آمنه در پوست خودش نمی گنجید. همانطور که به سرعت آماده ی رفتن بود مرتب غر می زد.
– وای بهی جون تو رو خدا بجنب الانه که اتوبوس راه بیفته یه وقت جا می مونیما!
مامان به سرعت مشغول آماده کردن فربد بود.
هنوز نرفته بودند، ولی غمی بزرگ از دلتنگی پسرم درونم بیداد می کرد، هنوز نرفته و من دلتنگش شده بودم. سرش را بوسیدم و آخرین سفارش هایم را هم کردم، اما چاره ای نبود، نذر مامان بود. وقتی فربد آنطور ناگهانی و بی موقع آمده بود همه آنقدر غافلگیر و درمانده شده بودند که هر کس هر کاری از دستش بر می آمد همان را می کرد، مامان هم نذر کرده بود بچه صحیح و سالم باشد تا در اولین فرصت یک سفر همراه بچه به امام زاده داوود برود و گوسفند قربانی کند.حالا حدودا چند ماهی از تولد فربد گذشته بود و در این مدت آنقدر سریع رشد کرده بود که به سرعت تمام کم وزنی و ضعفش از بین رفته بود. مهم تر اینکه قلب طفلم سلامت بود و هیچ اثری از ان ارث وحشتناک در قلب او وجود نداشت؛ سرو هم که بود ، مامان وآمنه ، زندگی در کنار یکدیگ،ر قطعا تمامی این موهبت برای اینکه فریاد کنم که خوشبختم کفایت می کرد.فربد دیگر کاملا آماده شده بود.صدای بوق اتوبوسی که هر هفته جماعتی از زن های محله را جمع کرده و هر بار به قصد یک زیارتگاه به صورت کاروانی عازم می شد به گوش رسید. سرو ،فربد را محکم در آغوشش می فشرد و پسرش را غرق بوسه کرده و تا کنار اتوبوس مامان و آمنه را بدرقه کرد.اندکی بعد اتوبوس حرکت کرده و رفت. آمنه با چهره ای خندان سرش را از درون پنجره بیرون آورده و دستش را تکان می داد. سرو دستش را دورم حلقه کرد و همانطور ایستاده که رفتن و هر لحظه از نظر ناپدید شدنشان را نظاره می کردیم گفتم:
– خدایا آمنه طوری خوشحال بود انگار داشت زیارت خونه ی خدا می رفت !
سرو محکم تر فشردم وگفت:
– خونه ی خدا همه جا هست. فقط کافیه دقیق نگاه کنی.هر وقت خودتو به خدای خودت انقدر نزدیک ببینی و با قلبت اونو احساس کنی باور کن همون جا که ایستادی قطعا خونه ی خداست. خدا تو یه قدمی توئه، فقط کافیه دستتو دراز کنی، می بینی اونقدرها هم که فکر کردی برای دست پیدا کردنش سختی راه لازم نیست… خرجی هم نداره!می دونی ماهی! من هرروز چندین بار خدا رو می بینم، تو نزدیک ترین از حد خودم، تو سلامت فربد ، تو آغوش تو حتی تو لبخند زدن های بهجت خانوم…
باور می کنی ماهی؟حتی زیر اون نهال کوچیک سرو وسط باغچه! خدا همه جا هست… همه جا!
سرم را بلند کردم؛ یک قطره اشک گوشه ی چشمانش بود.چشمانی که حالا دیگر مدت ها بود که زیبایی وخیره کنندگی از دست رفته اش را باز یافته بود.خیلی زود موها و ابروهایش نیز در آمده بودند، طوری که برای اولین بار آرایشگاه رفته و با آن موهای کوتاهش سبک دیگری از جذابیت او را تجربه می کردم.
– سرو تو گریه می کنی ؟
– آره گریه می کنم چون خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم دلم برای پسرم تنگ شده.
– گاهی وقت ها دلتنگی تو زندگی لازمه سرو ، باید همیشه آماده ی مقابله با دلتنگی ها بود به دلتنگی عادت داشت.
– وای خدای من عجب خانمی دارم من!
ماشالله چه حرف های قشنگی بلد بودی تو!
از کی یاد گرفتی انقدر قشنگ حرف بزنی؟!
