رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 81

4.4
(7)

 

سه ماه بعد

 

با آریا دو نفری وارد سالن دانشگاه شدیم .

من دورتر از اون راه میرفتم چون خوشم نمیومد کسی ما رو با هم ببینه . حوصله دردسر جدید نداشتم .

گرچه به خاطر سه ماه دانشگاه نرفتنم شهره عام و خاص شده بودم .

آریا در اتاق حراست دانشگاه رو زد .
محسنی گفت : بفرمایید

اول آریا بعد من وارد شدیم .

محسنی تا ما رو دید گفت : اگه دوباره بحث شکایت و شکایت کشیه که من یکی حوصله جنگ اعصاب ندارم .

آریا خنده ریزی کرد و گفت : نه بابا شکایت چیه . این دفعه فرق داره .

محسنی چشاشو تنگ کرد و با عینکش دقیق تر منو نگاه کرد و گفت : قضیه چیه ؟

آریا از تو کیفش کارت عروسی رو درآورد و داد دستش .

مسئوله با تعجب کارتو ازش گرفت و نگاه کرد .

آریا آروم گفت : منو خانم تهرانی داریم ازدواج میکنیم . خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارید .

محسنی داخل کارتو نگاه کرد . بعد عینکشو درآورد و یه نگاه موشکافانه بهم انداخت .

خودم از خجالت سرمو انداختم پایین چون نمیتونستم واکنششو ببینم .

محسنی چند لحظه بعد گفت : واقعا عجیبه .
شما که تا چند ماه پیش با هم لج داشتین و نمیخواستین سر به تن هم باشه . چیشد حالا یهویی عاشق و معشوق شدین ؟

آریا بازم خندید و گفت : اینو از خانم تهرانی بپرسید که دل بنده رو بردن .

_ به به پس این لج و لجبازی خیلی هم بد نبوده . دل استاد مغرور ما رو اسیر کرده .
خدا خیرتون بده خانم تهرانی ، حداقل یکی پیدا شد به این آریای گند دماغ بفهمونه که جز نوک دماغشو نبینه

سرمو بالا آوردم و گفتم: نه اینطوری هم نگید . آریا …یعنی آقای راد مغرور نیستن . فقط یکم جدی ان همین .
_مگر اینکه شما ازشون تعریف کنید . معلومه که این استاد راد دل شما رو هم برده چون این اولین باریه که می‌شنوم یکی ازش تعریف می‌کنه .

آریا بالاخره به حرف اومد : یهو بگو دیو دوسر خودتو راحت کن دیگه . یه ذره آبرو برام نذاشتی . ببین میتونی دختر مردمو فراری بدی؟

محسنی بلند خندید و گفت : ولی جدا از شوخی خیلی بهتون تبریک میگم . درسته این دانشگاه از دست شما یه روز خوش نداشته ولی می‌دونم که زوج خوبی میشید .
حداقل دیگه جنگ و دعوا نداریم تو دانشگاه .
قول نمیدم تو عروسیتون شرکت کنم چون کارای دانشگاه معلوم نیست یعنی رو هواست .

ولی سعیمو میکنم . به هر حال یه آریا بیشتر تو دانشگاه نداریم که .

آروم گفتم : ممنون ، خوشحال میشیم تشریف بیارید .

بعد از اینکه آریا هم ازش تشکر کرد با هم از اتاقش زدیم بیرون .
از دانشگاه که کلا خارج شدیم سوار ماشین شدیم .
تا نشستیم گفت : کارت همه رو دادیم ؟
_آره آخریش این محسنی بود که اونم دادیم ، تموم شد .

_خب حالا باید کجا بریم ؟

_هیچی دیگه باغ و آتلیه مونده که بریم باهاشون هماهنگ کنیم .
هفته پیش رفتم باهاشون صحبت کردم ولی گفتم زمان دقیقشو بعدا بهشون میگم .

_باشه بریم اونجا . فقط زود برگردیم چون با پونه قرار دارم .

_اوکی .

باغ یه جایی تو فیروز کوه بود . خیلی جای قشنگی بود . کنار باغ یه دشت هم بود .

