با صدای پیج کردن دکتر از خواب بیدار شدم . نفهمیدم کی خوابم برده بود و بی حال افتاده بودم رو صندلی بیمارستان
مامانو دیدم که از خستگی کنار من خوابش برده بود . دلم نیومد بیدارش کنم . آروم بلند شدم و رفتم سمت اتاق بابام ، هنوز به هوش نیومده بود .
بدون اینکه دکترا بفهمن یواشکی رفتم تو .
نشستم کنار بابا و آروم دستامو تو دستاش گذاشتم .
پیشونیشو آروم بوسیدم و باهاش زیر لبی حرف زدم .
_بابا بلند شو ، بابا توروخدا بلند شو .
تو که میدونی من طاقت ندارم یه لحظه هم اینجا ببینمت .
تو که میدونی دختر کوچولوت ، تنها دخترت بدون تو نابود میشه .
بلند شو و بزن تو دهن همه دکترا . بهشون بگو سالمی ، بگو میتونی رو پای خودت وایسی ، بگو بهشون نیاز نداری.
بابا اگه منو دوست داری بلند شو .
همون لحظه پرستار اومد تو و با عصبانیت گفت : خانم کی به شما اجازه داد که بیاین تو؟
بفرمایید بیرون لطفاً .
_توروخدا دو دقیقه ، خواهش میکنم .
_نمیشه برای ما مسعولیت داره ، همین الانشم بدون اجازه اومدین تو .
بی میل از جام بلند شدم و رفتم بیرون .
اه لعنت به همه پرستارا.
رفتم سمت مامان و بیدارش کردم .
_مامان من باید برم خونه ، فردا کلاس دارم ، سرکار هم باید برم .
_باشه برو من میمونم.
_مامان تو الان خسته ای ، نمیشه که بمونی . به پیمان زنگ بزن بگو بیاد .
_بهش زنگ زدم امشب میاد . ولی منم باهاش میمونم چون نمیتونم باباتو ول کنم بیام خونه .
دلم طاقت نمیاره .
_باشه پس من میرم .
با مامان خداحافظی کردم و رفتم خونه .
فکر و خیال بابا از سرم بیرون نمیرفت . حرفای دکتر مدام رو مخم بود .
فقط یه هفته واسه نجات بابام وقت داشتیم ، فقط یه هفته وگرنه ….
حتی فکرشم دیوونم میکنه .
رفتم خونه و لباسامو عوض کردم .
زود افتادم رو تخت و مدام داشتم فک میکردم که چجوری پول عملو جور کنیم ؟ از کی قرض بگیریم ؟ پونه که وضعیت زندگیش عین منه.
کامران هم بعید بدونم پنجاه میلیون پول بتونه جور کنه ، چون تا اونجایی که میدونم تو یه لباس فروشی کار میکنه .
هیچ کدوم از فامیلا رو هم که اصلا نباید روشون حساب کرد .
هیچکدوم از همکلاسیا و همکارا هم که باهاشون صمیمی نیستم .
اصلا اگه قرض هم بگیرم چجوری پس بدم بهشون ؟
تو همین فکرا بودم که یهو یه فکری به سرم زد .چرا زود تر به ذهنم نرسیده بود؟
آریا ، تنها کسی که میتونم ازش پول بگیرم آریاس . ولی ….
با اون همه بلایی که سرش آوردم و اون اذیتا محاله قبول کنه .
تازه اگه بتونه هم پول بده، غرورم اجازه نمیده برم بهش التماس کنم .
ولی مگه غرورم در برابر زنده موندن بابام چقدر ارزش داره ؟ اصلا آریا رو بیخیال .
به پیمان میگم از رفیقاش پول بگیره ، خودمونم از فامیلا یکم قرض میگیریم .
معلوم نیست اگه از آریا پول بگیرم بعدا چه جوری ازم پس میگیره .
پس کلا رو آریا یه خط قرمز میکشم .
