-…
-میشه یه جوری بهم نگاه نکنی که انگار قتل کردم؟
-قتل نکردی اما فکر کنم قوانین داداشتو یادت رفته!
-شمیم بس کن. تا کِی قراره بخاطر شَک و شبههای امیرخان موقعیتامو از دست بدم؟ بعدشم رامبد اصلاً پسرهوسبازی نیست. قصدش جدیه. بهم گفته که اگر اخلاقامون با هم جور دربیاد حتماً میاد با امیرخان حرف میزنه!
از اینکه گندم حرفهای احمقانهاش را با آن همه جدیت میزد خندهام گرفته بود.
دختر دیوانه هیچ متوجه مسیری که در آن قدم گذاشته بود، نبود.
خلقیات امیرخان اصلاً درست نبودند اما با این حال جفتمان خوب میدانستیم که حساسیتش روی او چقدر وحشتناک و عمیق است.
-خسته شدم از اینکه همه امیرخانو جای بابام گذاشتن خسته شدم. من بابا دارم میفهمین؟ بابا دارم منتهی چون م..مرده همه به خودشون اجازه میدن که منو با رفتار مزخرف امیرخان تهدید کنن. دیگه حالم داره از این وضعیت بهم میخوره!
اشکهایش تند و پشت سرهم میچکید و لبهای همیشه سرخش میلرزیدند.
-گندم ببین…
-به همه حق میدم که منو نفهمن… به همه حق میدم که از امیرخان بترسن. اما… اما تو چطور میتونی؟ تنها کسی که جرات کردم بهش بگم تو بودی! چون فکر میکردم تنها کسی که از عاشق شدنم خوشحال میشه، تویی!
با چشمان اشکی خیره خیره نگاهم میکرد و حرفهایش یک عذاب وجدان وحشتناک را به وجودم هدیه داد.
-بخدا من…
-نمیخوام چیزی بشنوم… یه وقت دلتو میشکنم اما مرسی که برای بار هزارم بهم ثابت کردی کسی که یتیم باشه یتیمه و هیچی نمیتونه این حقیقتو عوض کنه!
سریع داخل رفت و من با شدت بغضم را قورت دادم.
من درد یتیمی را نمیفهمیدم؟!
منی که حتی یکبار هم حضور پدرومادرم را حس نکرده بودم درد یتیمی را نمیفهمیدم…؟!
گلویم داشت تکه تکه میشد اما با وجود ناراحت بودنم به گندم حق دادم.
نباید مثل دیگران رفتار میکردم. به من ربطی نداشت که او زندگیاش را چگونه اداره میکند.
حتی به قیمت نگرانیهایم هم حق دخالت در زندگیش را نداشتم.
….
آخرین لیوان را که آب کشیدم، پانیذ صدایم زد.
-شمیم جان میشه یه لحظه بیای؟
-الآن میام.
باز معلوم نبود چه خوابی برایم دیده…
ظرف میوه را برداشتم و به سالن بردم.
همه نشسته بودند و امیرخان با کلافگی به درودیوار نگاه میکرد.
پانیذ لبخند دوستانهای زد و دستم را گرفت.
-بیا شمیم جون
-چیزی شده؟
-نه فقط… فقط اینکه
موهایش را پشت گوشت سراند و ادامه داد…
-من اون روز خیلی برای گندم ناراحت بودم برای همین رفتار بدی از خودم نشون دادم، خواستم جلوی همه کسایی که بودن ازت معذرت خواهی کنم و بخوام که منو ببخشی.
متعجب سر تکان دادم.
-لطفاً… باور کن خیلی پشیمونم.
-خاله قربونت بِره که اِنقدر ماهی.
-دخترعاقلم.
-اینکه یه نفر اشتباهشو قبول کنه نشون دهنده بلوغ شخصیتیشه!
آراسته خانوم و آذربانو مدام از پانی تعریف میکردند اما او با چشمانی براق به امیرخان زل زده بودند.
گویی جای من در پِی طلب ببخش از امیرخان بود.
که اینطور پس… استراژی سیاست مظلومانه!
چطور ممکن بود؟ یعنی فقط من متوجه رفتارهای ساختگی پانیذ میشدم..؟!