از دشت بیشتر از باغ خوشم اومد ‌. رو به آریا گفتم : چی میشد بیایم تو این دشت به جای باغ ؟
یه فیلم فرمالیته هم درست میکنیم دیگه محشر میشه .
به جای اینکه روز عروسی بیایم اینجا بعد از آتلیه کلی هم خسته و کوفته .
یه هفته قبل میایم اینجا ، فیلم هم میگیریم و بعد با فیلم میکسش میکنیم .

از پشت بغلم کرد و گفت : اوهوم عالیه .

یادته اون موقع که تو شرکت بودی هر کاری میکردی تا خودتو بهم نزدیک کنی ؟

چش غره ای رفتم و گفتم : گمشو بیشور .
من کی خواستم خودمو بهت نزدیک کنم ؟ اون موقعا ازت بیزار بودم . نمی‌خواستم سر به تنت باشه .
تو گلو خندید و گفت : پس کی بود اون عکسای پگاه رو با اون پسره فرستاد برام ؟

با تعجب زل زدم بهش . اون از کجا میدونست کار منه؟
_اونجوری نگام نکن . وقتی که محمدی گفت پستچی اسم فرستنده رو نگفته یکم شک کردم .
بعدا از زیر زبون محمدی کشیدم بیرون . ازش خواستم بهم بگه وگرنه اخراجش میکنم.
اونم گفت . ولی لطفاً به روش نیار چون به خاطر تو اینکارو کرد . خیلی ناراحت شد از اینکه لوت داده .
ولی من گفتم ک تو هیچوقت نمی‌فهمی و چیزی بهت نمیگم .

محکم زدم به بازوش و گفتم: خیلی گاوی . اون بدبختو چرا میخواستی اخراج کنی ؟
_اون موقع پای زندگیم وسط بود . میخواستم بفهمم اون عکسا از طرف کیه .
وگرنه من با اون بیچاره کاری نداشتم . اینو گفتم تا بترسونمش .

_به هر حال اون دختر ترسید . حرفتو باور کرد
گناه داشت .
_گناه من بیچاره داشتم که اون موقع این همه بلا سرم آوردی ، گناه من داشتم که اونجوری اومدی شرکت دلمو با خودت بردی .

بعد هم با لبخند مکش مرگ من نگاه کرد .
یه قدم اومد جلو . تا خواست بغلم کنه صاحب باغ اومد .
زود رفت عقب . منم سعی کردم خندمو کنترل کنم

صاحب باغ رو به آریا گفت : خب مورد پسند بود ؟
_بله ولی خانمم از این دشت بیشتر خوشش اومده تا باغ .
اگه عیبی نداره ما تو همین دشت فیلمبرداری کنیم .
صاحب باغ خیلی تعجب کرده بود .
_جدی میگید ؟ شوخی که نمیکنید ؟
_نه چه شوخی ؟

_آخه اولین باره همچین حرفی رو میشنوم .
هیچکس طبیعتاً باغ رو ول نمیکنه و همچین دشتی رو انتخاب کنه .
البته به سلیقتون احترام میذارم ولی من اگه بودم همچین کاری نمی‌کردم .

خیلی بهم برخورد . معلوم بود نمیخواد مشتری رو از دست بده .
آریا هم معلوم بود بهش برخورده .
سرشو بالا گرفت و گفت : من به خوب بودن یا بد بودن اینجا کاری ندارم . مهم اینه خانومم کجا راحت تره . این برام مهمه .
اگه میدونستیم انقد ناراحت میشید از اول وقتتونو نمیگرفتیم .
در ضمن بهتره واسه جذب مشتری از روش های دیگه ای استفاده کنید نه اینکه بخواید نظرتونو تحمیل کنید .
با اجازه .
بعد هم دست منو گرفت و با هم دیگه از اونجا دور شدیم .
از حرفای آریا ذوق زده شدم .

زود برگشتم سمتش و با خنده گفتم : آریا خیلی خوبی به خدا . دهن اون مرتیکه رو بستی البته مودبانه .

_مرتیکه داشت توهین میکرد بهت ، دیگه نتونستم تحمل کنم . به اون ربطی نداشت .
حتی اگه شده برای پول نباید این کارو میکرد .
هفته بعد با گروه فیلمبرداری میایم اینجا تموم میکنیم همه چیو .

