رمان وارث دل پارت ۵۴

4.1
(23)

 

 

 

کمیل رنگش پریده بود با دست به بیرون اشاره کرد..

 

-اقا بیرون بیرون..

اخم کم رنگی کردم بیرون چه خبر بود ؟؟.

چرا حرفش رو نمی زد..

 

-بیرون چی کمیل حرفت رو بزن..

نفس عمیقی کشید

 

-اقا دورمون کردن ماشین ماشین با اسب

تفنگ هممون دورمون کردن

چشم هام گرد شد

اخه کی دوره می کرد!!؟

از جام بلند شدم داشت دری وری می گفت.

 

-چرت نگو کمیل کی اخه بخواد ما رو دوره کنه…برو به کارت برس خواب دیدی

کمیل حالت زاری به نگاهش داد

رفت سمت پنجره

پرده رو کنار زد و با دست به بیرون اشاره کرد..

 

-اقا زاده بیایید خودتون ببینید

خان بالا با تموم رعیت اومده عکس حمید رضا هم بدستشونه..

برای خون خواهی اومدن بالا

 

منظورش امیرسالار بود!؟؟

اخم غلیظی کردم و رفتم سمتش..

بازوش رو گرفتم و کشیدم عقب

از پنجره به بیرون نگاه کردم

با دیدن سیل ماشین و ادم چشم هام گرد شد

 

اینا اینجا چکار می کنن.

 

ترس برم داشت با هیجان گفتم : همه رو‌اماده باش قرار بده..

-گفتم اقا زاده هیچ کدوم عمل نمی کنن

با خشم برگشتم سمتش..

 

-چرا!!.

-اخه همه خودی ان اقا زاده

عمل نمی کنن

شلیک نمی کنن می گن ما هم نمی زنیم

دندونام رو ساییدم روی هم

 

-غلط کردن کدوم سگ این حرف رو زده می کشمش

کمیل حرفی نزد

منم عصبی دستی به قفسه ی سینه اش زدم که پرت شد روی زمین

 

-مفت خور عوضی

 

 

 

 

-مفت خور عوضی هیچ کار ازت ساخته نیست..

برو گمشو..

می دونم باهاشون چکار کنم..

کمیل با چشم های ترسیده بهم زل

 

قبل اینکه برم بیرون کلتم رو چنگی زدم و رفتم بیرون

بااینا باید با زبون تفنگ حرف زد

دندونام ساییده بود روی هم

امیرسالار اومده بود خونه ی منو محاصره کرده بود

به چه جراتی

 

رفتم‌بیرون دیدم سیل ادمام دور هم جمع شدن

در حالی که تفنگ به دستشونه

زیر سایه ی درخت نشستن

نفس عمیقی کشیدم به این اسونی ها کوتاه نمی اومدم

با قدم های بلند رفتم‌سمتشون..

 

کلت رو اماده ی شلیک کردم

همشون با دیدن من از جاشون بلند شدن..

با اخم تشر با داد گفتم :

خوبه دیگه الکی نون مفت می دم شما بخورین

پروار شدین حالا که بهتون نیاز هست هیچ غلطی نمی کنید..

یکیشون از جاشون بلند شد چهره ی همشون برام اشنا بود

چندسال باهاشون کار می کردم

اما نمی شناختمشون

 

اخم غلیظی کردمو گفتم : چرا نشستین پاشین باید از خونمون محافظت کنیم

چیه منو نگاه می کنید پاشید

 

یکیش خودش رو کشید جلو

با دست به بیرون اشاره کرد

 

-اقا ما از شما ممنونم که همیشه هوای ما رو داشتید

فقط ما قبل از محافظت از خونه امون باید مواظب خانواده امون باشیم

اگه خانواده ای نباشه خونه به چه در ما می خوره!؟

 

با دست به بیرون اشاره کرد و گفت :

اون بیرون خانواده ما وایسادن ارباب..

خانواده..

درک می کنید خانواده یعنی چی!؟؟

خانواده..

پسر…پدر…برادر..

خون ما اون بیرون وایساده

اونا اومدن برای خون خواهی خون خواهی اون جوونی که شما کشتین..

فهمیدین..

همون جوونی که شما کشتین..

حالا بریم چی بگیم!؟

بکشیم حق دارن که اومدن اینجا

 

حرف می زد و‌من می خواستم از خشم کبود بشم

دندونام رو روی هم ساییدم‌.

 

 

-خفههه شووو

کلت رو بالا اوردم و رو به روش قرار دادم

 

 

 

 

 

-…یا می رین بیرون جلوی اون حروم زاده رو می گیرید

یا من می دونم با شما..

فهمیدین..

تک تکتون رو می کشم.

 

نگاه تیزی به همه انداختم…همون مردی که برام سخرانی کرده بود دوباره به حرف اومد..

 

-ما جایی نمی ریم قربان

حتی اگه می خواین مارو بکشید..

ولی ما جایی نمی ریم..

با چشم های براق شده بهم نگاه می کردن..

حرصی شدم..

 

-پس بمیر…

هنوز حرفم نشده بود که ده تا اسلحه سمتم

نشونه گرفته شد

مرد با نیشخند بهم زل زد.

 

-من از مرگ نمی ترسم ارباب زاده..

اما اگه بمیرم شما هم می رید ارباب..

 

از عصبانیت رو به مرگ بودم..

اسلحه رو پایین اوردم

فکر کردن شکست خوردم که دستم رو پایین می یارم..

خندیدم..

طرز فکر من و عصبانیت منو یادشون رفته بود..

 

شروع کردم اروم خندیدن..

 

بعد صدای خنده اوج گرفت..

