می شد گفت: کافیه دیگه گریه نکن..من بهت کمک می کنم.
این را که شنید ناباورانه به او خیره شد. فتحی روبرویش نشست و همانطور که مقداری تروال به سمتش می گرفت، گفت: این چند میلیونی می شه تمام پول عمل نیست ولی بخش عمده ایش حل می شه…الان همین مقدار رو توخونه دارم.
تبسم به تروال هایی که در دست او بود خیره شد، باورش نمی شد به همین سادگی حرفش را بپذیرد و بخش عمده ای از پول عمل را به او بدهد.. آیا این حقیقت داشت؟ نکند فقط یک خیال باشد؟ حالا می توانست جان مهسا را نجات بدهد! می توانست یک بار دیگر خواهرش را سالم ببیند. زیرلب خداراشکر کرد و با دست های لرزان پول ها را از او گرفت.
فتحی- من شرایط تورو درک می کنم زندگی بدون پدرومادر خیلی سخته… من وقتی وضعیت تورو فهیمدم با خودم گفتم هروقت بتونم بهت کمک می کنم همیشه حقوق تورو زودتر از بقیه ی بچه ها دادم چون می دونم توچه شرایطی هستی. الان هم اینهارو ببر بیمارستان نیازم نیست بهم برگردونی!
چه می شنید؟ چطور ممکن بود او بدون اینکه بخواهد این پول را پس بگیرد به او کمک کند؟! آیا این مرد یک فرشته بود؟ شاید هم خدا او را برای نجات زندگی خواهرش فرستاده بود، چقدر خوب بود که هنوز در دنیا انسان های مهربان زندگی می کردند. به سختی گفت: من…من نمی دونم چی بگم…شما آدم خیلی خوبی هستین واقعاً ازتون ممنونم
فتحی لبخند پهنی زد.
– خواهش می کنم…خب راستش رو بخوایی تو برای من با بقیه خانم هایی که برام کار می کنند فرق می کنی…
مکثی کرد و پس از اینکه به چشم های زیبای او خیره شد به آهستگی گفت: از روز اولی که دیدمت همیشه نگاهم به سمت تو بود خب..من به تو علاقه دارم!
ناگهان تبسم شکه شد…علاقه؟ منظورش چه بود؟ او یک مرد 40 ساله بود اما جدا از این موضوع او همسر و فرزندداشت که البته حالا که دقت می کرد آن ها در خانه اش نبودند.با صدای ضعیفی گفت: شما مگه ازدواج نکردید؟
فتحی- آره همسرمم الان مسافرته ولی چه ربطی داره! منکه قرار نیست باتو ازدواج کنم!
لحظه ای سکوت کرد و بعد با لبخندی که بر روی لبش بود، ادامه داد: من می تونم همیشه ازت حمایت کنم هروقت به چیزی احتیاج داشتی رو برات مهیا می کنم اما خب تو هم باید به علاقه من جواب مثبت بدی! می فهمی که چی می گم؟
لحظه ای تمام جان تبسم از ترس لرزید، طولی نکشید که معنای حرف های او را فهمید. نگاهی به پول هایی که در دستش بودانداخت فتحی چنان صحبت می کرد که گویی با این پول ها می خواهد چیزی را بخرد! اما چه چیزی؟ نجابت وعزت او را؟ مگر این ها خریدنی بودند؟ مگر می شد که معصومیت و پاکی یک دختر را خرید؟ تبسم چگونه می توانست در ازای این پول ها شرافتش را به حراج بگذارد؟ به مادروپدرش چه می گفت؟! می توانست بگوید که بخاطر این پول ها چه کرده بود؟ نه… این مکان نداشت!
ناگهان خشم تمام وجودش را گرفت از جایش برخاست، پول ها را به صورت او پرتاب کرد و به سمت خروجی خانه دوید! نفسش در سینه حبس شده بود تا آنجاکه می توانست دوان دوان خودش را از آن خانه دور کرد. وقتی احساس کرد توانی برای دویدن ندارد در کنار خیابان متوقف شد.همانطور که نفس نفس می زد همه چیز را در ذهنش مرور کرد، تا لحظاتی پیش پول عمل خواهرش در دستش بود اما حالا… بازهم هیچ چیزی نداشت! چه ساده تصور کرد او فرشته ایست که خدا برای نجات زندگی خواهرش فرستاده است!سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد دانه های درشت باران به صورتش سیلی می زدند…بغضش شکسته شد و با صدای بلند گریه کرد. آن شب لعنتی چه بود که تمام شدنی نبود چه چیزی را می خواست از او بگیرد؟ خواهرش را؟ یا زندگی خودش را؟ نه…حاضر بود زندگی خودش را بدهد اما زندگی خواهرش را نه. اجازه نمی داد او را از دست بدهد. اما چه باید می کرد؟ دیگر چه راهی برایش باقی مانده بود؟ مگر او به جز خدا کسی را داشت؟ به گوشه ای تیکه داد و روی زمین نشست، دست هایش را دور خودش حلقه کرد و همانطور که از سرما می لرزید با صدای بلند زجه می زد…هرزگاهی کسی از کنارش می گذشت و متعجبانه به او نگاهی می انداخت و سپس بی تفاوت عبور می کرد.
زیرلب تکرار کرد: خدایا کمکم کن… خدایا تنهام نذار… نمی تونم تحمل کنم، خیلی دردناکـ…ه…. خیلی! من طاقت این همه درد رو ندارم… نجاتم بده خدایا… من تنهـ…ام.
بازهم در ذهنش تکرار شد دکتر فقط چند ساعت به او زمان داده بود این ساعت ها نباید به این سادگی از دست می رفت با این فکر از جایش برخاست و به سختی قدم برداشت. دقایقی بعد خودش را به خانه ی یکی از همکارانش رساند تا شاید او کمکی کند.
– خواهرم داره میمیره… خواهش می کنم کمک کن
الهام دختری هم سن و سال خودش با شنیدن اتفاقی که برای مهسا افتاده بود، متأثرانه نگاهش کرد و گفت: باور کن من همش کمتر از یک میلیون پس انداز دارم، پولی ندارم که بهت بدم مادروپدرم هم فکر نمی کنم اینقدر پول داشته باشند …بخدا اگه می تونستم بهت کمک می کردم.
تبسم با صدایی که به سختی قابل شنیدن بود، گفت: من چیکار کنم؟ بذارم خواهرم بمیره؟!
الهام- هیچ اقوامی ندارین؟ حالا مادرت هیچی، بابات هیشکی رو توی تهران نداره؟
اقوام پدرش؟! با یادآوری اش دندان هایش را روی هم فشرد و به سختی گفت: نه… اون هم کسی رو نداره!
– اینقدر گریه نکن امیدت به خدا باشه خودش برات یه راهی باز می کنه!
– خدا من رو فراموش کرده…
درست همان موقع مادر الهام چادربه سر جلوی در آمد، تبسم با دیدنش به سرعت سرش را پایین انداخت و همانطور که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: سلام خاله
او با اخم های درهم کشیده نگاهی به سرتاپای کاملاً خیسش انداخت و به اجبار گفت: علیک سلام
و سپس رو به الهام گفت: یه دقه بیا تو
الهام به سوی تبسم نگاه کرد و با گفتن اینکه _الان برمی گردم_ همراه مادرش به داخل خانه رفت. آن ها در حیاط خانه کمی دوراز در خانه ایستادند با اینکه تلاش می کردند آرام صحبت کنند اما تبسم صدایشان را می شنید.
مادرالهام- این دختره گداگشنه اینجا چی می خواد؟
الهام- مامان اینطوری راجبش صحبت نکن، بیچاره خواهرش تو بیمارستانه داره میمیره، پول عملش رو نداره.