پهلویش را نیشگونی گرفتم گفتم:
– از وقتی توی زندگیم قدم گذاشتی، از وقتی که دیدمت ، شناختمت، عاشقت شدم!
تا یادمه همیشه نبودی و من همیشه دلتنگت بودم .
خندید ودر حالی که دستم را گرفته به سمت خانه می کشید گفت:
– خیل خوب پس عجله کن تا دیر نشده هر چی زودتر بریم .
– کجا؟ کجا بریم ؟
– همون جایی که قراره کل دلتنگی های زندگیتو همین امشب از دلت در بیارم .
– ای بیشعور!
می خندید ، می خندیدم ، می خندیدیم
****************
هربار بعد از هر نوبت تزریق واکسن فربد آن چنان تحت تاثیر قرار گرفته بی تاب وخسته می شدم که گویا این خود من بودم که هزار واکسن را با هم یک جا تزریق جسمم کرده اند!
آن روز بعد از بیقراری های فربد آنقدر درمانده شده بودم که بی اختیار شروع به گریه کردم. آمنه و مامان به من خندیدند اما سرو آمد، پسرم را در آغوش کشید و چند بار دور باغچه چرخید.دهانش را کنار لاله ی گوشش گذاشته و برایش شاهنامه می خواند. پسرم عجیب تحت تاثیر شاهنامه خوانی پدرش قرار گرفته بود. طوری ساکت شده و با اشتیاق به دهان پدرش چشم دوخته بود که گویی مدت هاست تحت تاثیر مخدری آرام بخش قرار گرفته وغوطه ور است.
همان موقع بهادر آمد، ناچار سلامی دادم و به سرعت به سمت اتاق روانه شدم. با شلیک صدای خنده ی سایرین یک لحظه در جایم میخکوب شدم، متعجبانه بازگشتم، فربد را دیدم که با دیدن بهادر آنقدر سر کیف آمده بود که از آغوش سرو خودش را جدا کرده وبه سمت بهادر خندان و دست وپا زنان بال می کشید.همه می خندیدند جز من ، گاهی وقت ها از اینکه می دیدم و احساس می کردم که پسرم نسبت به بهادر آنقدر سریع واکنش نشان می دهد و حتی بیشتر از سرو به سمت او تمایل دارد عذاب می کشیدم.
سرو بالای تراس ایستاد بود و سوز مختصر پاییزی باعث شده بود پتوی نازکی روی دوشش بیاندازد.
بر بلندی ایستاده و آفتاب بر او می تابید. چشمانش را جمع کرده ورغرق در تفکر با صدایی بلند از همان ارتفاع شروع به حرف زدن کرد. دست هایش را بلند کرده و می گفت:
– به میرزعلی گفتم یه شصت هفتاد تا نهال سرو بگیره دو طرف خیابونو سرو بکاره.
خنده کنان گفتم:
– درست مثل کوچه درختی خودمون ؟
– دقیقا !
– خوبه بعد دونفری دست همو می گیریم زیر سایه ی سروها قدم می زنیم می خونیم
سروها می میرند ، وفقط خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست ناخورده به جا می ماند .
از همانبالا نگاهم کرد وگفت:
– سروها هیچ وقت نمی میرند اینو فراموش نکن خانم!
در ضمن مضمون شعر سراینده رو نابود نکن اونی که خوندی می میرند سرو ها نبود ، عشق ها بود!
هر چند من معتقدم عشقها هم هیچ وقت نمی میرند .
میرزعلی آمده بود با یک دنیا سرو!
سروها را کنار باغچه گذاشت و گفت:
– فردا پس فردا با دوتا کارگر میام کل دو طرف حاشیه ی خیابون رو سرو می کاریم.
سرو خوشحال بود، آنقدر که برای مدتی فراموش کرده بود باید برای تنظیم نفس های ناهماهنگش که به وضوح نمایان بود از اکسیژن استفاده کند. در حالی که کپسول اکسیژن را کنارش می کشیدم گفتم:
– عوض اینکه به فکر احداث جنگل سروها باشی یه لطفی کن امشب تکلیف اون یه دنیا کتاب هایی رو که همونطور وسط اتاق تلنبار شده رو روشن کن!