***

یه هفته گذشت . امروز باید می‌رفتیم دشت کنار باغ برای فیلمبرداری .
همه وسایلا و لباسامو آماده کردم و از خونه زدم بیرون .
با گروه فیلمبرداری و آرایشگر هماهنگ بودیم .

درو باز کردم و از خونه اومدم بیرون .
داشتم تو پیاده رو میرفتم و عجله داشتم که همون لحظه یکی یه دستمال از پشت گذاشت جلو دهنم ‌. شوکه شده بودم . هرچقدر تقلا کردم نتونستم دستمالو جدا کنم .
طرف زورش خیلی قوی بود ‌. یکم بعد بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم .

به سختی چشمامو باز کردم . تا چند دقیقه همه چیز برام تار بود . فک کنم مدت زیادی بود که چشمام بسته بود .
یکم بعد همه چیز واضح شد .
من تو یه انباری خیلی بزرگ بودم ، انباری که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه سوله بود .

خودمم رو صندلی نشونده بودن و دستمو از پشت بسته بودن .من اینجا چیکار میکردم ؟
کی منو دزدیده بود ؟
بدنم خیلی درد میکرد . هر چقدر تقلا میکردم دستم باز نمیشد .
لعنتیا خیلی سفت بسته بودن .
نکنه باز کار متین باشه ؟ نکنه بخاطر دفعه پیش خواسته انتقام بگیره .
بلند داد زدم : بیاید دستمو باز کنید . نامردا ، آشغالا بیاید دستمو باز کنید .
چرا منو آوردید اینجا ؟ باهام چیکار دارید عوضیا ؟ یکی بیاد دست منو باز کنه ‌.

همون لحظه سایه یکی از دور معلوم شد ‌. یه دختر بود . نتونستم اول تشخیص بدم .
همین که اومد جلو قیافشو دیدم .
پگاه عوضی بود ‌.
با دیدنش یکم تعجب کردم ولی نه خیلی .

با موهای باز و مانتو جلو باز رو بروم وایساده بود .

دست به سینه شد و گفت : به به ، عروس خانوم بالاخره بیدار شدن .
چیه وحشی شدی رم کردی ؟ داد بزن ، اصلا فریاد بزن . کسی نمیاد برای کمک .

_برای چی منو آوردی اینجا آشغال ؟ چی از جونم میخوای ؟
_حالا حالا ها مونده که بدونی چی ازت می‌خوام . نترس به زودی میفهمی .

_اخه توی پست فطرت که میدونی دستت به آریا نمی‌رسه ، این جلز و ولز زدنات برای چیه ؟
اون همه آریا بهت توپید ، از زندگیش پرتت کرد بیرون ، گفت نمیخوادت ، بس نبود ؟

دستشو آورد بالا و گفت : دیگه داری تند میری .بی ادبی نداشتیم خانوم کوچولو .

_با چند نفر همدستی؟ کیا بهت گفتن منو بیاری اینجا ؟ چی بهت رسیده آشغال ؟

همون لحظه بلند داد زد : بیا ببین این زنیکه چی میگه ، خیلی داره دم گوش من ور ور می‌کنه . من یکی دیگه حوصلشو ندارم .

به جایی که داشت نگاه میکرد چشم دوختم . سایه یه پسر معلوم شد . وقتی نزدیک شد خود کثافتشو دیدم .
متین نامرد بود . حدس میزدم خودش باشه .
ولی فکر نمی‌کردم با پگاه همدست باشه .
این دوتا همدیگه رو از کجا میشناختن؟

البته برای متین که همه جا آشنا داشت پیدا کردن پگاه خیلی سخت نبود.

تا دیدمش با حرص گفتم : به به جمعتون هم که جمعه . حدس میزدم کار توی اشغال باشه .

متین زود گفت : به قول پگاه حد خودتو بدون . اینجا نیاوردیمت که بلبل زبونی کنی . خودت خوب میدونی که میتونیم باهات چیکار کنیم .
_نکنه انتظار داری تشکر هم کنم بابت اینکه آوردی منو اینجا ؟ برای چی منو آوردین اینجا آشغالا ؟ چی از جونم میخواین؟ چرا ولم نمیکنید؟

رو به پگاه گفتم : تو چی ؟ به چه قیمتی خودتو فروختی ؟ به قیمت هرزگی و یکی دو شب ولو شدن تو بغلش ؟ یا قراره پول گنده ای گیرتون بیاد که چشمتونو گرفته و کور و کرتون کرده ؟
این دفعه چه خوابی دیدین برا زندگی من ؟

پگاه رو به متین گفت : این مثل اینکه دست بردار نیست . نمیخواد لالمونی بگیره .
به رییس بگو بیاد شاید اون بتونه لالش کنه .