مادرالهام- به ماچه؟ زود بهش بگو بره نمی خوام داداشت الان برسه و این رو اینجا ببینه، همیشه یه دردسری با خودش داره!
الهام- چه دردسری آخه؟
مادرالهام- مثل اینکه فراموش کردی داداشت پاش رو کرده بود تو یه کفش که این دختره رو می خواد!
الهام- خب این بیچاره چه گناهی داره؟
مادرالهام- گناهش اینه که نه مادرداره نه پدر!
با شنیدن این جمله قلبش به درد آمد، دیگر نمی توانست بایستد، از آنجا فاصله گرفت و در خیابان به راه افتاد.حرف های آن زن روح و روانش را به شدت آزار می داد، گداگشنه! این واژه ای بود که مادرالهام او را لایقش می دانست… فقط به این دلیل که دختری تنها و بی کس بود؟! چه بر سر این آدم ها آمده بود؟ چرا بی رحمانه هر کسی را مورد قضاوت خود قرار می دادند؟! چطور می توانستند نسبت به درد یک دختر یتیم بی تفاوت باشند؟
ناامیدانه به بیمارستان بازگشت و در راهروی آن روی نیمکتی نشسته بود و به زمین خیره بود. از وقتی مادروپدرش از دنیا رفته بودند آرامش هم از دنیای او گم شده بود. دختری پانزده ساله غرق در شادی های نوجوانانه ناگهان با از دست دادن مادروپدرش به سرنوشتی تلخ دچار شده بود. او ماند و خواهری شش ساله ی کوچک که از وقتی به دنیا آمده بود با مشکل قلبی دست و پنجه نرم می کرد. در افکارش غرق بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد با دیدن نام فرنوش جواب داد: الو
فرنوش- خوبی تبسم؟
-خوب؟ عالی ام…خواهرم داره میمیره و منه لعنتی هیچ کاری نتونستم بکنم.
-کاش من این پول رو داشتم بهت بدم اما تو خودت وضع زندگی منو می دونی. داغون تر از توأم…
لبهایش را روی هم فشرد، به خوبی می دانست که او هم نمی تواند کاری کند، تمام درها به رویش بسته می شدند.فرنوش لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: اما یه فکری دارم، ببین…من اینجا توی یه مهمونی‌ام عکست رو به یه نفر نشون دادم خیلی از تو خوشش اومده خیلی پولداره اصلا این پول ها براش هیچی نیست…حاضره هرچقدر که بخوایی بهت بده…فقط…
ناگهان تمام جانش گُر گرفت، حرفش را قطع کرد و با صدایی که از خشم می لرزید، گفت: تو چطور فکرکردی من همچین کاری می کنم؟ چطور تونستی به خودت اجازه بدی اینو به من بگ…ی؟
فرنوش- واسه چی داد می زنی؟ فکر می کنی من مریضم این رو بهت بگم؟ خواهرت داره میمیره، حواست هست؟ تو دیگه باید بدونی تو این دوروزمونه کسی به یه دختر تنها کمک نمی کنه مگر اینکه براش نفعی داشته باشه… دنیا همینه تبسم خانم! از خوابو خیال بیا بیرون قرار نیست لحظه ی آخر یه فرشته بیاد و پول عمل رو برات بیاره! اصلا به من ارتباطی نداره من خواستم کمکت کنم حالا خودت می دونی…اگه خواستی تا یه ساعت دیگه خبر بده وگرنه اون می ره!
حرفش که تمام شد تماس را قطع کرد. بارها و بارها حرف هایش را برای خودش تکرار کرد. او درست می گفت، قرار نبود فرشته ای در لحظه آخر تمام پول عمل را برایش بیاورد و امکان نداشت کسی به دختری تنها کمک کند! در دنیا همه به نفع خودشان می اندیشند! حرف مادر الهام دوباره در ذهنش تکرار شد، گدا گشنه! او دختری بی کس بود که چون هیچ حمایتی نداشت باید فکر آرامش را از سرش بیرون می کرد! هیچکس غم او را نمی فهمید و هیچکس تلاشی نمی کرد از دردش کم کند! این چه سرنوشتی بود که در این شب برایش رقم خورده بود؟ این چه دردی است که هر چه پیش می رود تمام جانش را به آتش می کشاند؟ چه باید کند…چه چیزی را انتخاب کند؟ مرگ خواهر کوچکش یا نابودی خودش؟ پول …آخ…این لعنتی چه بود که او را به سمت نابودی می کشاند؟
ناگهان صدای دکتر او را به خودش آورد.
– خانم؟ چرا هنوز کارای عمل رو انجام ندادین؟
سرش را بلند کرد و نگاه گنگی به چهره ی خونسرد او انداخت.
دکتر- خواهر شما وضعیتش وخیمه…نمی خواین براش کاری کنین؟
از جایش برخاست، او حاضر بود برای خواهرش جان دهد! خواهرش باید زندگی می کرد…اجازه نمی داد به همین سادگی از دنیا برود! اشک هایش را پاک کرد، گلویش را صاف کرد و رو به او گفت: خیلی زود پول عمل رو می یارم!
و سپس به سمت خروجی راه افتاد!
اگر با به حراج گذاشتن عزتش خواهرش به زندگی بازمی گشت پس این کار را می کرد، اگر با دردو رنج کشیدن او دردهای خواهرش پایان می یافت او تمام دردهای دنیا را به جان می خرید، اگر با مرگ او خواهرش زنده می ماند… حاضر بود برایش بمیرد…! او برای خواهر کوچک معصومش حکم یک مادر را داشت، این مادر دنیا را به هم می ریزد اما او را نجات می دهد! شماره ی فرنوش را گرفت و با بغضی که کم کم راه گلویش را سد می کرد، گفت: کجا…بیام؟!
****
فصل سوم
با صدای پی در پی درب خانه به اجبار چشم های زیبای دریایی ایش را باز می کند، سرش را به سمت راستش می چرخاند و نگاهی به جای خالی مهسا می اندازد، او مانند همیشه به مدرسه رفته است. نفس عمیقی می کشد و روی رختخواب می نشیند، باز هم کابوس روزهای بدش را می دید کابوس روزهایی که او را به نابودی کشانده بود. ناگهان صدای قطرات باران که به پنجره ای می خورد که درست سمت چپ او قرار دارد، توجه اش را جلب می کند.
بازهم باران… نه کابوس آن شب راحتش می‌ گذارد و نه این باران…! با دیدن این باران برایش یادآوری می شود که او خواهری است که برای نجات زندگی تنها دلیل زنده ماندنش نابودی را به جان خریده بود و اکنون که یکسال از آن شب می‌گذرد او روز به روز در باتلاقی سخت تر از مرگ فرو می رود.صدای زهرا خانم او را به خودش می آورد.
– تبسم جان؟ خونه نیستی دخترم؟
از جایش بلند می شود و همان‌طور که از اتاق خارج می شود با صدای بلند پاسخش را می دهد:
– دارم می یام زهرا خانم
دستی به موهای ابریشمی زیبایش می کشد تا کمی مرتبشان کند و سپس در را به روی او باز می کند. زهرا خانم با دیدن چهره ی خوب آلودش با پریشانی می گوید: ای وای خدا مرگم بده از خواب بیدارت کردم؟
– نه دیگه باید بیدار می‌شدم، بفرمایین داخل
راه را برای ورود او باز می کند و خودش به سمت آشپزخانه روانه می شود، همزمان می گوید: الان چایی می ذارم و برمی گردم
او همانطور که به پشتی رنگ و رو رفته اشان تکیه می دهد، می گوید: نه نیاز نیست بیا بشین می خوام باهم حرف بزنیم.