دو روزه که اون کتاب خونه رو آوردن حالا کی…
دستش را به سمت چشمانش می برد و با اشاره ی دستش حالی ام می کرد به روی چشم چون ماسک تنفسی که روی صورتش بود مانع از حرف زدنش می شد. ایستادم درون چشمانش خیره شدم و عاشقانه تر از هر زمانی گفتم:
– چشمات بی بلا باشه سرو.
آنقدر خسته بودم که دیوانه وار خودم را در میان بسترم رها کردم. دلم خواب می خواست، یک آرامش مطلق پس از چند روز بی قراری های فربد و ماجرای درختکاری سروبد.حالا دیگر همه چیز آماده و پذیرای شبی پر از آرامش بود. مامان آن شب فربد را پیش خودش برد وگفت:
– تو خسته ای ماهی امشب راحت بگیر بخواب وخوب استراحت کن.
خودم را روی تخت رها کرده و فقط حضور نداشتن سرو و جای خالی او ناراحتم می کرد. چند بار گفته بودم:
– سرو بیا بگیر بخواب .
– نه عشقم تو بخواب کارم که تموم شد میام پیشت.
– کارو تمومش کن بذار برای یه وقت دیگه.
– ببین تقریبا دو ردیف از کتابها روچیدم یه چند ردیف دیگه مونده ترتیب اونارو هم بدم اون وقت….
– باشه عزیزم دستت درد نکنه فقط یه چند تا کتابم داخل اون صندوق مونده یادگاری بابای خدا بیامرزت یه زحمتی بکش اونارو هم داخل یکی از طبقات جا بده.
با زیباترین لبخند دنیا رویایی ترین نگاهش که جملگی منتهای خواسته هایم بود شبی خوش را برایم آرزو کرد. چشمانم را بستم. خوابی شیرین در میان چشمانم رخنه می کرد و لبخندی دلنشین بر لب هایمجاری و نوید طلوع صبحی زیبا به مراتب زیباتر از هر صبحم را بشارت می داد.
نیمه های شب بود که با برخورد نوازش های دستان مهربانش که بر روی موهایم به حرکت در آمده بود به سختی پلک چشمانم را گشودم. صورتش را جلو آورد و چشمانم را بوسید.حالت عجیبی داشت، نوعی لرزش و سردی در وجودش مشهود بود. کمی نگرانش شدم ، پتو را کنار زده و آغوشم را پذیرای وجود خسته اش کردم و در همان حال پرسیدم:
– سرو تو هنوز بیداری؟
انگار خیال خوابیدن نداشت و سعی می کرد مرا نیز از خوابی که به شدت هنوز به محتاج آن بودم بیرون بکشد. در آن حال نالیدم:
– نه سرو نه تو روخدا حالا نه خوابم میاد بذار بخوابم!
دستش را روی صورتم می کشید .به هر بهانه ای می خواست بی خوابم کند و تقریبا موفق شده بود چون به سرعت بلند شدم و همانطور کهدر میان بسترم نشسته بودم در فضای نیمه تاریک اتاق به صفحه ی ساعت زل زدم و یک بار دیگر نالیدم:
– وای سرو تو روخدا نگاه کن!
هنوز حتی اذان هم نگفتن!
به آرامی کنار گوشم نجوا کرد :
– بلند شو ماهی چند دقیقه ی دیگه وقت اذانه مامانت هم بیداره تقریبا آمادست و وقت رفتنه.
خواب کاملا از چشمانم پر کشیده بود با ناباوری گفتم:
– کجا ؟!
لبخندی زد وگفت:
– به بهادر زنگ زدم تو راهه. الانه که دیگه پیداش شه. من یه کم احساس ضعف وخستگی دارم حالم زیاد مساعد نیست وگرنه خودم می بردمتون.
– کجا ؟ کجا باید برم؟
– سر خاک بابات ماهی.
فکر می کنم پرویز خان خیلی وقته که چشم به راهته.فربد رو هم با خودت ببر بذار خدا بیامرز نوه اش رو هم ببینه.