 

-قبول شما بردین..من تسلیم هستم..

قبول می کنم راه بیام..

کلا جدا شدیم اشتباه کردیم..

می خوام با امیرسالار صحبت کنم..

کی میره این خبر رو بهش میده!؟

همون مرده که داشت حرف می زد..

خودش رو کشید جلو..

 

دستی بلند کرد و گفت : من..

میرم بهش می گم ارباب..

چی بهتر از این که صحبت کنید باید این کدورت چندین ساله تموم بشه….

نیشخندی زدم و گفتم : اوکی باهاش حرف بزن..

شماهم اسلحه رو بذارید کنار

از مهمونا باید پذیرایی کرد..

 

همه خوشحال شدن منم تو دلم به این همه سادگی اینا خندیدم.

 

همشون تقاص پس می دادن

هم امیرسالار با ادماش که اومده بودن اینجا

هم اینا که پشت منو خالی کرده بودن

براشون داشتم..

 

****

 

امیرسالار

 

نگاهی به ساختمون انداختم..

اثری از ادمای ابراهیم نبود همه چی یکم مشکوک به نظر می رسید

با چشم های ریز شده گفتم : اقا جون به نظرت عجیب نیست

که هیچ از ادماش به چشم نمی یاد.

نکنه دارن فرار میکنن!؟؟

 

 

 

 

 

 

اقا جون سرش رو تکون داد..

-اره فکر کنم یکم عجیبه برام..

ادمای ابراهیم کسی نبودن که اماده نباشن..

پس شاید بخاطر برادر یا هم خون بودنشون کاری انجام نمی دن..

 

حدس منم درست بود

 

-درسته همین حدس رو می زنم اما نباید قضاوت کرد

باید ببینیم چی میشه..

اقاجون باشه ای گفت

 

خیلی از حدسم نگذشته بود که در عمارت ابراهیم بازشد

عمارت ساخته بود برای خودش..

حال بهم زن..

دندونام رو روی هم ساییدم..

 

یه ادم اومده بود…نفس عمیقی کشیدم…

اون ادم اومد نزدیک..

اسلحه بدستش بود..

کسی اسلحه رو بلند نکرد…

هم خون کسی شلیک بهش نمی کرد

 

مرد منو که دید تعظیم کوتاهی کرد..

 

-سلام ارباب زاده..

من کیوان هستم از طرف ارباب ابراهیم براتون یه پیغام دارم.

اقاجون و من ابروهام پریدن بالا‌…

 

-سلام..

چه پیغامی!؟؟

از رعیت ما هستی!!؟

غمگینی توی نگاهش موج زد..

 

-بله ارباب زاده.

-خیله خوب حرفت رو بزن..

-راستش ارباب ابراهیم مایل هستن که صلح کنن..

اما گفتن باید باشما در این مورد حرف بزنن اونم به کشت و کشتار راضی نیست اقا جون خندید..

 

-ابراهیم می خواد امیرسالاررو ببینه اونم تنها!؟.

و ما باید این کاررو بکنیم!!؟

با چه عقل و منطقی‌.

اصلا چرا ابراهیم نیاد بگو اون بیاد

 

مرد مکثی کرد

سرش رو پایین انداخت و گفت : نمی دونم..

ارباب ابراهیم اینطوری گفتن..

-ما کسی رو نمی فرستیم

تعدادمون اونقدری هست بشه اینجا رو بدست اورد

ببینم تو خسته نشدی این همه سال از خانواده ات جدا موندی بخاطر یه ادم بی ارزش!؟؟

یه ادم بی ارزشی که حتی حس انسان بودن نداره

وقتی کاری انجام نمی دی با تفنگش یه ادم بی گناه رو می کشه

 

 

مرد سرش رو پایین انداخت حرفی نداشت بزنه..

اقا جون اخمی کرد

با دندون های ساییده شده گفت : برو به اربابت بگو اگه کاری داره بیاد

اگه ام کاری نداره تسلیم بشه که این عمارت رو روی سرش اوار می کنیم…

 

کلافه شدم

اسمش رو نمی دونستم با اخم های در هم ورهم گفتم :

اسمت چیه!!؟

مرد نگاهش سمت من کشیده شد

 

با لحن ارومی گفت : من اردشیر هستم..

اخم ریزی کردم..

 

-چرا اربابت می خواد منو ببینه!!؟

-گفتم که ارباب زاده..

می خواد برای صلح.

نیشخندی زدم و گفتم : صلح!!؟

ابراهیمو صلح!؟

اگه کاری داره بگو خودش بیاد

من جایی نمیام…

 

اردشیر سری تکون داد اهی کشید..

 

-اقا اعتماد کنید ما تموم اسلحه رو جمع کردیم

گفتیم به هم خون شلیک نمی کنیم

بخاطر هم خونمون از ارباب حرف شنوی نکردیم

لطفا بیایید ببینید..

اعتماد کنید ارباب زاده…

همه دارن تقاص پس می دن بیشتر ما رعیت چندین ساله از خانواده دوریم

 

نفسی بیرون دادم و‌باشه ای گفتم

 

اقا جون از جا پرید

با تشر گفت : دیوونه شدی!!؟

می خوای بری داخل که چی بشه!؟

نگاه خیره ای به اقا جون انداختم..

 

لبخند دل گرم کننده ای زدم و گفتم : نگران نباشید اقا جون..

من همه اون ادما رو می فرستم بیرون

ابراهیم با اون ادماش

شاخ میشد

که حالا چون کسی ازش فرمان نمی بره

می خواد تسلیم شه

 

اقا جون بااین حرف من دیگه نتونست حرفی بزنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x