این را که می شنود با نگرانی به او خیره می شود، مگر چه می خواست بگوید که آن وقت صبح آمده است؟! ناگهان سیل افکار بد به ذهنش هجوم می آورد و او را بی قرار می کند. نکند می خواهد در مورد اجاره خانه صحبت کند یا اینکه نکند برای خانه عذرشان را بخواهد، شاید هم قرار بود بگوید اجاره خانه را می خواهد دوبرابر کند!
به سختی سری تکان می دهد و می گوید:
– باشه پس…اگه اجازه بدین صورتم رو می شورم و می یام.
داخل دستشویی می شود و در آینه ی روشویی به خودش خیره می شود باید آن افکار بد را از ذهنش دور کند زهرا خانم زن مهربان و خوبی‌ است، در آن چندسالی که در خانه ی آن ها زندگی می کردند بارها خوبی‌اش را دیده بودند. آبی به صورتش می زند و پس از اینکه نفس عمیقی می کشد از آنجا خارج می شود. نزدیکش می شود و همانطور که روبرویش می نشیند، می گوید: اتفاقی افتاده؟
زهرا خانم- نه عزیزم، چه اتفاقی… خب راستش دلم نمی خواست این وقت صبح مزاحت بشم ولی می دونستم الان مهسا خونه نیست آخه می خوام تنها باهات حرف بزنم.
از ترس دهانش خشک شد.آخر برای چه می خواهد در تنهایی صحبت کند؟ چه موضوعی بود که نباید مهسا چیزی از آن می دانست؟
زهراخانم نفس عمیقی می کشد و می گوید: تو این 4 سالی که تو و آبجیت پیش ما زندگی می کنین مهرتون به دل ما نشسته، باور کن دلم می خواد همیشه همینجا باشین ما دیگه احساس نمی کنیم شما مستاجرمون هستین مثل خونواده امون می مونین.
از اینکه آنقدر بد فکر می کرد غمگین می شود، زهرا خانم هرگز آن ها را از آن خانه بیرون نمی کند او زنی مهربان، خونسرد و بسیار صبور است بی شک یکی از خوش شانسی های او و خواهرش پیدا کردن صاحبخانه ای همانند آن ها بود که درست مثل یک خانواده هوایشان را داشتند.
او لحظه ای سکوت می کند و سپس همان‌طور که لبخند عمیقی می زند، می گوید: پسرم رضا به تو علاقه داره…!
با شنیدنش شکه می شود، سرش را به زیر می اندازد و تلاش می کند مانع لرزش دست هایش شود.
زهرا خانم- نه اینکه بگم تازه بهت علاقه مند شده، اون خیلی وقته تورو می خواد اما چیزی نمی گفت همین دیشب به ما گفت تورو دوست داره، منم خیلی دلم می خواد تو عروسم شی عزیزم…تو دختر خوبی هستی، پسرمن رو هم که می شناسی درسش رو خونده الان هم خداروشکر سرکار می ره…امروزم عجله داشت هرچه زودتر بیام باهات صحبت کنم، واسه همین این وقت صبح اومدم!
تمام مدتی که زهرا خانم با خوشحالی و رضایت از علاقه ی رضا صحبت می کند تبسم مات و مبهوت به لبخند عمیق او خیره بود و هیچ نمی گفت، آرزو می کند که این حقیقت نداشته باشد. حال چه باید بگوید؟ چه جوابی به او بدهد؟! زهرا خانم او را دختر خوبی می دانست اما آیا اگر حقیقت را متوجه می شد بازهم همین نظر را داشت؟! در آن صورت بی رحمانه قضاوتش نمی کرد؟
به گل های کوچک قالی اشان خیره شده و در افکارش غرق است، همان موقع زهرا خانم دستش را روی شانه اش می گذارد و می گوید: نمی خوایی چیزی بگی تبسم جان؟ من اومدم که نظرت رو در مورد پسرم بدونم!
تبسم سرش را بلند می کند و با چهره ی درهم نگاهش می کند، ناگهان چیزی به ذهنش می رسد.
-خب راستش زهرا خانم، من الان نمی خوام ازدواج کنم!
چشم های زهرا خانم با شنیدنش گرد می شود.
– ولی آخه چرا؟ پسرمن مشکلی داره؟
سرش را به چپ و راست تکان می دهد و همزمان می گوید: نه نه اصلاً… خب راستش من… من… نمی خوام تا وقتی مهسا دانشگاه نرفته و سروسامون نگرفته ازدواج کنم.
زهرا خانم- آهان…بهت حق می دم نگرانش باشی ولی مطمئن باش رضا اگه باهات ازدواج کنه اون رو مثل خواهرش روی چشم هاش می ذاره، بهت قول می دم
تبسم سرش را به زیر می اندازد اصلا دلش نمی خواهد زهراخانم را منتظر بگذارد پس باید به طور کامل او را ناامید کند.
-نه راستش اینطوری راحترم.
زهرا خانم که گویی انتظار شنیدن جواب دیگری را از تبسم داشت، غمگینانه آهی می کشد وبه پشتی تکیه می دهد.
-باشه نمی خوام تحت فشار بذارمت اما یکم بیشتر فکر کن!
با شرمندگی نگاهش را می گیرد، جایی برای بیشتر فکر کردن برایش وجود ندارد. جوابی به این حرف او نمی دهد، طولی نمی کشد که زهرا خانم از جایش برمی خیزد و می گوید: خیلی خب من دیگه برم؛ باید برای ظهر غذا بپزم
– می موندین یه چایی می خوردین
– نه عزیزم دیر می شه
او که از خانه خارج شد به اتاق باز می گردد، گوشه ای می نشیند و به فکر فرو می رود. دخترناپاکی مثل او ارزش هیچ چیزی را ندارد اگر کسی در موردش چیزی می فهمید، نه…تصورش هم تنش را می لرزاند. دست هایش را مشت می کند و تا آنجا که می تواند فشار می دهد. چه زندگی تلخ و درهم ریخته ای نصیبش شده است، اصلاً برای چه زندگی می کند؟ گاهی تمام طول روزش را به مرگ می اندیشد اما اگر از این دنیا برود چه برسر خواهرش می آید؟
تنها چیزی که او را به این دنیا وابسته می کند وجود مهسا است و اینکه می خواهد تمام تلاشش را کند برایش آینده ی خوبی بسازد. دوباره به یاد اجاره خانه می افتد، باید هرچه زودتر آن را فراهم کند! ناگهان از این افکار به ستوه می آید دو دستش را روی سرش می گذارد، تا کی می توانست به این زندگی ادامه بدهد؟!
درنهایت تسلیم افکارش می شود و برای مهیا کردن غذا به آشپزخانه می رود. تمام مدتی که مشغول آشپزی بود بارها و بارها به همه چیز فکر کرد؛ ذهن ناآرامش با آمدن زهرا خانم ناآرام تر شده بود. غذایش که آماده می شود در سالن کوچکشان می نشیند و به تلویزیون قدیمی ای که روی میز کوچکی گذاشته است، خیره می شود.
طولی نمی کشد که مهسا در خانه را باز می کند و داخل می شود با دیدن او متعجبانه به سویش می آید.
مهسا- سلام آبجی… تو نرفتی سرکار؟
تبسم نفسش را پرصدا بیرون می دهد.
– سلام…نه امروز دیرتر می رم.
مهسا سری تکان می دهد و با چهره ی هیجان زده در مقابلش می نشیند.
– امشب تولد دوستم کیمیاست خیلی دلم می خواد برم، اشکالی نداره برم؟
گونه ی گلگون مهسا را نوازش می کند و با مهربانی می گوید: آره برو ولی قول بده زود برگردی خونه.