متعجبانه پرسیدم:
– سرو تو چت شده نصفه شبی؟
مطمئنی حالت خوبه؟
لبخندی حاکی از آرامش زد وگفت:
– بهتر از هر وقت ، بهتر از همیشه ی عمرم! انگار امشب بعد از سال ها بالاخره یه مرتبه سنگینی یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن. انقدر سبک شدم که شاید این اولین باره که بتونم انقدر راحت و با آرامش چشم هامو ببندم و بخوابم…
بدون ترس ، ترس از اون اوهام کشنده، اون خیالات دردناک، اون سوالات بی جوابی که یه عمر روحمو جوییده و خورده و نابود کرده بودن…
امشب اولین شب آرامش روح منه ماهی.
دستش را به سمتم آورد و یک گردنبند میان دستش بود. بدون اینکه بپرسم و بدون این که جواب دهد موهایم را جمع کرد و گردنبند را بر گردنم آویخت. از همانجا بوسه ای بر پشت گردنم کاشت و گفت:
– مبارکت باشه عشقم .
تماشایش کردم.ماهی کوچک و زیبا با چشمانی از یاقوت سرخ درون زنجیری طلایی تاب می خورد. منظور هیچ کدام از حرف ها و کارهایش را نمی فهمیدم. بهت زده غرق در حرکات مرموزش بودم که صدای بوق اتومبیل بهادر هم چند بار پی در پی نواخته شد.بهادر آمده بود و مامان در حالی که فربد را محکم در آغوشش و در میانچادر سیاهش پیچیده بود انتظارم را می کشید. سرو کمکم کرد تا آماده شوم.آخر سر هم گفته بود:
– سلام منو به پرویز خان برسون. یه سلام بلند و مردونه. سلامی شبیه اون سلامی که هر دامادی به پدر خانومش می ده.
در گرگ ومیش آسمان سرم را بلند و به سمت طلوع خورشید نگاه کردم. اثری از خورشید نبود اما چشمانبابا را می دیدم! همان جا درست در میان آسمان، چشمانی که انگار مدت ها بود منتظر بودند.. انتظار آمدن دختری که به دیدار پدر می شتافت.
عشقم را به بلندای تراس، به گرگ و میش هوا، به سوز بادهای سپیده دم پاییزی، به بوی سرو وسط باغچه سپردم. وقتی از او جدا می شدم، برای آخرین بار در آغوشش فرو رفتم و هزار بار گفتم:
– دلم برات تنگ می شه سرو.
خیلی دوستت دارم سرو، خیلی!
محکم در آغوشش فشردم و با تمام قدرتش از روی زمین بلندم کرد .آخرین بوسه ی وداع را کنار لبم کاشته و با التهابی مع الوصف دوستت دارم را عاشقانه تر از هر زمانی بدرقه ی راهم کرد.
اتومبیل به راه افتاده بود، بهادر آن روز یک بلوز یقه اسکی نخی با رنگی تیره پوشیده بود و در آن صبح پاییزی جذاب می نمود.با دقت و وسواس خاصی تا آنجایی که می شد سعی می کردم از چشم در چشم شدن ، صحبت های اضافه و صمیمیت با او حذر کنم. صد بار در ضمیرم تکرار کرده بودم که دیگر به بهادر اعتمادی ندارم، او تنها دروغ گویی بیش نبود، ضمیرم را بیهوده می آزردم؛ وجدانم را نیز به بازی احمقانه و بچگانه ای دعوت کرده بودم.هر چقدر هم سعی کنم، هر چقدر به قلبم اصرار کنم که بهادر را باور ندارم دروغ بود و تنها خود را می فریفتم! چرا که قلبم آن روز با تحکم گفته بود:
– دیوانه به آخر دنیا هم که برسی او هست و خواهد بود.هرگز نمی توانی او را نادیده بگیری، او بهادر است…بهادر!
کلافه شدم و پوفی کشیدم. کمی شیشه را پایین کشیدم، سوز مختصری از سرمایی دل انگیز بر چهره ام می تاخت.آن حالت را دوست داشتم. اینکه چشمانم رابسته، بینی ام را از همان مختصر شیار باریک پنجره ی اتوموبیل خارج می کردم و آن حجم از هوای مرطوب پاییز را میهمان ریه های داغ و خشکم می کردم.
مامان زیر لب گفت :
– ماهی جان مامان ببند اون پنجره رو هوا سوز داره بچه سرما می خوره خدایی نکرده.