متین هم زود گفت : اوکی . من میرم صداش کنم .

اسم رییس که اومد جا خوردم . رییس؟
یعنی اینا از یکی دارن دستور میگیرن؟
کیه که به اینا دستور داده منو بیارن اینجا ؟
از تعجب داشت شاخکام میزد بیرون .

همون لحظه متین اومد پایین و رو به پگاه گفت : گفتم بهش . الان میاد .

_رییستون کیه آشغالا ؟ از کی دارین دستور میگیرین؟ کی بهتون گفته منو بیارید اینجا ؟

متین پوزخندی زد و هیچی نگفت .

یکم بعد صدای قدم مردونه ای اومد که از پله ها داشت میومد پایین .

بهش خیره شدم ولی چیزی ندیدم .
صورتش تو سایه بود معلوم نبود .
خیلی دلم میخواست ببینم کیه که به اینا دستور داده منو بیارن اینجا .

دهنمو باز کردم تا هرچی لایق خودش و خانواده اشه رو بگم که با دیدن کسی که
روبروم وایساده بود دهنم باز موند و خشکم زد.
سر جام میخکوب شدم . کسی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم .
آریا ؟ اون اینجا چیکار میکرد ؟

چیزی رو که می‌دیدم اصلا نمی‌تونستم باور کنم .
آریا بود . حتی شبیهش هم نبود . خود خودش بود .
اینو از عصبانیتش فهمیدم . چون همیشه موقع عصبانیت رگ دستاش و گردنش باد میکرد ‌.
بین ابروهاش هم چروک میشد .

زبونم بند اومده بود . نمیتونستم حرفی بزنم .
لال شده بودم و فقط مات تصویر روبه روم بودم .
آریا بالاخره به حرف اومد: چیه ؟ فکرشو نمی‌کردی منو اینجا ببینی نه ؟

صداشو که شنیدم هرچی شک داشتم به یقین تبدیل شد . خود خودش بود ‌.
به زور و با چشمای اشکی لب باز کردم : آ… آریا

اومد جلو و دو قدمیم وایساد . سیلی محکمی بهم زد و گفت : تا آخر عمرت اسم منو رو اون زبون کثیفت نیار آشغال .
یه طرف صورتم سوخت ‌. برای اولین بار کسی که دوسش داشتم دست روم بلند کرد .
مامان کجایی ببینی که دخترتو دارن میزنن؟ اونم کی ؟ عشقش.

آریا ازم فاصله گرفت و دور شد . رفت رو اون صندلی ته سوله نشست و بلند بلند داد زد : خیلی پستی هلما. خیلی آشغالی .
منه احمقو بگو که این همه مدت گول توی کثیفو هرزه رو خوردم .
متین اومد پیشم چند روز پیش . عکساتو نشون داد بهم . هیچکدوم فتوشاپ نبودن ‌. ولی منه خر بازم باور نکردم و گفتم دروغه . هلمای من بهم خیانت نمیکنه . بردم پیش چند نفر . اونا هم گفتن فتوشاپ نیست . چند نفرو مثل من بدبخت کردی ؟ به چند نفر مثل من خیانت کردی ؟ تو بغل چند نفر بودی تا الان ؟ با همین اشکات و مظلوم نماییات همه رو خر کردی آره؟
د بگو دیگه آشغال عوضی چرا خفه خون گرفتی ؟
حرف نمیزنی نه ؟ به حرف میارمت من . کشتن چیه ، زنده به گورت میکنم . یه کاری میکنم آرزوی مرگ کنی کثافت هرزه .