او از جایش بلند می شود و با خوشحالی می گوید: قول می دم ساعت 9 خونه باشم، آخ جـ…ون
ناگهان خنده از روی لبهایش برداشته می شودو با چهره ی پر از استرس می گوید: همه همکلاسی هام می یان حالا چه لباسی بپوشم؟
با دیدن شادی های نوجوانانه او گویی دنیا را به تبسم می دهند کاش می شد همیشه او را غرق در شادی ببیند. اصلا چه چیزی در این زندگی بیشتر از شادی های خواهرکوچکش برایش اهمیت دارد؟ اگر او برای رفتن به تولد دوستش تا این اندازه خوشحال می شود پس نباید اجازه بدهد شادی اش از هم بپاشد، باید برایش لباسی تهیه کند تا همانند دیگر همکلاسی هایش زیبا به نظر برسد. اما چطور؟ پول کمی برایش باقی مانده حتی هنوز پولی برای اجاره خانه هم ندارد… چطور می تواند برایش لباسی بخرد؟ به یکباره به یاد آقای رضایی می افتد؛ مرد مسنی که در دو کوچه پایین تر از خانه اشان مغازه ی لباس فروشی دارد. زهرا خانم که آقای رضایی را به خوبی می شناخت او و مهسا را به او معرفی کرده بود تا هرگاه که خواستند، لباسی به نسیه بخرند و پولش را سرماه به او بدهند. با این فکر می گوید: ساعت 5 می ریم مغازه ی آقای رضایی لباس می خریم.
مهسا با شنیدنش گل از گلش می شکفت و با خوشحالی به آغوشش می رود.
– خیلی خوبه…مرسی آبجی دوست دارم.
– منم دوست دارم.
او را از خود جدا می کند و با اخم کوچکی می گوید: حالا زودباش برو لباستو عوض کن ناهار بخوریم.
او با خوشحالی از آغوشش جدا می شود و دوان دوان به اتاقشان می رود.
روزگاری بود که او هم در دنیای نوجوانانه غرق بود. چیزی از درد و دنیای اطرافش نمی دانست و دلخوش رفتن به مدرسه و درس خواندن بود اما ناگهان تمام آن شادی ها از او گرفته شد! بدترین روز زندگی اش روزی بود که همکار و دوست پدرش به خانه ی آن ها آمد و خبرتصادف پدرومادرش را به او داد و درست وقتی که به بیمارستان رسید با جسدهای بی جان آن ها روبرو شد. حتی نتوانسته بود برای آخرین بار آن ها در آغوش بگیرد و بگوید که دوستشان دارد و این حسرت برای همیشه در دلش باقی ماند.
دشوارتر از پذیرش مرگ مادروپدرش، آرام کردن خواهرکوچک 6ساله اش بود که به درستی نمی دانست چه اتفاقی افتاده و مادروپدرش به کجا رفته اند. یادآوری آن روزها برای هزارمین بار اشک به چشمش می آورد به طوری که انگار یک روز هم از آن اتفاق نگذشته است.
ساعت پنج عصر که شد مانتو و مقنعه‌ای ساده تنش کرد و مثل همیشه بی‌آنکه آرایشی به چهره‌اش بزند همراه مهسا از خانه خارج شدند. مغازه‌ی آقای رضایی بزرگ‌ترین مغازه ی لباس‌فروشی آن اطراف است که در آن انواع و اقسام لباس‌های زنانه پیدا می‌شود.
رضایی با دیدن آن دو لبخند مهربانی به رویشان می‌زند و حالشان را می‌پرسد.
– سلام به دخترخانم‌های خوب. حالتون خوبه؟
آن دو پاسخش را می‌دهند و سپس تبسم می‌گوید: می خوایم برای خواهرم لباس بخریم.
او همانطورکه به اجناسش اشاره می‌کند، می‌گوید: چقدر خوب…برید انتخاب کنید.
تبسم دستش را روی شانه ی مهسا می‌گذارد.
– تو برو لباس‌ها رو ببین منم الان می یام
مهسا- باشه.
مهسا که دور می شود، با استرس به آقای رضایی نزدیک می‌شود برای حرفی که می‌خواهد بر زبان بیاورد کمی خجالت می‌کشد پس از لحظاتی به‌سختی می‌گوید: راستش می‌خواستم بگم… پول لباسی که خواهرم برمی داره رو …
رضایی که می‌داند او چه می‌خواهد بگوید حرفش را قطع می‌کند و با مهربانی می‌گوید: اصلاً نگران نباش دخترم، هر وقت که پولش رو داشتی برام بیار.
باور اینکه هنوز در دنیا مهربانی وجود داشته باشد کمی برایش دشوار شده است اما این حقیقت دارد که انسان‌های خوب وجود دارند. تبسم آب گلویش را قورت می‌دهد و سرش را به زیر می‌اندازد.
– خیلی ازتون ممنونم
و سپس به سمت مهسا می‌رود و همراه او مشغول دیدن لباس‌ها می‌شود. مهسا با خوشحالی دانه به دانه ی لباس‌ها را زیرورو می‌کند، کمی سخت پسند است و کمتر لباسی چشمش را می‌گیرد، لحظه‌ای دست از دیدن آن‌ها برمی‌دارد و رو به خواهرش با نگرانی می‌پرسد: تا چند قیمت می تونم بردارم؟
– هرچی دوست داری بردار به قیمتش فکر نکن…پولش رو بعداً بهش می دم
مهسا با شنیدنش لبخند زیبایی می‌زند.
– باشه.
و دوباره مشغول دیدن لباس‌ها می‌شود. نیم ساعتی طول می کشد تا اینکه بلوز و دامن کوتاه زیبای دخترانه‌ای را انتخاب می کند.
به سمت آقای رضایی می‌رفتند که تبسم نگاهش می‌کند و می‌گوید: نمی خوایی برای دوستت هدیه بخری؟
مهسا- اصلاً یادم نبود…چی بخرم؟
تبسم نگاه گذرایی به تمام اجناس مغازه می‌اندازد و با دیدن روسری‌های زیبا می‌گوید: براش یه روسری انتخاب کن.
مهسا با خوشحالی موافقت کرد و برای دوستش یک روسری انتخاب کرد؛ لحظاتی بعد از مغازه خارج شدند.
تبسم – خیلی خب من دیگه باید برم خیلی مواظب خودت باش
مهسا- باشه آبجی، می رم خونه لباسام رو عوض می کنم و می رم.
تبسم سری تکان می‌دهد و هم‌زمان اندک پولی که برایش باقی‌مانده است را از کیفش بیرون می‌کشد و به دستش می‌دهد.
– بیا این پول رو بگیر شب با تاکسی تلفنی برگرد خونه.
مهسا همان‌طور که پول را از او می‌گیرد لبخندزنان خداحافظی می‌کند و سپس از او دور می‌شود. تبسم تا لحظاتی همان‌جا ایستاده و دور شدنش را تماشا می‌کند وقتی او از دیده‌اش دور می شود، نفس عمیقی می‌کشد و به راه می‌افتد. آن روزبه پریشانی‌هایش اضافه‌شده بود و افکارش لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشتند. آخر او تاکی می‌توانست به این مُردگی ادامه دهد؟ مگر می‌توان در این جهنم زندگی کرد؟ چگونه باید خودش را از آن باتلاق بیرون کشد؟ خسته شده بود از اینکه در جهنمی که تمامی ندارد، زندگی کند اما چطور باید مخارج زندگی شان را تأمین می‌کرد؟ او که نه تحصیل‌کرده بود و نه تجربه‌ای داشت، آیا می‌توانست شغل ساده ای پیدا کند و دنیایش را تغییر دهد؟ احساس می‌کرد کم‌کم از پا درمی‌آید و دیگر چیزی به فروپاشی‌اش نمانده است.
