خسته از جنگ نابرابر کنار رویسام دراز کشیدم و اونو در آغوش گرفتم. تنها کارى که مى تونستم در حق اون بکنم این بود که حداقل اونو راضى کنم.
بوسه اى روى کتفش گذاشتم و سرمو تو گودى گردنش فرو بردم که صداى در زدن اومد. رویسا فورى از جاش پرید و من به سمت در رفتم. مادر بود.
__ سلام…
__ سلام مادر… مزاحمت شدم… خواب بودى؟!
__ جونم مامان؟!
__ ترنم خونه نیست… عادت به بیرون نداره!… جایى هم مى خواست بره براى من پیغوم مى ذاشت… هنوزم برنگشته!… تلفنشم جواب نمیده!… دلم شور میزنه مادر…
__ به خونه دایى اینا زنگ نزدى؟!
__ دایى که آلمانه!… از زندایى تم مى ترسم هول کنه!
__ بزار خودم معلوم کنم…
به سمت اتاق برگشتم و گوشى رو برداشتم و اول به ترنم زنگ زدم و چون جواب نداد، به خونه ى دایى زنگ زدم.
__ الو؟!
__ سلام مى تونم با فرخنده خانوم صحبت کنم؟!
__ سلام. بله حتما بگم چه شخصى پشت خطن؟!
__ اوین!
__ گوشی حصورتون!
چنددقیقه بعد صداى زندایى تو تلفن پیچید:
سلام مادر…
__ سلام زندایى جان! حالتون چطوره؟!
__ سلامت باشی مادر… تو چطورى؟!
__ شما خوب باشید منم خوبم…
__ چخبر مادر؟!… ترنم و مامان چطورن؟!
اوه اوه!… ازش خبرى نداشت.
__ والا ظهرى که دیدمشون خوب بودند اما الان که زنگ زدم هیچکدوم در دسترس نبودند گفتم شاید شما خبر داشته باشین!
__ نه مادر منم خبر ندارم. صبحى با جفتشون صحبت کردم اما الان خبرى ندارم… شاید رفتند بیرون!
__ شاید نه حتما!… باشه با همراهشون تماس میگیرم ببینم کجان! زندایى امرى نیست؟!
__ سلامت باشی پسرم… خداحافظ
قطع کردم و به چهره ى پریشون مادر نگاه کردم.
__ چیزى نیست مادر… حتما بازارى رفته که صداى گوشی رو نمى شنوه! پیداش میکنم. شما خودتو ناراحت نکن!
مادر سرى تکون داد و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد رفتم و پیراهنى برداشتم و مشغول به پوشیدنش بودم که رویسا از جاش بلند شد.
__ یعنى کجا رفته؟!
__ نمیدونم اما راه دورى نرفته…
__ چرا رفته؟!…
یکه اى خوردم و نگاهش کردم: کى؟!
تو چشمهام خیره شد: ترنم!
__ خوب؟!
__ چرا بیرون رفته؟!
__ من چه میدونم…
نمى دونم از سر بچگى حرفى زده بود یا واقعا براش سوال شده بود اما منو بد به فکر انداخت.
اون هم فکرى شده بود. از چشمهاش که به یک جا خیره شده بود معلوم بود داره به اون فکر مى کنه!
از اتاق بیرون رفتم. اون هم به دنبالم اومد. شماره ى ترنم رو گرفتم. بوق مى خورد اما جواب نمى داد. اصلا نگران نبودم اما نمى خواستم مادرم ناراحت شه!
زدن اون حرفها براى من سخت بود چه برسه به شنیدن اون از زبون من!… مادر تو پذیرایى نشسته بود.
__ مامان! شما استراحت کن من میرم ببینم کجا رفته!
نگران از جا بلند شد: یعنى مادر کجا مى تونه رفته باشه؟!
__ چه اهمیتى داره؟! هرجا رفته باشه برمیگرده!
مادر ناراحت نگاهم کرد: مادر اون…
نگاهش که به رویسا افتاد حرفش رو قطع کرد و بعد چند لحظه جواب داد: اینجا غریبه! این حرف رو نزن!
کلافه به سمت در رفتم: زیاد هم غریب نیست وگرنه الان تو خونه اش بود!
سوار ماشین که مى شدم رویسا رو دیدم که بالاى سکو ایستاده بود و نگاهم مى کرد. لبخندى زدم و سرمو بیرون بردم: برو تو عزیزم!
و از خونه بیرون اومدم. دوباره و سه باره هم اونو گرفتم اما جواب نمى داد. لعنتى!… مثل همیشه مى خواست کفرمو در بیاره!
پیام دادم: ترنم هرجا هستى همونجا بمون که جات خوبه! اما به مامان زنگ بزن که نگرانت نشه!… وضعیتش رو که مى دونى! بیا و یکبار خودخواهى رو کنار بگذار!
منتظر جواب نشدم. به سعید زنگ زدم: سلام سعید جان!
__ بهههههه ببین کى اینجاست!شما کجا اینجا کجا آقااااا؟؟؟؟
__ سعید یه شماره پلاک بهت بدم مى تونى ببینى ساعت سه مقصدش کجا بوده؟!
__ بله که مى تونم شما امر بفرما!
شماره پلاکى که گرفته بودم رو تکرار کردم.
__ نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم.
__ منتظرتم!
و بى هدف تو خیابونا شروع به رانندگى کردم تا بالاخره سعید زنگ زد: اوین داداش! امامزاده رو مى دونى کجاست؟!
__ کدوم؟!
__ امامزاده حسن! جاده کمربندى که به کوه مى خوره رو میدونى؟!
__ اهان…. اره اره میدونم کجا رو میگى! اونجا پیاده شده؟!
__ اره!
__ فدات سعید جان… برات جبران کنم …
__ نمى خواد… جبران نکرده سالى یه بار میبینیمت بخواى جبران کنى اون انقدرو هم نمیبینمت…
با خنده گفتم: نکبتو ببینااااا! خدافظ
و به سمت امامزاده رفتم. راستى راستى داشت دگرگون مى شد؟! وگرنه اون به آخرین چیزى که اعتقاد داشت همین امامزاده بود!….
وقتى رسیدم هوا تاریک شده بود. یعنى هنوز تو امامزاده بود؟!…. از اومدنم پشیمون شده بودم اما باید خیال خودمو راحت مى کردم. وارد امامزاده شدم، اما نبود!….
نا امید رو به امامزاده کردم و تو دلم گفتم: هرجا هست به دست خودت امانت!نمى خوام وجدانم بابت ادم بى وجدانى مثل اون زیر سوال بره!
و از امامزاده بیرون اومدم. بارون گرفته بود!
بی هدف و بدون مقصد تو خیابونها راه افتادم. دقیقا یاد روزها و شبهایی افتادم که رفته بود و من از درد تموم کوچه و خیابونها رو کز می کردم. چقدر روز و شبهای بدی بود!
نوبتی هم که بود نوبت اون بود! اما من در حقش جور نکرده بودم. اون در حقم ظلم کرده بود و در کمال ہی رحمی منو با یک دنیا سوال تنها گذاشته بود.
اما من فقط چشمش رو باز کرده بودم. نباید اون رو با یک دنیا امیدواری به دنبال خودم می کشیدم. باید روشنش می کردم. حالا هرچقدر هم می خواست دردناک باشه، مهم نبود. این مهم بود که اونه از این به بعد باید برای خودش زندگی دوباره ای دست و پا می کرد…. دیر یا زود با این قضیه کنار میومد و قبول می کرد که من و اون دیگه راهی به هم نداریم!
وارد شهر شدم. کمی که دور زدم خسته شدم و به کافه ی همیشگی رفتم. وارد که شدم نگاهم روی میز مورد علاقه ام خیره شد. پشت میز نشسته بود و سرش رو روی دستهاش گذاشته بود. به سمتش رفتم. خیس خیس بود. دستم رو به سمتش دراز کردم اما عقب کشیدم و بدون هیچ حرفی به سمت صندلی روبروش رفتمو نشستم.
خیلی طول کشید تا سرش رو بالا آورد و تو چشمهام نگاه کرد. خیره چشمهام شد و بعد از دقایقی دوباره اشکهاش روی گونه هاش ریخت و سرش رو برگردوند.
نمی خواستم قانعش کنم. هر حرفی می زدم ممکن بود براش شک و شبهه ایجاد کنه! پس فقط نگاهش کردم تا گریه هاش تموم شه و سبک بشه! بعد از لحظاتی از جاش بلند شد و بی حرف و سر به زیر به سمت در برگشت که دستش رو گرفتم. سرجاش ایستاد اما به سمت من برنگشت.
_ کجا بری؟!
نفس عمیق کشید: مهمه؟!
_ مامان نگرانته!
_ بگو رفت خونه اشون!
_ میری؟!
_ مهمه؟!
– بهت زنگ می زنه
– جوابشو میدم.
از جام بلند شدم: پس واستا برسونمت
نمیخوام!
_ ترنمممم!
– خودم میرم…
_ کجا؟!
به سمتم برگشت و در حالیکه چشمهاش رو ریز می کرد گفت: هر جا!
ابروهام رو در هم کردم و گفتم: شلوغش نکن
دستشو از تو دستهام دراورد و گفت: ولم کن
و به سرعت به سمت خیابون رفت. سرجام ایستادم و نگاهش کردم، امیدوارم بتونه با خودش کنار بیاد تا طلاقمون زودتر اتفاق بیفته!
به مطب دکتر رفتم. قول و قرار بیمارستان رو گذاشتیم و بعد به مطب دکتر خودمون رفتم. اون با مسافرت من کاملا موافق بود و مى گفت همین باعث دلتنگى و تحریک خواسته هامون از هم مى شه!
به خونه رفتم. همین که پا به سالن گذاشتم مادر نگران به سمتم اومد: چى شد مادر؟!
__ بهش زنگ نزدین؟!
__ خدا مرگم بده پیداش نکردی؟!
و روى نزدیکترین مبل نشست. به صىرت نکران رویسا لبخند زدم که گوشه ى سالن ایستاده بود.