صبح با صدای زنگ موبایل بیدار شدم .
کل شبو نخوابیده بودم . فقط تو فکر بابا بودم .
آروم و قرار نداشتم . نمیدونستم چیکار کنم. وقتی صبحونه رو خوردم زود حاضر شدم و رفتم شرکت . توراه زنگ زدم به پیمان .
_الو پیمان کجایی؟
_پیش بابا ، توکجایی
_دارم میرم شرکت ، تونستی کاری کنی؟ پول قرض گرفتی ؟
_خودت که میدونی من سه چهار تا دوست بیشتر ندارم . نهایت بتونم ازشون سه چهار تومن قرض بگیرم .
سه چهار میلیون کجا و پنجاه میلیون کجا؟
_یعنی چی چی داری میگی؟یعنی میگی همینجوری دست رو دست بزاریم که بابا جلو چشممون پرپر بشه؟
_تو میگی چیکار کنیم ها؟ تو مگه فکرت از من بهتر کار میکنه ؟
_حالا فعلا دارم میرم شرکت ببینم چه خاکی تو سرم بریزم .
گوشیو قطع کردم و رفتم شرکت .
وقتی رفتم تو یلدا تا منو دید بلند شد و گفت : خوبی هلما ؟ بابات بهتر شد ؟
_نه ، دکتر گفته تا یه هفته دیگه اگه عمل نشه میمیره .
_واقعا متاسفم ، هرکمکی از دستم براومد ازم دریغ نکن . یه مقدار پول تو کارتم هست
_نه بابا این حرفا چیه ؟ بعدشم تو مگه چقدر از آریا حقوق میگیری که بخوای اونم بدی به من ؟ همین که حال بابامو پرسیدی خودش کافیه . ممنون .
بعد یه لبخند تلخی بهش زدم و رفتم اتاقم . دست و دلم به کار نمیرفت . یه فکرم اینجا بود یه فکرم پیش بابام .
جز اون به چیز دیگه ای نمیتونستم فک کنم .
سرمو گذاشته بودم رو میز و تو فکر بودم . من باید تصمیممو میگرفتم ، باید واقعیتو قبول میکردم .
جز آریا نمیتونم از کس دیگه ای کمک بگیرم .
درسته باهاش رودروایسی دارم ولی من به خاطر بابام هرکاری میکنم .
حتی اگه بشه جلوی آریا زانو میزنم و التماس میکنم ولی نمیزارم به خاطر غرورم بابام جلو چشمم از دست بره .
با استرس از جام بلند شدم ، آروم آروم رفتم سمت در و بازش کردم . بعد بدون هیچ حرفی آروم رفتم سمت اتاق آریا .
در زدم ، آریا گفت بیا تو .
درو باز کردم و رفتم تو .
آریا اول اخماش تو هم بود ولی تا منم دید اخماشو باز کرد و تعجب کرد .
منم با یه قیافه ناراحت سرمو انداختم پایین و خودمو ناراحت نشون دادم .
این دفعه اصلا فیلم بازی نمیکردم . واقعا ناراحت بودم .
آریا همونجوری با تعجب گفت : چیزی شده خانم تهرانی ؟
من همچنان سرم پایین بود .
آریا دست از کارش کشید و آروم از جاش بلند شد و اومد روبروی من .
بعد از یه کم مکث آروم گفت : دیروز هم که یهویی و بی اطلاع از شرکت زدی بیرون . به خانم محمدی گفتم زنگ بزنه . مثل اینکه گفت پدرت بیمارستانه .
_بله ، دیروز یهو وسط کار زنگ زدن گفتن بابام بیمارستانه .
بعد یکم مکث کردم . هیچوقت اینجوری جلوی آریا نبودم .
جفتمونم سکوت کرده بودیم و فقط صدای نفسامون میومد .