با یک تاکسی خودش را به خانه ی فرنوش رساند، مثل همیشه آپارتمان کوچک او به‌هم‌ریخته بود و ملیسا و هلنا مشغول آرایش بودند. سلامی به آن دو می‌کند و روی مبلی جای می‌گیرد. درست همان موقع دختر جوانی که چهره‌اش برای او غریبه بود از دستشویی بیرون می‌آید و به سمت ملیسا و هلنا می‌رود.تابه‌حال او را ندیده است، چهره ی ساده و معمولی دارد اما در عین سادگی زیبا به نظر می‌رسد. همان موقع فرنوش کنار تبسم می‌نشیند.
– واسه چی نشستی؟ سیاوش رو که می‌شناسی، گفت زود بریم اونجا!
اسم آن مرد که به میان می‌آید دندان‌هایش را روی‌هم فشار می‌دهد حتی شنیدن نام او حالش را بد می‌کند.
با کلافگی سری تکان می‌دهد- باشه آماده می شم.
سپس با سر به آن دختر اشاره می‌کند.
– اون کیه؟
فرنوش نگاه گذرایی به آن دختر می اندازد و پوزخند تمسخرآمیزی می‌زند.
– از خونشون فرار کرده! جا نداشت بهش گفتم چند روز می تونه اینجا بمونه! حالا اونو ول کن تو برو حاضر شو
این را می گوید و از کنار تبسم بلند می شود.
تبسم خیره به آن دختر در فکر فرو می‌رود. از جایش برمی‌خیزد و به سمتش می‌رود، کنارش می‌نشیند و می‌گوید: اسمت چیه؟
آن دختر که مشغول صحبت با ملیسا بود با شنیدن صدای تبسم به سمتش برمی‌گردد، همان‌طور که آدامسی را می‌جود با لبخند پهنی بر روی لبش با دقت او را نگاه می‌کند و سپس جوابش را می دهد: مریم
لحظه‌ای سکوت می‌کند و دوباره می‌گوید: پس تو تبسمی!
تبسم کمی متعجب می شود.
– آره چطور؟
مریم- هیچی همه از خوشگلیت می‌گفتن، واقعاً خیلی خوشگلی دختر! چشم های آبی، موهای طلایی…!
تبسم نفسش را پر صدا بیرون می‌دهد و بی تفاوت به حرف‌هایش با صدای آرامی می‌گوید: چند سالته؟
مریم- 21، تو چی؟
– من 24 سالمه
لحظه ای سکوت می کند و سپس با چهره ی درهم کمی نزدیکش می‌شود و همان‌طور که سعی می‌کند دیگران صدایش را نشنوند، می‌گوید: برای چی از خونتون فرار کردی؟ چرا اومدی اینجا؟ اینجا از جهنمم بدتره…ازاینجا برو تا دیر نشده!
مریم با شنیدن حرف‌های او لبخند از روی لب‌هایش برداشته می‌شود با چهره جدی پاسخش را می‌دهد: ننه بابای معتادم می‌خواستن منو به یه پیرمرد بدن، اونجا هم یه جور جهنم بود…اینجا حداقلش برای خودم زندگی می‌کنم
– اشتباه می‌کنی نمی تونی برای خودت زندگی کنی! باور کن…نه سیاوش می ذاره و نه فرنوش! سیاوش رو دیدی؟
مریم- نه ولی قراره امشب تو مهمونی ببینمش
– اون نمی ذاره تو برای خودت زندگی کنی…اینجا هیچ‌کس برای خودش زندگی نمی کنه! اینکارو نکن…
او حرفش را قطع می‌کند و با حاضرجوابی می‌گوید: تو که این چیزارو می دونی، خودت برای چی اینجایی؟ هان؟ یه نیگاه به قیافه ی خودت انداختی؟ دختری مثل تو برای چی تو این جهنمه؟! نمی خواد منو نصیحت کنی اگه می تونی خودت رو نجات بده!
تبسم با شنیدن حرف های او لب‌هایش را روی‌هم فشار می دهد، حق با اوست… برای چه هنوز آنجاست؟ اما چطور باید خودش را نجات بدهد؟! در جهنمی اسیرشده که هیچ راه پس و پیشی برایش نمانده است. مهسا که دیگر به دارویی احتیاج ندارد پس چرا باید بازهم تحقیر بشود؟
از کنار مریم بلند می‌شود و به اتاق می‌رود. بی آنکه چراغ اتاق را روشن کند در تاریکی روی تخت می‌نشیند و به نقطه‌ای خیره می‌شود. آرام آرام به روزهای قبل کشیده می‌شود؛ روزی که تصور می‌کرد جان مهسا را نجات داده و آن کابوس تمام شده است.
****
فصل چهارم
عمل مهسا که تمام شد حتی لحظه‌ای از کنارش تکان نخورده بود… تمام مدت نگاهش به او بود، گونه‌های زیبای خواهرش دیگر گلگون نبودند و رنگ از رخسارش پریده بود. پرستاری داخل شد و مشغول سروسامان دادن به سِرُم او شد و همانطور که آمپولی در سرمش تزریق می‌کرد رو به او گفت: نگران نباش بهوش می یاد.
با چهره ی پر از استرس نگاهی به پرستار انداخت و لبخند محوی زد. همان موقع مهسا چشم های درشت قهوه ایش را باز کرد، چشم هانی که حالت چشم های پدرش را داشت اما با رنگی متفاوت. تبسم آنقدر خوشحال شد که اشک‌هایش از شادی روی گونه‌اش روان شدند. پیشانی‌ مهسا را بوسید و گفت: خوبی عزیزم؟
قبل از اینکه او حرفی بزند، پرستار گفت: نباید خیلی حرف بزنه فعلاً فقط باید استراحت کنه
تبسم به نشانه ی مثبت سری تکان داد و دوباره به مهسا نگاه کرد.
– نمی خواد حرف بزنی خواهری، خیلی زود خوب می شی فعلاً فقط بخواب.
دست ظریفش را بوسید و موهایش را نوازش کرد. مهسا هم لبخند عمیقی به رویش می‌زد با دیدن لبخندش انگار دنیا را به او می‌دادند و غم‌هایش به فراموشی سپرده می‌شد. مدام خداراشکر می‌کرد حالا که این عمل انجام شده بود مهسا دیگر به دارویی‌هایی که از بچگی مصرف می‌کرد، احتیاج نداشت.کمتر از پنج دقیقه او چشم هایش را بست و به خواب رفت.
تبسم نفس عمیقی کشید به آرامی دستش را از دست او جدا کرد و از اتاق خارج شد. احساس می‌کرد تمام تنش در حرارت می‌سوزد و هرچه بیشتر می‌گذرد چیزی نمانده که تمام تنش را به آتش بکشاند به سختی خودش را به سرویس بهداشتی رساند و داخل شد، روبروی آینه ایستاد و به چهره ی خودش خیره شد؛ زیر چشم‌هایش به شدت گود افتاده بود، رنگ و رویش با رنگ سفید دیوار تفاوتی نداشت و بدنش سست و بی رمق بود.
