رمان ماتیک پارت ۱۰۸

4.1
(46)

 

لادن لبخندش را با گزیدن لبش مخفی کرد.

 

مازیار اما باهوش بود

 

_ منم پشت سرت میام!

 

لادن سرش را تکان داد و بی مکث از ماشین پیاده شد

 

خودش را به دستشویی رساند و نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد

 

مازیار کمی دورتر ایستاده بود

 

پشت در ایستاد و آن را نیمه باز نگه داشت

 

مازیار را زیر نظر گرفت.

 

منتظر یک فرصت بود

 

و دقیقا ساواش با آمدنش ناخواسته این فرصت را برای او فراهم کرد

 

صدایشان را میشنید

 

_ کتم کجاست؟ کیف پولم و نبردم

 

_ لادن پوشیده بود

 

_ لادن هرغلطی بخواد بکنه تو اجازه میدی؟

تورو گذاشتم مواظبش باشی

 

_ مگه اسیر گرفتی؟ این چه طرز صحبت کردنه؟

 

_ کجاست؟

 

_ سرویس بهداشتی

 

ساواش ناسزایی که او گفت

 

_ سرویس بهداشتی کجاست؟

 

قبل ازینکه مازیار با دست اشاره ای به آن طرف بزند دخترک سمت مخالف دوید

 

با تمام توانش دوید و سعی کرد بی سر و صدا باشد و حداقل چند ثانیه وقت بخرد

 

ضعف داشت ، با این حال مکث نکرد

 

از پمپ بنزین گذشت و بالاخره صدای فریاد مازیار از دور به گوشش رسید

 

_ ساواش ، فرار کرد

 

حتی پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد و فقط می‌دوید.

 

میشد گفت دیر متوجه فرارش شده بودند وگرنه او با این حال بد و بی حالی سرعتی نداشت

 

آن‌قدر دوید که نفس کم آورد.

 

از میان ماشین ها و خانه های بین راه

 

مسیر را مسقیم نمیرفت تا پیدا کردنش سخت تر شود

 

نمیدانست چه قدر زمان گذشت اما دیگر جان نداشت

 

به دیوار تکیه داد تا نفسش بالا بیاید

 

با نگرانی پشت سرش را نگاه کرد

 

گمش کرده بودند اما شک نداشت بزودی پیدایش می‌کنند

 

کیف پول را از جیبش بیرون کشید

 

کارت های عابر بانک ، مدارک و دو اسکناس ۵۰ هزارتومانی

 

از کارت ها نمیتوانست استفاده کند اما اسکناس ها را برداشت و پوزخند تلخی زد

 

_ شدی یک پا دزد حرفه ای لادن خانم

 

جلوتر دوید

 

پاهایش دیگر جان نداشتند

انگشت هایش میسوخت و شک نداشت قسمتی از پوستش که با کفش برخورد داشت تاول زده است

 

با دیدن پیکان قدیمی قراضه ای پاهایش از حرکت ایستاد

 

پسر جوان با دیدن پنجاه تومنی ابرو درهم کشید

 

_ کمه! پنجاه تومن الان دوتا پفک نمیدن

میدونی تا جایی که میخوای بری چه قدر راهه؟

 

لادن لب گزید

 

_ شصت…

 

پسر لُنگش را دور گردنش کشید

 

_ شصت و پنج

 

لادن چاره ای نداشت

باید کمی از پول را حفظ میکرد

 

فقط در حد کرایه و فرار کردن!

 

صندلی عقب نشست و بی حال لب زد

 

_ فقط من خیلی عجله دارم

 

پسر آینه را روی صورتش تنظیم کرد

 

_ خوبی آبجی؟ نمیری بیفتی رو دستمون به اندازه کافی بدبختی داریما

 

 

 

لادن جوابش را نداد

 

چشمانش را بست اما اشک راه خودش را پیدا کرد

 

چه شده بود؟

چه بلایی سرش آمده بود؟

 

تا چند روز پیش خیال میکرد همینکه پاهایش توان راه رفتن به دست بیاورد خوشبخت است!

 

تنها آرزویش راه رفتن بود و بس اما امروز….

 

زیرلب نالید

 

_ خدایا … توان پاهامو بگیر ولی برمگردون به یک ماه قبل

خدایا من راضی ‌ام نتونم راه برم ولی این آبروریزی و بدبختی تموم شه

 

پسر ترانه قدیمی گذاشت

 

ضبط خش خش میکرد و صدا واضح نبود

 

_ چی وز وز میکنی آبجی؟

 

لادن اینبار ابرو درهم کشید

 

_ اگر نمیتونی بدون مزاحمت برسونیم پولمو پس بده یک ماشین دیگه پیدا کنم

 

پسر پوزخند زد و دنده را عوض کرد

 

_ تو این بیابون ماشین پیدا نمیشه

 

لادن مضطرب پشت سر را پایید

 

_ پس تندتر برو

 

 

 

بالاخره با دیدن کوچه ی آشنا اشک در چشمانش حلقه زد و لبش را گاز گرفت

 

پسر خندید

 

_ عجب محله هایی پیدا میشن تو تهران

اون وقت ما … خدایا شکرت

 

دست لرزانش را بالا برد

 

_ پیاده میشم … پیاده میشم

 

مرد با خونسردی کنار زد و سه ده تومنی کهنه سمتش گرفت

 

_ خورد ندارم ، شومام که عجله داری

 

لادن وقت ناسزا گفتن نداشت

 

ده تومنی ها را چنگ زد و بیرون پرید

 

محکم به در کوبید و زنگ را فشرد

 

_ بابا …. مامان … باز کنید … لیلا؟

 

دوباره کوبید و اشک ریخت

 

_ لعیا؟

 

بالاخره کسی ایفون را برداشت

 

صدای وارفته ی لاله بود

 

_لادن خودتی؟!

 

لادن خندید

تمام شده بود

نجات پیدا کرد!

 

_در رو باز کن … منم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x