تا اینکه دلو زدم به دریا و خودم سکوتو شکستم . بالاخره باید اینکارو میکردم . نمیتونستم بیشتر از این صبر کنم .من که تا اینجا اومده بودم بقیشم باید میرفتم.
سرمو بردم بالا و تو چشمای عسلیش زل زدم و گفتم : پدرم داره میمیره ، باید عمل شه ، یه هفته هم بیشتر وقت نداره.
اومدم اینجا از شما کمک بخوام . چون پول عمل خیلی بالاس . تنها کسی هم که میتونستم ازش کمک بگیرم شما بودین .
آریا تا اینو شنید یه قیافه متفکرانه به خودش گرفت و سرشو انداخت پایین . بعد از چند ثانیه سرشو آورد بالا . دوقدم بهم نزدیک تر شد و گفت : قبوله . پول عمل باباتو میدم .
باورم نمیشد این حرفو آریا میزد . خدایا داشتم خواب میدیدم ؟ دلم میخواست پرواز کنم . هنوزم باورم نمیشد ، تو شوک بودم .
لب باز کردم تا چیزی بگم که خود آریا حرفمو قطع کرد : ولی یه شرط داره
با گفتن این حرف دلهره اومد سراغم . آریا میخواست شرط بزاره واسم ؟ نکنه ازم یه کاری بخواد که نتونم انجامش بدم ؟
با ترس گفتم : چه شرطی؟
مستقیم تو چشمام نگاه کرد و گفت : باید یه مدت نقش دوس دخترمو بازی کنی
درجا میخکوب شدم . از چیزی که شنیدم شوکه شدم .
مثل اینکه آریا هم فهمید چون بهم نزدیک تر شد . صورتشو جلوتر آورد و گفت : چیشد ؟ جا خوردی؟ انتظارشو نداشتی؟
با ترس سرمو به نشونه نه تکون دادم.
واقعا جا خورده بودم . نمیدونستم چیکار کنم .
آریا رفت سمت میزش بعد رو کرد سمت من و گفت : چرا ترسیدی؟ همه آرزوشونه من بهشون فقط جواب سلام بدم .
حالا که من خودم ازت خواستم که دوست دخترم باشی .
با تته پته گفتم : ن …ن … اصلا موضوع این نیست .
یه لبخندی زد و اومد نزدیک تر : پس موضوع چیه ؟ ها؟
_آخه خیلی یهویی …اصن نمیدونم چیکار باید بکنم …اصلا چرا من ؟
_خوب دیگه ، یکم واسه دونستن اینا زوده .
تو فقط باید قبول کنی که تا یه مدت دوس دختر من باشی ، با من باشی ، هرکاری که میگم میکنی . هرکاری ، بدون اینکه چون و چرا بیاری.
منم عوضش پول عمل باباتو میدم .
قبوله ؟
گیج شده بودم . آریا از من میخواست دوس دخترش باشم ، هرکاری که خواست انجام بدم ، مدتش هم معلوم نیس ولی عوضش پول عمل بابامو میده .
مگه من همینو نمیخواستم ؟ مگه به خودم قول نداده بودم به خاطر بابام هرکاری بکنم ؟ حالا چرا وا دادم؟ چرا اینجوری شدم ؟
مهم نیس . مهم بابامه که رو تخته بیمارستانه و بخاطرش هرکاری میکنم . دوس دختر آریا شدن هم که آرزوی هرکسیه و منم همینجوری الکی الکی دوس دخترش میشم . چی از این بهتر؟ اینجوری با یه تیر دو نشون میزنم .
با اطمینان سرمو بلند کردم و گفتم :
باشه قبوله .
یه لبخندی زد و گفت : آفرین . میبینم که سر عقل اومدی . پس معلومه اهل معامله ای .
با ترس گفتم : ولی خودت خوب میدونی من فقط بخاطر بابام دارم اینکارو میکنم . مطمعن باش که دلیل دیگه ای نداره .
_آروم باش همه اینا رو میدونم .