اشکی از گوشه چشمش جاری شد، با بغضی که گلویش را می فشرد به دست هایش نگاه کرد… به شدت می‌لرزیدند. چهره‌اش درهم شد و نفس‌هایش به شماره افتاد، سرش را بلند کرد و به دوباره به خودش خیره شد. دست‌هایش را روی لب‌هایش گذاشت، ناباورانه سرش را به چپ و راست تکان داد و یک قدم یک قدم به عقب رفت. همه چیز مانند یک کابوس طولانی می‌ماند، باور اتفاقاتی که برایش در حال وقوع بود لحظه به لحظه دشوارتر می‌شد، چگونه باید قبول می‌کرد تمامش حقیقت باشد؟ حقیقت تلخی که او را به مرز جنون می‌کشاند. همانطور که اشک می‌ریخت زمزمه کرد: من اینکارو کردم… خدایا…من… چطور تونستم؟…. من اونکارو کردم!
به دیوار پشت سرش تکیه داد و آرام آرام روی زمین نشست.
– من بخاطر پول… آخ خدای من….چطور تونستی بذاری این اتفاق بیفته؟
گریه‌اش شدت گرفت، همانطور که هق هق می‌کرد با خودش صحبت می‌کرد.
– چرا این زندگی نصیب من شد؟ بهتر بود منو خواهرمو با مادروپدرم می‌کشتی… خدایا تو کجایی؟ کجایی که ببینی من روح خودم رو کشتم…خودم رو نابود کردم…!
لحظه‌ای مکث کرد سپس اشک‌هایش را پاک کرد و از جایش برخاست.
– من…من زندگی خواهرم رو نجات دادم، مهسا داشت می‌مرد… نمی تونستم بذارم بمیره! مهم نیست چی به سرم اومد… دیگه شک دارم که تو وجود داشته باشی…!8 سال پیش مادروپدرم رو گرفتی…تو اون مدت به سختی جون دادیم و زندگی کردیم و حالا خودم رو گرفتی! من پشیمون نیستم…من خواهرم رو نجات دادم! اون رو از مرگ نجات دادم…!
آبی به صورتش زد و با پاهای سست و لرزان از آنجا خارج شد دیگر چیزی از اطرافش نمی‌فهمید گویی مُرده بود…با کالبدی بی جان تفاوتی نداشت و دیگر احساس نمی‌کرد زنده است و نفس می‌کشد.
به سمت اتاق مهسا می رفت که پرستار به سمتش آمد.
پرستار- کجایی تو دختر؟ برو اتاق آقای دکتر باهات کار داره.
سری تکان داد و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر با دیدنش به صندلی اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینید
تبسم سرش را به چپ و راست تکان داد.
– ممنون راحتم… ام… چیزی شده؟
دکتر- عمل خواهرت موفقیت آمیز بود الان دیگه خطری تهدیدش نمی کنه اما فعلاً باید تو بیمارستان بستری باشه و یه مدت دارو مصرف کنه تا وقتی که همه چیز طبیعی شه. تو اون مدتی که دارو مصرف می کنه باید خیلی مراقبش باشی، مرتب باید چکاب شه، تقویت شه و از لحاظ روحی تو شرایط مساعدی باشه.
کم کم احساس می کرد مفهوم حرف های او برایش سخت می شود و آن اتاق دور سرش می چرخد! او چه می گفت؟! در مورد دارو صحبت می کرد…چرا نمی توانست روی حرف هایش تمرکز کند تا بداند چه می خواهد بگوید. سرش که حسابی سنگین شده بود را پایین انداخت و دستی به پیشانی اش کشید، پیشانی اش از دانه های درشت عرق خیس شده بود.ناگهان صدای بلند دکتر او را به خودش آورد.
– خانم؟ می شنوین چی می گم؟
سرش را بلند کرد و نگاه گنگی به دکتر انداخت به سختی تلاش کرد حرف بزند.
– بله…گف…تین… دارو
دکتر نسخه ای را به سمتش گرفت و گفت: بله گفتم این داروهارو تهیه کنین و بیارین بیمارستان بدین به پرستار، هرداروخونه ای هم نداره پشت این کاغذ آدرس داروخونه رو براتون نوشتم
به سمتش قدم برداشت و آن نسخه را از دستش گرفت. به آدرسی که در پشت آن کاغذ نوشته شده بود خیره شد حتی یک کلمه اش را هم نمی توانست بخواند اصلا نمی توانست به طور واضح نوشته هایش را ببیند.صدای دکتر کم کم برایش گنگ شد.
– شما حالتون خوبه؟…با شمام…صدام رو نمی شنوین..
ناگهان همه چیز در جلوی چشم هایش سیاه شد و دیگر هیچ نفهمید.
آهسته آهسته دنیای تاریکی جایش را به روشنایی می داد، دست مهربانی را احساس می کرد که موهایش را نوازش می کند. عطر تن مادرش به مشامش می خورد و به خوبی حضورش را احساس می کرد. صدای زیبا و دلنشینش آهسته آهسته در گوشش پیچید.
لالالا لالا لالا
بخواب دخ تَرَکِ نازم بخواب هم دَمِ همرازم
بخواب زیبای من بخواب مهتاب من
شنیدن لالایی مادرش آرامش بخش ترین طنین دنیا بود با آن لهجه ی زیبایش همیشه آن را برایش می خواند. برای دیدنش بی قرار بود، سرش را چرخاند و به سمت چپش نگاه کرد.خدایا چه می دید…او به راستی مادرش بود، کنار تخت ایستاده بود و لبخند عمیق و زیبایی بر لب داشت. تبسم دستش را به سمتش دراز کرد و با بی تابی صدایش زد.
– مامان؟
ناگهان صدای زنی از سمت راستش آمد.
– حالت خوبه دخترم؟
به سرعت سرش را به سمت راستش چرخاند، پرستار مسنی کنار تخت ایستاده بود و مشغول پُرکردن آمپول بود. مات و مبهوت نگاه دقیقی به اطرافش انداخت. مادرش آنجا نبود یعنی… او فقط یک وهم بود؟! آرام آرام همه چیز در ذهنش تداعی شد، حرف های دکتر، داروهای مهسا! با یادآوری اش وحشت زده می خواست بلند شود که پرستار مانعش شد.
– چیزی نیست عزیزم آروم باش…آروم باش.
– چه اتفاقی افتاده؟ نسخه… نسخه ی داروی خواهرم کو؟
پرستار- همینجاست.. پیش منه
و سپس همانطور که آن کاغذ را از جیبش بیرون می کشید، گفت: ایناهاش پیش منه!
تبسم به سرعت نسخه را از دستش گرفت به سِرُمی که در دستش بود اشاره کرد و با بی تابی گفت: من باید برم داروهای خواهرم رو بگیرم، این رو از دستم بکشید بیرون!
پرستار- دخترم؟ تو الان تبت خیلی بالاس بذار سرمت تموم شه این آمپول رو بهت بزنم بعد برو
با چشم های اشک آلود نگاهش کرد.
– نه خواهش می کنم بذارید برم…حالم خوبه. دکتر گفت باید داروهای خواهرم رو بگیرم و بیارم بیمارستان
پرستار- دکتر همین الان اینجا بود، گفت حالت خوب شد بعد برو، دیر نمی شه!
با سماجت دستش را به سِرُم گرفت.
– خیلی خب اصلا خودم درش می یارم
همینکه می خواست آن را از دستش بیرون کشد پرستار مانعش شد.
– خیلی خب، صبر کن
و سپس همانطور که سرش را به چپ و راست تکان می داد با احتیاط سِرُم را از دست او بیرون کشید.تبسم به سرعت از تخت پایین آمد، با صدای ضعیفی تشکر کرد و به سمت خروجی اتاق روانه شد. پرستار با نگرانی به او خیره بود، نمی توانست دلیل بی قراری او را درک کند، تب او آنقدر زیاد بود که شکی نداشت او را از پا در می آورد اما گویی این حال برایش معنایی نداشت.