سرمو انداختم پایین و سیل اشکام جاری شده بود ‌. نمی‌خواستم آریایی که عوض شده بودو ببینم . این آریا آریای من نبود
حرفایی که میزد مثل پتکی بود که به سرم میخورد .
هر کدوم از حرفاش مثل خنجر فرو می‌رفت تو قلبم .
آرزو کردم که کاش میمردم و اون حرفا رو از آریا نمیشنیدم .
با حرص از جاش بلند شد و اومد روبروم .
بلند داد زد : آشغال حرف نمیزنی نه ؟
سرم همچنان پایین بود . وحشت داشتم از چشم تو چشم شدن باهاش .
با عصبانیت دست کشید تو موهاش و چند بار دور سوله رو چرخید ‌.
طول و عرض سوله رو طی کرد ‌.

متین و پگاه از ترسشون ته سوله وایساده بودن و جم نمیخوردن .

از ترس و وحشت نمی‌دونستم چیکار کنم ‌‌. سرمو انداخته بودم پایین . دستام به شدت می‌لرزید .
حرفای آریا از یه طرف رو سرم آوار شد ، از یه طرف ترس از کاری که میخواد باهام بکنه .
از یه طرف اشکام که بند نمیومد و کل صورتمو خیس کرده بود .
حال عجیب و غریبی داشتم .
بابا کجایی ببینی که دست رو عزیز دردونه ات بلند کردن ؟
هیچوقت فکر نمی‌کردم آریا حرف متینو باور کنه و فک کنه که من خیانتکارم .

یکم بعد رو به متین گفت : تو برو بالا انبر و قیر داغو بردار بیار .
متین هم بلافاصله رفت بالا

با شنیدن قیر داغ برای یه لحظه نفسم بند اومد . آریا میخواست باهام چیکار کنه ؟
خدایا خودمو بهت سپردم .

ترس تموم وجودمو گرفته بود . بدنم به شدت می‌لرزید .
رو به پگاه گفت : تو هم برو بالا . درو قفل کن . وای به حالت اگه بفهمم درو قفل نکردی و منو پیچوندی .

کاری که می‌خوام با این هرزه بکنمو نمی‌خوام هیچکی ببینه . چون اصلا خوب نیست .
دوربین مدار بسته ها رو خاموش میکنم .

چند لحظه بعد متین با انبر و قیر داغ اومد پایین و داد دست آریا ‌.

بعد دو نفری رفتن بالا .

چشمم که به قیر افتاد نفسم حبس شد .

آریا رفت بالا تا مطمعن بشه درو قفل کردن .
بعد که مطمعن شد اومد پایین .
دوربینا رو خاموش کرد .

بعد آروم آروم اومد سمتم .

خون جلو چشماشو گرفته بود ‌‌. با التماس به چشماش خیره شدم بلکه به رحم بیاد ولی دیگه اون آریا نبود .
وحشت زده بودم . انگار چند قدمی با مرگ فاصله نداشتم .
آریا جدی جدی میخواست منو بکشه.
وقتی دیدم تصمیمش قطعیه ، چشمامو بستم و اشهدمو خوندم .
سرمو انداختم پایین .
نمی‌خواستم چیزی رو ببینم .

چند دقیقه منتظر موندم ولی عکس العملی از آریا ندیدم .
دعا دعا کردم دلش به رحم اومده باشه .
آروم چشمامو باز کردم .
همین که چشمامو باز کردم و خواستم نگاهش کنم زانو زد جلوم .
انگار دلش یکم به رحم اومده بود . مستقیم زل زدم تو چشماش و گفتم : آریا به خدا همه اینا دروغه . من اونی که تو فکر می‌کنی نیستم .
به خدا من خیانت نکردم . هیچ وقت نکردم .
قضیه اون عکسا رو که میدونی . خودت هم گفتی فتوشاپه .
به خدا دارم راست میگم ، به جون کی قسم بخورم که باور کنی ؟

چند ثانیه زل زد تو چشمام و گفت : می‌دونم عزیزم . همه اینا رو می‌دونم .

بعد هم دست کشید رو صورتم و گفت : بهتری ؟ دیگه درد که نداری ؟

آروم سر تکون دادم . دلیل رفتار یهوییشو نفهمیدم . یهو از این رو به اون رو شد .
با تعجب بهش خیره شدم .

خودش فهمید چی می‌خوام بگم .
آروم گفت : می‌دونم ، می‌دونم چی میخوای بگی . به خدا مجبور شدم اون کارو بکنم . چاره دیگه ای نداشتم برای گیر انداختن اون دوتا .