_تا کی این بازی ادامه داره؟ یعنی تا کی قراره من نقش دوست دخترتو بازی کنم؟
_تا وقتی که من بگم .
_یعنی چی ؟ تا کی باید منتظر بمونم این بازی مسخره تموم بشه ؟
_گفتم که . من زمانشو اعلام میکنم .
تو هم قراره به خاطر این کار پول عمل باباتو بگیری .
سرمو انداختم پایین و داشتم با دستام بازی میکردم که نشست پشت میزش و بازم با یه لبخند بدجنس گفت : نگو که خوشت نمیاد یه مدت با من باشی .
تو که میدونی همین الانشم چند تا از این کارمندای زن از من خوششون اومده .
_ جز من .
این دفعه اخماش تو هم رفت . از جاش بلند شد و اومد پیشم : آره جز تو .
چون تنها کسی هستی که همیشه باهاش لج بودم و هیچوقت رابطم باهات خوب نبود .
ولی خوب ، زیاد خوشحال نباش . من آریا رادم . تا حالا با هرکی بودم همه رو عاشق خودم کردم . ردخور نداشته.
مطمعن باش یه روزی یه جایی ، بدجور عاشقت میکنم . جوری که بدون من نتونی یه لحظه هم دووم بیاری.
منم زل زدم تو چشماش و گفتم : تو هم مطمعن باش من عاشق هیچکی نمیشم. هیچکی ، واسم هم فرقی نداره اون آدم تو باشی یا نه .
اینو گفتم و خواستم از اتاقش برم که با صداش نگهم داشت : از فردا کارت شروع میشه .
بهت میگم باید چیکار کنی و چیکار نکنی . حواستو جمع که نخوای قسر دربری چون منم میدونم باهات چیکار کنم .
شماره کارتت هم بده به منشی ، تا یه ساعت دیگه پول عمل بابات میاد تو حسابت .
با شنیدن این حرف خوشحال شدم ، البته فقط از قسمت دومش که گفت پول عملو میریزه .
مگه من جز این چی میخواستم ؟ میخواستم بابام زودتر خوب شه و تا یه هفته دیگه یتیم نشم و حسرت این که بابام پیشرفت و موفقیتمو ببینه به دلم نمونه . همینم شده بود .
خدایا شکرت که همه چی داره جور میشه . ولی واقعا این دفعه به آریا مدیونم . جون بابامو مدیون آریام .
بعد از این که ساعت کاری تموم شد از جام بلند شدم و وسایلامو جمع کردم .
کارت بانکیم تو خونه مونده بود و نمیدونستم پول اومده تو کارتم یا نه .
ولی همین که پول قرار بود بیام تو کارتم خودش یه دنیا بود .
از شرکت خواستم برم بیرون که همون لحظه هم آریا از اتاقش اومد بیرون .
تا منو دید گفت : میرسونمت .
خواستم چیزی بگم ولی دیدم جلوی یلدا بهتره هیچی نگم .
وقتی از شرکت زدیم بیرون به آریا گفتم : دلیلی نمی بینم که منو برسونی .
عینکشو از چشمش برداشت و دو قدم بهم نزدیک تر شد و گفت : مثل اینکه یادت رفته ما یه معامله ای کردیم . قرار شد پول عمل بابات بیاد حسابت ، تو هم به حرفای من گوش کنی و هرچی گفتم انجام بدی ، مگه نه؟
_آره ولی الان ….
_میخوام توراه راجب شرطی که گذاشتم حرف بزنم ، مگه خودت نگفتی چرا این شرطو گذاشتم ؟منم میخوام همینو توضیح بدم.
وقتی دیدم دیگه جای اعتراض نیست ، سرمو انداختم پایین و همراهش رفتم سمت ماشین .
درو باز کردم و سوارش شدم . یه بنز خیلی خوشگل بود که تا حالا تو عمرم این مدلیشو ندیده بودم . وقتی سوار ماشین شدم انگار رو ابرها سوار شدم .