به سختی در راهروی بیمارستان قدم برمی داشت، دستی به صورتش کشید و پیشانی اش را از قطرات سمچ عرق پاک کرد به تنها چیزی که فکر می کرد رفتن به داروخانه و خرید داروهای مهسا بود. با یک تاکسی خودش را به آن داروخانه رساندو داخل شد؛ داروخانه ی بزرگ و مجهزی به نظر می رسید که کمی شلوغ بود به محل تحویل نسخه رفت و پس از اینکه دقایقی منتظر شد، نسخه را به مسئول مربوطه داد. کمتر از ده دقیقه مسئول مربوطه نگاهش کرد و گفت: برید صندوق
سری تکان داد و با همان بی حالی به سمت صندوق راه افتاد. خانم صندوق دار نگاهی به صفحه‌ی سیستمش انداخت و خونسردانه گفت: یک میلیون و سیصد!
با شنیدنش مات و مبهوت به او خیره شد، با تصور اینکه اشتباه شنیده است با صدای ضعیفی گفت: ببخشید گفتین چقدر؟
– یک میلیون و سیصد هزارتومن!
– ولی….ولی چرا اینقدر زیاد؟
او خونسردانه شانه ای بالا انداخت.
– داروهای گرونیه خانم، نسختونم که آزاده، ببینم بیمه نداری؟
بغض گلویش را فشرد…چگونه باید یک میلیون و سیصد هزارتومان برای داروهای او مهیا کند؟ پول زیادی برایش نمانده بود آخر برای چه آن کابوس تمام شدنی نبود؟ دکتر می گفت مهسا باید تا مدتی دارو مصرف کند و تحت مراقبت باشد یعنی هربار باید همین قدر پول بدهد و برای او دارو بخرد؟ صدای آن زن او را به خوش آورد.
– چی شد خانم؟
به سختی مانع ریختن اشک هایش شد و با بغض گفت: نمی خوام ممنون.
نسخه را که گرفت از آنجا خارج شد. دلخورانه سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد، زیر لب زمزمه کرد: خدایا چی می خوایی سرم بیاری؟ من از سنگ نیستم از هم می پاشم!
اشک هایش روانه شد و همانطور که زمین و زمان را لعنت می کرد به سمت خانه ی فرنوش را افتاد. به خانه ی او که رسید، فرنوش نگاه دقیقی به چهره اش انداخت و گفت: وای خدا چقدر رنگ پریده ای! خیلی داغونی تبسم!
بی تفاوت به حرفش گفت: باید برای مهسا دارو بخرم به پول احتیاج دارم!
فرنوش- من که پول ندارم.
سرش را پایین انداخت و بی صدا اشک ریخت، لب هایش را روی هم فشرد برای به زبان آوردن چیزی که می خواست بگوید گویی می خواست جان بدهد!
پس از لحظاتی به سختی گفت: باید…. باید هرطور که شده جورش کنم…
این را گفت و به فرنوش خیره شد او متوجه حرفش شد و گفت: چند دقیقه صبر کن لباس بپوشم باهم بریم
همراه فرنوش سوار ماشین شدند. هیچ نمی گفت فقط اشک می ریخت. فرنوش با دقت نگاهش کرد و با صدای آرام به طوری که راننده نشنود، گفت: بسه دیگه اینقدر گریه نکن… می دونم چی می کشی! منم یه روزی برای اینکه از گرسنگی نمیرم مجبور شدم اینکارو کنم… چیکار می شه کرد آدم هایی مثل ما بدبختی رو پیشنونیشون نوشته شده!
صدای تبسم به شدت گرفته بود.
– من… میمیرم…
فرنوش- این حرف رو نزن مهسا به تو احتیاج داره ، جز تو که کسی رو نداره!
این را که شنید گریه اش شدت گرفت، حق با فرنوش بود و باید بخاطر مهسا خودش را زنده نگه می داشت! اما مگر دیگر زنده بود؟! مگر جانی برایش مانده بود؟!
ماشین جلوی کافی شاپی متوقف شدو آن ها پیاده شدند. متعجبانه به آنجا خیره بود که فرنوش دستش را گرفت و به داخل کافی شاپ کشاند! کافی شاپ بزرگ و زیبایی که دیوارها و کف آن به رنگ قهوه ای کمرنگ بودو تعداد زیادی مردو زن سر میزهایش نشسته بودند. مردی بلندقد و با هیکلی درشت که کت و شلوار به تن داشت با چهره ی اخم آلود در کنار پیشخوان ایستاده بود، با دیدن آن ها به سمتشان آمد و رو به فرنوش گفت: چیکار داری؟
فرنوش- می خوایم آقا سیاوش رو ببینیم.
مرد سری تکان داد.
– خیلی خب، چند دقه همینجا وایسا!
و از آن ها دور شد.
تبسم که با دیدن آن مرد وحشت زده شده بود، گفت: این کی بود؟ تو می شناسیش؟ اینجا کجاست؟
فرنوش- نترس، سیاوش کمکت می کنه پولت رو جور کنی!
– سیاوش کیه؟ بیا از اینجا بریم، من…من می ترسم!
– وای مگه نمی گی پول می خوایی؟ تو چرا اینقدر ترسویی؟ ببینم راه دیگه ای برات مونده مگه؟!
با تضرع نگاهش می کند.
– خواهش می کنم فرنوش…من حس خوبی ندارم، خیلی می ترسم بیا برگردیم
همینکه می خواهد برود فرنوش دستش را می گیرد.
– بدبخت بیچاره فکر خواهرت رو کن… نمی خوایی داروهاش رو جور کنی هان؟
– چرا…ولی…
ناگهان صدای آن مرد آمد.
– بیاین از این طرف!
فرنوش دستش را کشید و به دنبال آن مرد روانه شدند. آن مرد در انتهای سالن دری را باز کرد و از پله هایی که درست جلوی در بود پایین رفت وارد زیرزمین بزرگی شدند، سالنش با میز بیلیارد پرشده بود و تعداد زیادی مرد جوان مشغول بازی بودند از آن ها که گذشتند وارد راهروی کوچکی شدند و سپس پشت درب اتاقی متوقف شدند.
آن مرد در را باز کرد و با سر به فرنوش اشاره کرد که داخل شوند. تبسم با ترس و نگرانی به اطرافش نگاه می کرد. اتاق بزرگی را دید که در آن یک میز و چند دست کاناپه چیده شده بود. مردی پشت میز نشسته و سیگار می کشید. سرش کاملاً تاس بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی نسبتاً ریز، پوستی سبزه رو و سبیل پرشتی پشت لبش داشت. فرنوش نگاهش کرد و گفت: سلام آقا سیاوش
سیاوش در جواب او سری تکان داد و نگاهش روی تبسم ثابت ماند! تبسم که نگاه او را دید به سرعت سرش را پایین انداخت به شدت ترسیده بود و تپش قلبش زیاد شده بود.
فرنوش- این دوستمه، خیلی به پول احتیاج داره! اومدیم کمک کنی پولش رو جور کنه!
سیاوش بی آنکه از تبسم چشم بردارد به فرنوش اشاره کرد که از جلوی او کنار برود تا او را بهتر ببیند. تبسم دستهایش را درهم گره کرده بود و به شدت ترسیده بود حتی لحظه ای هم سرش را بلند نمی کرد. سیاوش پس از اینکه با دقت او را برانداز کرد به فرنوش اشاره کرد نزدیکش شود. فرنوش به سمتش رفت، او پُک محکمی به سیگارش زد و به طوری که تبسم صدایش را نشنود، گفت: این رو از کجا پیداش کردی؟
فرنوش لبخندمغرورانه ای زد.
