رمان ماتیک پارت ۵۱

4.5
(39)

 

 

حق به جانب پرسید:

 

_ که چی بشه؟

 

ساواش بی حوصله سر تکان داد

 

درد شدیدی داشت

 

احساس میکرد با هربار نفس کشیدن قفسه سینه اش تیر میکشد

 

_ یعنی چی؟

 

لادن عقب نشینی نکرد

 

_ یعنی چرا میری اونجا؟

 

_ نمیبینی وضعمو؟!

به لطفت حتی نمیتونم از ماشین پیاده شم

برم چند روز اونجا تا سرپا بشم

 

لادن عصبی غرید:

 

_ خودتو لوس نکن چیزی نیست

 

ساواش بهت زده اخم کرد:

 

_یعنی چی؟

یکی باید باشه تا بتونم راه برم یک لیوان آب دستم بده یا نه؟!

 

لادن بلافاصله گفت:

 

_من میدم!

 

 

ابروی ساواش بالا پرید اما حرفی نزد.

 

لادن حرفش را پس نگرفت.

 

ساواش پوزخند زد :

 

_ چرا استرس گرفتی؟

 

_ استرس ندارم

 

_ نکنه خانم کوچولو دلش نمیخواد بقیه از دسته گلش خبردار بشن؟

 

لادن غرید:

 

_ دسته گل من به گرد پای تاج‌گل شما نمیرسه استاد دانش پژوه!

 

ساواش لبخند زد

 

زبان دخترک کم کم باز می شد.

 

لادن دستوری ادامه داد:

 

_ پیاده شو

 

ساواش دلش نیامد بگوید تو خودت هم نمی توانی راه بروی و با وضعیت من فقط هر دو نفرمان اذیت می شویم.

 

_ امشب محبوبه پیشت میمونه.

فردا شب من برمیگردم.

 

لادن با حرص دهن کجی کرد:

 

_ نگو استاد…

من نمیتونم تا فردا شب دوریتو تحمل کنم

دلم تنگ میشه

 

 

ساواش کلافه پوف کشید.

 

_ خدایا!

 

لادن جدی ادامه داد:

 

_ بری به محض اینکه برسم بالا زنگ میزنم کلید ساز بیاد قفل رو عوض کنه

تا آخر عمرت باید پیش مامان جونت بمونی.

یادت که نرفته؟

خونت… ماشینت… حساب بانکیت… سهام شرکتت…

هرچی که داری و نداری به اسم منه

 

ساواش بی‌حوصله پوف کشید.

 

دخترک شمشیر را از رو بسته بود.

 

با این همه این حالش را به سکوت ترجیح می‌داد.

 

حداقل نفرتش را نشان می داد.

 

_ یادم نرفته عزیزم… یادم نرفته

اصلا مگه میشه با وجود تو که هر چند ساعت یادآوری می کنی یادم بره؟!

 

لادن پوزخند زد.

 

بر خلاف او شوخی نداشت.

 

_ خوبه به نفعته فراموش نکنی!

 

لبخند زد:

 

_ منو تو نداریم عزیزم

 

 

لادن اخم کرد و ساواش به کمک راننده پیاده شد.

 

نگهبان با دیدنشان برای کمک جلو آمد.

 

راننده غر زد:

 

_ دو ساعته علاف شدیم!

 

لادن بی حوصله توپید:

 

_ پولتو میگری آقا مگه مجانی علاف شدی؟!

 

ساواش زمزمه کرد:

 

_ زشته

 

لادن اعتنا نکرد.

 

وارد خانه شدند.

 

نگهبان گفت:

 

_ بیام داخل آقا؟

 

ساواش با درد جواب داد:

 

_ نه برو سر کارت

 

_ بازم خدا بد نده آقای مهندس بیشتر مراقب باشید

 

ساواش نگاه معناداری به لادن انداخت.

 

_ آره آقا مصطفی باید مراقب باشم.

ایشالا که خدا هم بهم رحم میکنه و آدم های اطرافم رو آروم میکنه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x