کولر ماشین هم زد و یه جورایی انگار تو بهشت بودم .
ولی خودمو ریلکس نشون دادم و سرمو انداختم پایین .
وقتی حرکت کرد همچنان سرم پایین بود . چند دقیقه بعد خودش بحثو باز کرد : ببین اگه از الان به بعد میخوای با من باشی پس بهتره یکم باهم راحت باشیم . چون من از سرو سنگینی خوشم نمیاد
از این بعد آریا صدام کن . منم اگه دوست داشته باشی هلما صدات میکنم . نظرت؟
قاطع گفتم : من دلیلی برای صمیمیت نمیبینم . از این کار هم اصلا خوشم نمیاد. من قرار بود فقط یه مدت نقش بازی کنم ، همین .
_د نه دیگه ، نشد . اومدی و نسازیا… ببین قرار شد هرچی میگم قبول کنی وگرنه از همین الان کلاهمون میره تو هم منم قید اون پولو میزنم . تو که دوست نداری بابات از دست بره ؟
اه لعنتی . نقطه ضعفمو فهمیده بود . همش بابامو میکوبید تو سرم . منم دیدم چاره ای ندارم ، فقط بخاطر بابام مجبور شدم ساکت شم
_خیلی خوب ، اگه شما میخواین منو هلما صدا کنید مشکلی نیست ولی من نمیتونم آریا صداتون کنم .
سرشو با سرعت برگردوند سمتم و گفت :
_ولی جلوی پگاه باید صدا کنی .
از شنیدن این حرف جا خوردم ، پگاه این وسط چی کاره بود ؟ گیج شده بودم .
_یعنی چی ؟ من اصلا نمیفهمم چی میگین . پگاه این وسط چی میخواد ؟
اصلا میشه واسه من توضیح بدین قضیه چیه ؟
یه نفس عمیق کشید و با آرامش گفت : ببین هلما ، فک کنم تو از قضیه چند روز پیش که من با پگاه دعوا کردم خبر داری .
از اون به بعد دیگه رابطمو باهاش قطع کردم چون دیگه دلیلی نداشت با یه دختری که با همه قرار ازدواج میزارع ادامه بدم . گرچه قصد خودمم ازدواج نبود .
دیروز وقتی که تو نبودی و رفتی بیمارستان پیش بابات ، یه ساعت قبلش بابای پگاه اومد پیشم و ازم خواست که با دخترش باشم .
منم قضیه رو بهش گفتم و آب پاکیو ریختم رو دستش ولی اون مثل اینکه گوشش به این حرفا بدهکار نبود و میخواست همه جوره دخترشو بهم غالب کنه . میدونی چرا ؟ چون ثروت بابای من دقیقا دو برابر اونه ، اونم که چشمش پول و پله بابامو گرفته میخواد از آب گل آلود ماهی بگیره .
منم الکی قبول کردم که یه مدت با پگاه باشم و اگه بازم رفتار بدی ازش سر زد این دفعه واقعا قید همه چیو بزنم .
_خوب ، خوب چرا مجبوری با پگاه باشی ؟
_چون باباش خلافکاره، چون ازش مدرک داریم ولی همه مدرکا دست پگاهه . من اگه بتونم با پگاه باشم میتونم راحت همه مدرکا رو یواشکی رو کنم و به پلیس لوشون بدم . تو این مدت هم فقط بخاطر همین با پگاه بودم وگرنه من هیچوقت هیچ علاقه ای بهش نداشتم .
بهتره بگم من تو زندگیم عاشق نشدم و به نظرم عشقی وجود نداره.
با شنیدن این حرفا واقعا شوکه شدم. یعنی پگاه و باباش خلافکارن؟ یعنی آریا اینو میدونست و گذاشته بود یه خلافکار بیاد تو زندگیش ؟
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم : خوب تو اگه میخوای با پگاه باشی چرا از من خواستی نقش دوست دخترتو بازی کنم ؟
_ببین من از اولشم از پگاه خوشم نمیومد و فقط به خاطر شرایط کاری بابام مجبور شدم باهاش صمیمی بشم چون وقتی فهمیدیم خلافکارن ، فقط از این راه میتونستیم راحت ازشون مدرک گیر بیاریم .