به سرعت شیشه را بالا دادم و دوباره سر جایم نشستم. به صندلی تکیه دادم و نگاهی به آینه انداختم. چشمان بهادر درون قاب آن اسیر بود و انگار هیچ توجهی به مسافر ناآرام پشت سرش نداشت.وقتی برای صرف صبحانه پیشنهاد می داد ناغافل رد نگاهم را درون آینه دید، خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. مامان تشکری کرد و گفت که قبل از راه افتادن چیزی خورده و به هیچ وجه اشتهایی ندارد، در آن حال پیشنهادش را یک بار دیگر در حالی که منظورش من بودم تکرار کرد، خواستم تشکر کنم ولی قبل از تشکرم خیلی سریع گفت:
– ماهدیس خانم شما که هنوز چیزی نخوردید، راستش منم گرسنه ام پس با اجازه ی شما یه جا توقف کنیم صبحونه بخوریم.
از ماهدیس خانم گفتنش اصلا خوشم نیامد، یک جوری زشت و نا خوشایند خواهد بود اگر تا آخر بخواهد این ماهدیس خانم را تکرار کند!
سر انجام در گوشه ای دنج و آرام توقف کرد، جای قشنگی بود، مامانکه هر چه تعارفش کرد پیاده نشد و معده دردش را هم بهانه کرد. فربد هم که خوابیده بود پس لاجرم دو نفری به سمت رستوارن کوچک سنتی بین راه روانه شدیم. ظرف داغ نیمرو را مقابلم گذاشت و بعد هم مقداری فلفل سیاه روی آن پاشید .مودبانه لبخندی بر لب داشت و گفت:
– هنوز که عادت فلفلیت رو ترک نکردی؟
وای خدایا بهادر چرا هنوز فراموش نکرده بودی آن عادت تند فلفلی ای مرا؟!
یک استکان برداشت و می خواست چای بریزد به سرعت قوری کوچک را برداشتم و گفتم:
– زحمت نکش بهادر بذار من چایی هارو بریزم .
دوتا استکان لبریز از چای داغ ریختم، به سرعت دستش را جلو آورد و یکی از استکان ها را برداشت و خیلی سریع هورتی کشید، داغ بود، داغ داغ! دهانش سوخت و دل من بیشتر سوخت. از چشمانش آتشی بلند شد و دستش را روی لبش گذاشت، درست مثل همیشه که عادت کرده بود درد هایش را با لبخند می آمیخت و می پوشاند این بار هم همین کار را کرد. ناخواسته گفتم:
– وای الهی بمیرم سوختی…
قدری خودش رو عقب کشید وگفت:
– نه ماهدیس خانم نگران نشو منطوریم نیست. لطفا غذاتو بخور تا سرد نشده از دهن نیفتاده.
قدری عصبانی شده بودم. دیگر به راستی احساس می کردم این لحن او ، اینگونه کنایه زدنش و ماهدیس خانم گفتنش قطعا حربه ای برای آزار من است. بدون مقدمه گفتم:
– منظورت چیه بهادر؟
در حالی که کاملا بی تفاوت نشان می داد گفت:
– چی؟ من ؟منظور؟
– بیخود خودتو به اون راه نزن!
از صبح که دیدمت مدام یه جوری بد رفتار می کنی و خیال می کنی نمی فهمم این همه بی تفاوتی، این نگاه نکردن هات، حتی این ماهدیس خانم گفتن مسخره ، همه واسه خاطر آزار منه آره؟
– آزار نه ،خودت بهتر از هر کی منو می شناسی خوب می دونی که تو تموم عمرم آزارم به هیچ کس نرسیده .
قدری صدایم را بالا بردم و گفتم:
– خوب پس به خاطر چیه مجازات ؟ آره می خوای منو مجازات کنی ؟
– چرا خیال می کنی نیاز به مجازات داری؟
ساکت شدم و خودش ادامه داد:
– چون می دونی اگه تنبیه ومجازاتی هم باشه مسلما حقته!
در ضمن، مجازاتت نمی کنم، فقط مثل خودت باهات رفتار می کنم.