__ نه مادر پیداش کردم. خونه ى یکى از درستهاش بود الان حتما به خونه اشون رسیده! مى گفت درستاى قدیمش رو پیدا کرده بود دیگه از هوش و هواس افتاد!
مادر دست روى قلبش گذاشت و فررى از جاش بلند شد به سمت تلفن رفت. منم دست رویسارو گرفتم و با هم به سمت اتاقمون رفتیم.
اونو روى پاهام نشوندم و روى موهاش رو بوسیدم. طبق معمول اول خجالت مى کشید اما بعد از چند دقیقه سرشو روى سینه ام گذاشت و چشمهاشو بست.
__ رویسام؟!
آروم و با هزار خجالت گفت: جونم؟!
لبخندى روى لبهام نشست اما با یادآورى چیزى که مى خواستم بگم فورى خشک شد: من و مامان باید زودتر بریم!
سرشو بالا اورد و تو چشمهام خیره شد. نمیدونم بغض بود یا آب دهن که قورتش داد و گفت: کى؟!
— با اولین پرواز!
__ من نمیخوام تنها بمونم.
__ من و تو فردا میریم تا کارهاى پاسپورتت رو درست کنم بعد از اون هروقت حاضر شد میام تو رو میبرم!
__ چقدر طول مى کشه؟!
__ قبلا زیاد طول مى کشید اما الان مى گن خیلی کمتر شده شاید به تعداد انگشتهاى دست!
تو چشمهام خیره شد: من مى ترسم!
__ نترس عزیزم! ( با اینکه اصلا دلم نمى خواست اما گفتم:)مى خواى تو رو به خونه مادرت ببرم؟!
و تا جواب بده نفس تو سینه ام حبس شد: نه تو اتاق خودم راحتم!
لبخندى روى لبهام نشست. خدارو شکر!… اصلا دلم نمى خواست تا زمانى که من نیستم پاشو تو خونه مادرش بزاره! راستش از نبود خودم و بودن امیر واقعا مى ترسیدم. جفتمون نگاهمون روى لبهاى هم خیره موند.
من جلو رفتم. اونم جلو اومد و آروم لبهامون رو روى هم گذاشتیم. مى خواستم یکبار دیگ قبل رفتن شانسمونو امتحان کنم. اون بغل کردم و روى تخت گذاشتم و روش خیمه زدم.
اون هم با شرم و حیاى همیشگیش بهم خیره شد.
وای این نویسنده مشکل داره هاااااا
اون از نوشتن رمانش که دو سه هفته طول میکشه و اینم از متنش کلا بنده خدا خستس
مرسی از این که بعد دو هفته پارت گذاشتید
خواهشا پارت بعدی رو سعی کنید زود تر بزارید
ممنون
من واقعا این نویسنده هایی که انقدر دیر به دیر پارت میذارنو درک نمیکنم.. پارتهای اولو زود بزود میذارن بعد وسطاش که میرسه روزای بین دادن پارت ها رو بیشتر میکنن بعد یواش یواش از حجم پارتها کم میکنن….اگه واقعا فرصت نوشتن ندارین ننویسین بهتره از اینکه مردمو سرکار بذازین…اگرم هدفتون اینه که مخاطبو دنبال داستان بکشونیدو منتظر بذارین که با دادن یه شب در مبان هم میتونید اینکارو بکنین هر چند که منتَظر گذاشتن دیگران جای تاسف داره….اون اولا وقتی شروع کردم به خوندن رمان آنلاین خوشم اومد وگفتم مزیتش اینه که دیگه بقیه داستان در دسترسم نیست که از کار وزندگی بیفتم روزی یه پارت خوندن جذابتره ولی الان میگم با این مدل نویسنده ها از هر چی رمان آنلاین دیگه حالم بهم میخوره احساس میکنم داره به احساس وشعورم توهین میشه وترجیح میدم همون رمان های کاملو بخونم ….ای کااااااش این مدل نویسنده ها یه کم به مخاطباشون احتراااااااام میذاشتن …..فقط یه رمان نویسنده خوبی داشت اونم همسر دوم بود دو روز یه پارت نه سه روز یه پارت هم معقوله وقابل توجیه ولی رمانایی که بیشتر از سه روز فاصله بین پارتاشون میفته آدم حس بدی نسبت به نویسنده هاش پیدا میکنه….واقعا این حرفا یه ماهه که تودلم بود وباید میگفتمشون تا چشم انتظاریام جبران بشه دیگه تصمیم دارم داستان جدیدی و تو این سایت شروع نکنم برای داستانایی که تا حالا خوندمم شش ماهه دیگه میام ببینم پارت آخرو اگه گذاشته بودین اونموقع بقیه اشونو میخونم …هرچند که با این روند پارت گذاشتنی که من میبینم اگه تا سال دیگه هم این رمان ها تموم بشن…خخخخخخ
کاملا موافقم سحر خانم اخ که حرف دلمو زدی…
نویسنده این رمان به خواب زمستانی رفته…!!!!! چی شد دیگه؟؟؟؟؟
منم با حرف های بقیه موافقم پارت های بعدی رو بزارید دیگه