من دیروز الکی قبول کردم که با پگاه باشم. چون من هیچوقت یکی که تو زندگیم اشتباه میکنه برای همیشه از چشمم میوفته ، چه برسه به پگاه که از همون اول هم با نقشه بهش نزدیک شدم و هیچ حسی بهش ندارم .
هلما من فقط به خاطر این خواستم این نقشو بازی کنی که حرص پگاهو دربیارم . میخوام تلافی خیانتی که کردو سرش در بیارم .
اون باید بفهمه هرکی بخواد منو بازی بده چه بلایی سرش میارم .
_هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ بالاخره میخوای باهاش باشی یا نه ؟
_میخوام واسه یه مدت اذیتش کنم . جوری که مثل سگ پشیمون بشه و به غلط کردن بیوفته . بعد هم که بابام میوفته دنبال مدرکا و گیرش میندازه . من هیچوقت دیگه نزدیک پگاه نمیشم .
حتی فکرشم خطرناکه واسم . چون اون یه خلافکاره ، یه چشمک بزنه واسش خم و راست میشن . من از آدمای خلافکار نمیترسم . از کسی که هیچی واسش مهم نیس میترسم
_یعنی این وسط من نقش هویجو دارم دیگه ؟
آریا یه قهقهه زد ، بعد قیافشو شیطون کرد و گفت : اوه اوه ، هنوز دوست دخترم نشدی ولی حسودیات شروع شده ها .
_اصلنم حسود نیستم . تو داری از من به عنوان بازیچه استفاده میکنی. یعنی فقط یه مدت کوتاه دوست دخترت باشم همین ؟
_نکنه دلت میخواد تا ابد دوست دخترم باشی ؟ خوب اینو زودتر بگو دختر . اوکی مشکلی نیست فقط تضمینی نمیدم که زود عاشقم نشی .
اینو گفت و بازم خندید .
_اصلا نگه دار من همینجا پیاده میشم .
_خوب بابا چرا عصبانی میشی ؟از الان بگم که دوست دختر من اصلا نباید لوس باشه و زود عصبانی بشه .
_اولا من دوست دخترت نیستم بعدشم این اخلاق منه ، نمیتونم کنارش بزارم .
_خیلی خوب سرکار خانم تهرانی . الان کجا میخواین برم ؟
_من میخوام برم خونه .
بعد از این که آدرس دادم یه ربع بعد منو رسوند خونه و ازش خداحافظی کردم و رفتم تو .
خونه بدون بابا اصلا صفا نداشت ولی دیگه قرار بود سختیامون تموم بشه .
وقتی رفتم خونه زود زنگ زدم مامان .
بعد از دوتا بوق برداشت : چیه هلما ؟
_مامان دیگه نمیخواد غصه بخوری ، دیگه گریه نکن . پول عمل جور شد
_چی داری میگی؟ از کجا ؟
_رعیس شرکتمون قرض داد .
_راست میگی هلما ؟ خدایا شکرت .
بعد هم از خوشحالی دوباره گریه کرد و پیمانو صدا زد . منم زود گوشیو قطع کردم تا برم بیمارستان .
انقد حرفای آریا فکرمو درگیر کرده بود که یادم رفته بود به مامان زنگ بزنم .
فردا روز مهمی برام بود . قرار بود یه مدت دوس دخترش باشم تا حرص پگاه دربیاد ، بعد هم یواش یواش آریا از زیر زبونش بفهمه اون مدرکا کجاس. البته خود آریا که نه ، باباش .
🍁🍁
پارت گذاری هر شب در کانال رمان من
🆔 @romanman_ir