وقتی امیرخان بلند شد و هنگام رفتن به اتاقش گفت:
-خیلی تاثیرگذار بود پانی!
متوجه شدم که خداراشکر تنها نیستم.
نیمچه لبخندم برای اینکه پانی را تبرئه کند و کمی بعد همراه مادرش بعد از چند روز متوالی خانه را ترک کند، کافی بود.
_♡____
-گندمی؟ گندم خانوم؟
-…
-بیام تو؟
-…
-سکوت علامت رضاست؟ هووم؟
سرم را آرام از کنار در داخل بردم و به اویی که مثل خرس های تنبل روی تختش ولو شده و اخمالود نگاهم میکرد، لبخند زدم.
-حرف بزنیم؟
-…
-گندم من…
-میدونی برخلاف حرفای پانیذ اون روز که بهم گفتن تو جشنم غذای درست حسابی برای مهمونا نیست، اصلاً ناراحت نشدم!
-چی؟
-ناراحت نشدم ـیعنی حتی اگر از قصدم نمیپختی ناراحت نمیشدم. میدونی چرا با وجود اینکه اون مهمونی خیلی برام مهم بود و بخاطرش کلی به امیرخان التماس کردم، از بزرگترین ضعفی که به وجود اومد، ناراحت نشدم؟!
-چرا؟
-چون قبلش قشنگترین حرفهایی که ممکن بود یه زن از یه مرد بشنوه رو شنیده بودم. اون روحیهی لوسم که همیشه برای توجه دنباله دیگران میدوه، سیراب شده بود و مشکلی که تو روزای عادی دیوونم میکرد کوچکترین اثری روم نذاشت.
نفس عمیقی کشیدم.
-من خیلی فکر کردم حق با تو بود. نباید تو کارات دخالت میکردم…نباید جایگاهمو فراموش میکردم. نباید…
یکدفعه نشست و حرصی گفت:
-بس کن… اومدی بیشتر از این دلمو بسوزونی؟
-من…
-فقط میخواستم خوشحال شی. میخواستم بگی حمایتم میکنی. درکم میکنی. نه اینکه خودتو بکشی کنار!
بیش از حد تصورم ناراحت بود.
کنارش لبهی تخت نشستم.
-برات میترسم. اگر گیر یه آدم بد افتاده باشی، اگر امیرخان بفهمه…
دستم را گرفت و با چشمانی که از امید جدیدش برق میزد، گفت:
-هیچی نمیشه. بهت قول میدم که با اولین خطا کنار میذارمش!
-اما…
-کمکم کن شمیم…لطفاً…تنهایی از پسش برنمیام. کمکم کن تا وقتی که بخواد بیا جلو فرصت کنم باهاش آشناشم. چون حتی اگر یک درصد امیرخان قبول کنه که الآن بیاد، میدونی دیگه آشنایی فلان تو کارش نیست. دو روزه مجبورم میکنه بشینم پای سفره عقد…من اینو نمیخوام. میخوام اول طرفمو خوب بشناسم. با عشق ازدواج کنم!
-در حق امیرخان بیانصافی نمیکنی؟ اون کسی نیست که تورو بدون شناخت بشونه پای سفرهی عقد!
-آره اما امیرخان خودش طرفو میشناسه. این که بخواد اجازه بدم من در مورد خوب و بدم تصمیم بگیرم اصلاً تو ذهنش جا نمیگیره.
-…
-چی شد؟ کمکم میکنی؟
نیم نگاهی به حالت پر شوقش انداختم.
حق با او بود. وسعت دخالتهای امیرخان زیادی غیرقابل تحمل بود.
-قول نمیدم اما هر کاری که از دستم بربیاد و انجام میدم.
در یک لحظه از این رو به آن رو شد.
تمام غمهایش را فراموش کرد و با خوشی لب زد:
-عالیه مطمئنم خیلیخوب از پسش برمیایم.
لبانم کج شد و در دل آرزو کردم که این موضوع در آینده گریبان گیرم نشود.
اصلا پارتی که توش امیرخان و شمیم جروبحث نکنن و حرف نزنن به دل نمی شینه🥺🥰