_یعنی چی ؟ هیچ معلومه چی داری میگی ؟ یعنی چی مجبور شدی ؟

_صبر کن تو فقط آروم باش الان همه چیو میگم ‌.
یه نفس عمیق کشید و گفت : ببین چند روز پیش متین اومد دفترم ‌. باز از اون عکسا آورد تا بهم نشون بده .
یه مشت فتوشاپ بیشتر نبود ‌. منم باور نکردم . ولی وانمود کردم که باور کردم تا بتونم گیرش بندازم . هم اونو هم پگاهو . یکبار برای همیشه باید از شرشون خلاص می‌شدیم .
با متین نقشه ریختیم که بیاریمت اینجا . به پگاه هم گفتم بیاد که اونم بتونم گیر بندازم چکاشو رو کنم . همه عکسای متین دست منه . فقط چک های پگاه مونده که اونا رو هم گیر بیارم همه چی تمومه .
تو فقط صبر کن فرشته من ، خانومم . قول میدم تا چند روز دیگه از شرشون خلاص شیم .
فقط باید دووم بیاری این چند روزو .

ته دلم خداروشکر کردم ک آریا هنوز همون آریای من بود و حرفای متینو باور نکرده بود .

دستشو گرفتم و آروم گفتم : آریا
_جان ؟
_کی تموم میشه این کابوس ؟ به خدا خسته شدم . دیگه نمیکشم .
_عشق من به خدا فقط چند روزه . به خاطر من تحمل کن تا بتونم مدرک گیر بیارم از اون پگاه .
بعد که لوشون دادیم دیگه همه چی تموم میشه . برای همیشه از دستشون راحت میشیم.
_حالا چرا امروز ؟

_به خدا نخواستم پیش اونا حرف از عروسی بزنم . ترسیدم متین دور برش داره یه غلطی بکنه . میشناسیش که دیوونه اس .

یکم بعد دست کشید رو صورتم و گفت: ببخش عشقم دست روت بلند کردم . به خدا مجبور شدم اینکارو کنم طبیعی عمل کنه .
الهی دستم بشکنه صورتت اینجوری شد .
_عب نداره دیگه بهش فکر نکن .

از جاش بلند شد و قیر از پشت سرم برداشت .

اومد روبروم و گفت : این قیر سرده . با تینر رقیقش کردم که شل باشه این دوتا شک نکنن .
می‌خوام بریزم رو دستت . بعد از اینکه ریختم ،خودتو به بیهوشی بزن .

قبل از اینکه بریزه آروم سرمو گرفت تو بغلش و گفت : دورت بگردم من ، می‌دونم تو خیلی خانومی . این چند روز هم میگذره تموم میشه میره عشق من . تو خیلی محکمی ، خیلی قوی .
انقد قوی که از پس همه اینا برمیای .
بعد هم آروم ازم جدا شد و قیر رو ریخت رو دستم .
بعد ازم جدا شد و اشاره کرد که جیغ بزنم .
منم تا جایی که تونستم جیغ زدم و خودمو خالی کردم .
بعد آریا ازم دور شد و همینطوری که داشت می‌رفت سمت سوله گفت : اشغال عوضی هرزه یه بلایی سرت بیارم . حالا این اولیشه .

بعد هم رفت بالا . منم الکی خودمو زدم به بیهوشی .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام
دلارام
2 سال قبل

یعنی واقعا ادامه اش نمیدی خیلی قشنگه حیف که

Zahra
Zahra
پاسخ به  دلارام
2 سال قبل

مگه قراره ادامه نده؟

Dina
Dina
2 سال قبل

نویسنده جون لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار ممنون💜

rasta
rasta
2 سال قبل

ترو خدا پارت بعدی رو بزار خواش می‌کنم 🤧🤧😫😫😫

دلارام
دلارام
2 سال قبل

اگه منی خوای ادامه بدی لطفا نویسنده جان اعلام کن که این همه آدم منتظر پارت جدید نباشن

Dina
Dina
2 سال قبل

نویسنده جون لطفااااا خواهش میکنم پارت بعدی رو بزار

Dina
Dina
2 سال قبل

یعنی واقعا کسی جواب گو نیست که چرا این رمان رو ادامه نمیدید؟

Aylin
Aylin
2 سال قبل

لطفا پارت بعدی رو بزارید دیگه

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x