دوباره سکوت، دوباره بغضی تلخ ِ اهدایی از آنی که هیچ وقت توقعش را نداری، از آدمی که اصلا این کاره نیست و نمی تواند باشد در حد خفگی جانم را می گرفت! دوباره ادامه داد:
– خوبه ماهدیس خانم ؟ این همه بی حرمتی، کوچیک کردن ، کم محلی، ناعادلانه قصاوت کردن ، دل شکوندن خرد کردن یه آدم…می دونم سرو رو دوست داری، خیلی هم دوستش داری، حقم داری همسرته، پدر بچه ات ، عشقت! اما گناه من این وسط چیه مدام طوری رفتار می کنی طوری نادیده می گیریم که انگار من مقصر تمام اتفاق های بد زندگیتم؟
بابا به پیر به پیغمبر هر کاری از دستم بر اومد همونو کردم! بد یا خوبشو نمی دونم! صحیح یا غلطشو بسپار به وجدانت و خودت جواب بده. آره یه اشتباهاتی هم بوده منکر نمی شم، اما خدا می دونه هیچ وقت راضی نشدم اتفاقی بیفته که چه سرو ، چه تو و چه فربد رو ناراحت کنه. کجا کوتاهی کردم نمی دونم، حماقت کردم نمی دونم، خیانت کردم؟ تو بگو! به خدا ماهی من اون آدم بده ی زندگیت نیستم!
سکوتم را شکستم…تنها در وسعت یک کلمه، یک پرسش.
– نیستی؟
سرش را بلند کرد و با آن چشمان عسلی رنگش که پر بود از درد ، از حرف از ناگفته نگاهم کرد و گفت:
– تو نمی خوای هیچ وقت فراموش کنی ؟ نمی خوای ببخشی ؟ و تمومش کنی؟
– بی اعتمادی تو هرگز بخشیدنی نبود بهادر. اگه باورم می کردی، اگه بهم اطمینان داشتی امروز انقدر بد نمی شدم که گناه تموم بد بختی هامو گردن تو بندازم.
گریه ام گرفت، سخت گریستم و گفتم:
– درد دارم بهادر، درد! می فهمی؟ سرو بیماره! به شدت بیماره! واسه ی اینکه ندونم یا نفهمم مرتب نقش بازی می کنه، منم رُل آدمهای احمقو خوب بلدم اجرا کنم. مدام وانمود می کنم، تظاهر به اینکه به سلامتش باور دارم، اما نیست بهادر !خودتم خوب می دونی سرطان دردی نیست که به این راحتی ها….
گریستم، دیوانه شد و فریاد کشید :
– گریه نکن ماهی !
دوباره گریستم، چشمانش انباشته از اشک وخون شده بود، دیوانه وار تر از قبل فریاد زد :
– به جون فربد ، گریه کنی سرمو می کوبم وسط میز !
خیلی زود اشک هایم را پاک کردم، نفسی گرفتم، سرم پایین بود و در همان حال گفتم:
– پشیمون نیستم بهادر ، هیچ وقت از زندگی با سرو پشیمون نیستم و نخواهم بود. سرو تموم زندگی منه، اون یه موهبته، یه عشق آسمونی، اما می ترسم بهادر، از اینکه هر شب چشمامو می بندم و بعد به این فکر می کنم اگه صبح بشه بلند شم و بببنم سرو رفته و دیگه نیست از اینکه شب تا صبح هزار بار بلند می شم تکتک نفس هاشو چک می کنم ومی شمارم از اینکه اون بره و برای همیشه تنهام بذاره می ترسم… به خدا می ترسم کم بیارم اونوقت دیوونه می شم می خوام یکی رو پیدا کنم که تموم این اتفاق های بد رو ،گناه این زندگی ناآرومو یه جوری گردنش بندازم؛ جز تو کسی رو نمی بینم!بعد مثل سگپشیمون می شم و خودمو لعنت می کنم که به خاطر تموم این فکرهای احمقانه توبه می کنم و می دونم این همه بدی حق تو نیست. شاید یه جایی تو دنیا دلتو شکوندم ، بد هم شکوندم، اما تو همیشه انقدر خوب بودی، انقدر با گذشت و مرد بودی که دلم نمی خواد هرگز اینو بگم ، بهادر نفرینم کردی ؟ آه دل شکسته ی تو بود که اینجوری دامنمو گرفته و آتیش تو زندگیم انداخته؟ تو رو خدا بهادر ببخش منو! حلالم کن! دست خودم نبود، سرو وقتی تو زندگیم پیدا شد که همه ترکم کرده بودند؛ دیوونه شدم، یه وقت چشم باز کردم و دیدم همه چی قاطی پاطی شد.عاشق شده بودم ، عاشق سرو ، سرو همه ی زندگی منه دوستش دارم، انقدر که حاضرم بمیرم و جونمو فدا کنم ولی اون باشه…
برام دعا کن بهادر!