– کَفِت برید آره؟! دوستمه، خیلی پول لازمه خواهرش داشت میمرد بخاطر پول عملش مجبور شد تن به این کار بده و گرنه سایه اشم این طرف ها نمی افتاد، الانم پول داروهاش رو نداره!
سیاوش- کسی رو نداره؟ دردسر نشه!
فرنوش- نه بابا…مادرپدرش مُردن، فقط خودشه و یه خواهر مریض…یه دختری که ننه باباش حسابی نازنازیش کرده بودن، می بینی که چقدر ترسیده!
سیاوش که ترس را به خوبی درچهره ی تبسم می دید، خندید و از روی صندلی بلند شد، همینکه می خواست به سمت او برود فرنوش مانعش شد.
– حواست باشه باید هوای منو داشته باشی من الکی اینو اینجا نیاوردما!
ناگهان اخم های سیاوش درهم کشیده شد و با خشم گفت: زبون باز کردی عملیه بدبخت! هنوز کلی پول مواد به من بدهکاری! دهنت رو ببند تا نگفتم کامبیز سرتو زیرآب کنه!
لحظه ای سکوت کرد و سپس با نگاه دیگری به تبسم با لبخند موزیانه ای رو به فرنوش ادامه داد: اما بخاطر آوردن این خوشگله پول موادی که تا الان بدهکاری رو ازت نمی گیرم.
فرنوش که از خشم سیاوش کمی ترسیده بود با شنیدن این حرفش نفس راحتی کشید در هرحال این هم برایش بد نبود.سیاوش آرام آرام به تبسم نزدیک شد و درست روبرویش ایستاد. تمام تن تبسم به لرزه افتاده بود بی اختیار یک قدم به عقب برداشت و با دلهره سرش را بلند کرد.
سیاوش- اسمت چیه؟
– تَ…تبسم
– چه اسم قشنگی… چقدر پول احتیاج داری؟
– یک میلیون و سیصد
سیاوش سری تکان داد و با لبخند عمیقی گفت: نگران نباش، بهت کمک می کنم جورش کنی!
به لبخند روی لب او خیره بود و این در ذهنش تداعی می شد که با آمدن به آنجا در دریا غرق خواهد شد و چیزی جز نابودی در انتظارش نخواهد بود!
***
فصل پنجم
ناگهان چراغ اتاق روشن می شود و روشنایی تبسم را از آن روزها بیرون می کشد. همزمان صدای فرنوش می آید.
– چرا تو تاریکی نشستی؟ پاشو…پاشو مانتوت رو عوض کن که بریم.
بی آنکه به سمت فرنوش برگردد، می گوید: من… نمی تونم به این وضع ادامه بدم.
فرنوش با چشم های گرد شده کنارش می نشیند.
– چی می گی باز؟ بابا اینقدر فکروخیال نکن تهش دیوونه می شی…. به این زندگی عادت کن!
– این زندگی نیست…این مُردگیه…مرگ تدریجی!
فرنوش با بی قیدی سری تکان می دهد.
– ول کن بابا چه حرفا می زنه، پاشو بریم پیش بچه ها یکم مواد بزن حالت رو بهتر می کنه، باور کن از همه ی دنیا جدات می کنه!
تبسم با اخم های درهم کشیده نگاهش می کند، آیا او واقعاً دلسوزش بود؟ کدام دوستی به نابودی بیشتر دوستش اصرار می کند؟ گویی می خواهد تماماً شبیه به خودش باشد. دختری به شدت لاغر اندام با رنگ روی پریده که زیرچشم های قهوه ایش به شدت سیاه شده و روز به روز وضعیتش هم بدتر می شود اگرچه تلاش می کند با آرایش چهره اش را بهتر کند اما نمی تواند اعتیادش را پنهان کند. اگر حرفش را بپذیرد و به مواد هم آلوده بشود طولی نمی کشد که درست شبیه به او می شود، نه …امکان ندارد این کار را کند. نگاهش را می گیرد و بی تفاوت به حرفش می گوید:
– الان حاضر می شم.
فرنوش که از اتاق خارج می شود روبروی آینه می ایستد و با اکراه کمی آرایش می کند. قبل از اینکه مهسا به عمل احتیاج پیدا کند 8 سال را به سختی کارکرده بود شاید مخارج زندگی شان تأمین نمی شد اما هرچه که بود از آن لجن زار بهتر بود.مشغول تعویض مانتویش که می شود صدای زنگ در آپارتمان را می شنود.در که باز می شود صدای مردی می آید.
– سلام
این صدای کامبیز است.
فرنوش- سلام چیه چیکار داری؟
– تبسم اینجاست؟ آقا سیا من رو فرستاده دنبالش، شما برید خونه باغ آقا سیا خودش هم اونجاست، اون باید امشب باید بره یه جای دیگه!
فرنوش- پس چرا خودش زنگ نزد چیزی بگه؟
کامبیز خشمگین می شود.
– ایناش به تو ربطی نداره، بگو بیاد!
تبسم با شنیدنش دندان هایش را روی هم فشار می دهد و زیر لب بدوبیراهی نثار سیاوش می کند. دیگر صدایی از آن ها نمی شنود، طولی نمی کشد که فرنوش در چهارچوب در نمایان می شود، قبل از اینکه حرفی بزند با پریشانی می گوید: خودم شنیدم صداش رو.
فرنوش- خیلی خب پس بیا برو، از اون فکراهم بیا بیرون سیاوش دست از سرتو برنمی داره!
کیفش را برمی دارد و با اخم های درهم کشیده از کنار فرنوش می گذرد. همانطور که به سمت خروجی خانه می رود نگاه آخری به مریم می اندازد، او هم نگاهش می کند، هنوز هم دلش برایش می سوزد آرزو می کند که ای کاش او قبل از اینکه سیاوش را ببیند از آنجا برود اما چیزی ته دلش می گوید که این فقط یک آرزو باقی می ماند! با کلافگی همراه آن مرد از آپارتمان بیرون می رود و در ماشین می نشیند به بیرون خیره می شود و زیرلب خودش را لعنت می کند گویی این کابوس تمام شدنی نیست! تمام مدت خودخوری می کند و با پریشانی ناخن هایش را می جود.
20دقیقه ای طول می کشد تا اینکه ماشین وارد کوچه ای می شود که کافی شاپ سیاوش در آن قرار دارد. کامبیز ماشین را درست پشت ماشین مشکی ای متوقف می کند و بی هیچ حرفی پیاده می شود.به سمت آن ماشین می رود و با مردجوانی که از سمت کمک راننده پیاده می شود مشغول صحبت می شود.
تبسم با چهره ی درهم نظاره گر صحبت آن هااست و آهسته آهسته بی قراری اش بیشتر می شود، نگاه گذرایی به سرتاپای آن مردجوان می اندازد، او تیپ اسپرت زده و تمام لباس هایش زیبا و مارک دار است.
طولی نمی‌کشد که کامبیز به سمتش برمی گردد، همانطور که در ماشین را باز می‌کند، می‌گوید: پیاده شو برو!
ابروهای تبسم درهم کشیده می‌شود و با آشفتگی از ماشین پیاده می شود.ماشین کامبیز که دور می‌شود با اضطراب سرش را بلند می‌کند و به مردجوان نگاه می‌کند. او با چشم‌هایی که می‌درخشد سرتاپایش را برانداز می‌کند سپس کمی نزدیک می‌شود و می گوید: سلام
مردجوان صورت تقریباً ظریف و کوچکی دارد پوست سفیدی دارد و ته ریش زیبایی گذاشته است. تبسم با صدای ضعیفی پاسخش را می‌دهد.
– سلام
او لبخندی می زند و در عقب را باز می‌کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x