برای سرو دعا کن!
برای ما دعا کن!
نگاهش کردم، به آرامی می گریست و در همان حال گفت:
– قوی باش ماهی ، سرو هنوز زنده است. کمی خود دارباش، کی از آخر کار دنیا خبر داره ؟ مگه قدرتی بالاتر از عشق وجود داره؟ عشق تو، عشق فربد، هیچ کدوم از اینا نمی ذاره سرو تو به این راحتی ها از زندگی پا پس بکشه.می دونی از میون کل آدم های دنیا چه تعداد زیادی بودن که هیچ درد و مرضی هم نداشتن، در عین سلامت با یه اتفاق، تنها یه اتفاق ساده رفتن و دیگه هرگز برنگشتن؟ مگه اون زنی که با عشق همسرشو تا دم در بدرقه کرد مثل تموم روزای قبل زندگیش، مردش رفت و مثلا با یه تصادف دیگه بر نگشت، یا اون مردی که زنشو برای آخرین بار بوسید ورفت، وقتی بر گشت دید مثلا زنش در اثر خفگی نشت گاز دیگه نیست زندگی از جریان افتاد؟ مرگ همیشه هست، تو یه قدمی ماست، هیج کس نمی تونه ساعت و زمان مرگ رو تعیین کنه، حتی اگه علم به تو بگه یه ماه بیشتر فرصت نداری همون علم با تموم داشته هاش چه طور می خواد تعیین کنه منِ سالم ، همون یک ماه رو هم فرصت زندگی کردن رو دارم یا نه؟
خندید وگفت:
– نگاه کن، هیچ چیزی نخوردی غذات سرد شد. بهجت خانومم که دیگه الان حتما سخت از دستمون عصبیه، پاشو ماهی اشک هاتو پاک کن، بلند شو باید راه بیفتیم، بابات خیلی وقته که منتظره.
چای یخ کرده بود، همانطور سرد سرد نوشیدمش. بلند شدم و به سمت ماشین راه افتادم، دنبالممی آمد، یک لحظه ایستادم باز گشتم او هم ایستاد. ملتمسانه گفتم:
– ممنون بهادر، از اینکه هستی ، بودی، تنهامون نذاشتی، هیچ وقت تنهامون نذار. اما بهادر تو رو خدا دیگه منو ماهدیس خانم صدا نکن!
وحالا دیگر عمر آن سفر هم به پایان خود می رسید.
گره بغضی که ره آورد سفر تلخم از لحظه ی رفتن تا رسیدن ملاقات با پدر ، پدری که دلتنگش بودم تا حالا در گلویم مانده باز نمی شد.گفته بودم به شرط آن خواهم آمد که سرو بخشیده باشد، سرو با آن روح بزرگ در حالی که سرم روی شانه اش بود، گفته بود هزار بار گفته بود:
– بخشیدم ماهی. به خدا حلال کردم! از حق خودم گذشتم . هیچ وقت توی زندگی تا این حد از این بخشیدن راضی نبودم.حالا نوبت توئه ماهی، بلند شو برو و با رفتنت اون حصار سخت و سیاهی رو که مدت ها دورت کشیدی رو بشکن.به سمتش برو یه بار دیگه بابا صداش کن.
متعجب بودم، به شدت متعجب بودم از اینکه تا هنوز هم نمی دانستم در دل آن شب چه اتفاقی افتاده بود.اصلا چه طور شده بود که سرو را وادار به یک همچنین در خواستی کرده بود؟ فقط گفتم:
-چرا؟
برای آخرین بار سرم را بوسیده و گفته بود:
– حالا وقتش نیست. وقتی برگشتی خودت می فهمی .
و من بازمی گشتم با کوهی از پرسش های بی پاسخی که در درونم بیداد می کرد و سرو بایستی یکایک آن ها را جوابگو می شد.
***