****
خسته و کلافه مثل هر روز بعد از تموم شدن شیفتم لباسم رو تعویض کردم و با نفس عمیقی از در بیرون زدم که با دکتر همتی سینه به سینه شدم.
ترسیده هین کشیدم و دستم رو روی سینهم گذاشتم.
نگاهش رو به سر تا پام چرخ داد و من گوشهی شال سبز رنگم رو کمی مرتب کردم این نگاه خیره معذبم میکرد خیلی زیاد.
– فکر نمیکنم اینقدر ترسناک باشم، اگه اینجوری بود به تکرار هر روز دیر نمیاومدی سر کارت خانوم سام.
سرم رو پایین انداختم و انگشتهام رو تو هم پیچیدم تا از استرسم کمی کم بشه اما این مرد و نگاه اخمویی که قصد کشتنم رو داشت این اجازه رو بهم نمیداد.
– ببخشید دکتر من راه خونهم تا اینجا خیلی دوره بارها گفتم بهتون انتظارم واسه مترو هم باعث میشه دیر برسم.
نگاهش نکردم اما پاهاش رو که نیم قدم جلو اومد دیدم و نفسم تو سینه حبس شد.
این ضعفم در برابر تموم مردها بود، نمیدونم چرا اما انگار یه وحشت خاصی از این جنس داشتم و حدس میزنم ریشه تو کودکیم داشته باشه که به خاطر نمیارم اما هر چی که هست از نظرم مردها قابلیت اژدها شدن رو هم دارن.
– پس از این به بعد زودتر حرکت کنو با تاکسی بیا. به احترام حسام تا امروز تحمل کردم اشتباه بعدیت آخرین اشتباهه ماهلین سام.
سرم رو بلندو نگاهش کردم.
منتظر تأیید بود و من سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم، مگه میشد موافقت نکنم وقتی کارم برام اینقدر مهمه و حیاتی و از طرفی تو این راهروی خلوت… نه فکرشم نکن.
– چشم سعی میکنم دیگه تکرار نشه.
نگاه آخر رو به سر تا پام انداخت و بدون گفتن حرف اضافهای از کنارم گذشت.
بالاخره تونستم نفسی که توی سینه حبس کردم رو آزاد کنم.
اصلاً نیازی به حرف دیگه ای نبود وقتی من خوب منظورش رو گرفتم.
نفس عمیقم رو واسه به دست آوردن آرامشم بیرون دادم و راهرو رو واسه خروج از آسایشگاه در پیش گرفتم.
حین گذشتن از جلوی هر اتاق طبق عادتم نگاهی به داخلش انداختم تا اگه کسی چیزی بخواد ازشون دریغ نکنم.
خصلت بدیه میدونم بارها سعی کردم که از خودم دورش کنم این مهربونی بیش از حدی که خیلی وقتها به خودم ضرر زده.
به در بستهی اتاق دویست و هفت رسیدم مکث کردم میدونم نمیشد داخلش بشم و تقریباً این شانس صفر بود اما باز دستگیره رو پایین دادم و در قفلش بهم دهن کجی کرد.
یعنی کی تو این اتاق بود که اینجوری ازش محافظت میشد.
نمیدونم چرا مدام این توی سرم چرخ میخورد که قطعاً پشت درهای بستهی این اتاق یه آقازاده بستری بود که قرار نبود ماهیتش فاش بشه.
یه نفس دیگه و گذشتنم از در اتاقی که مجهول ترین بخش این آسایشگاه بود….
****
کلید انداختم و در رو باز کردم.
با وارد شدن به حیاط نگاهم خیرهی چند تا قبض شد که کف حیاط و لای برگها افتاده بود.
خم شدم و برداشتمشون، قبض آب و چند تا تبلیغات قالیشویی و لوله بازکنی و…
کلافه نگاهم رو از حجم زیاد برگهای خشکی که حیاط پر درختمون رو پوشونده بود گرفتم.
اگه مامان اینجا بود هیچوقت حیاط به این وضع دچار نمیشد.
نگاه دلتنگم رو با یه آه عمیق از نمای قدیمی خونهی کلنگیمون گرفتم و با پاهایی که نای ایستادنش رو از فرط خستگی از دست داده بود سمت ساختمون راه افتادم.
خونه ای که هیچکس انتظارم رو نمیکشید و بعد غیبت چند ساعتهم دقیقاً مثل قطب شمال سرد بود.
این به کنار اینجا به خاطر قدیمی بودن و اتاقهای تو در تو خیلی زیاد تو شبها ترسناک میشد و گاهی اوقات از شدت وحشت اشک میریختم، ولی باز اینقدر کله شق بودم که زندگی تو این خونه رو به ترک کردن این شهر و کارم ترجیح بدم.
کنار در که رسیدم، نگاهم به گلدون شمعدونی که برگهاش زرد شده بود خیره شد و باز آه کشیدم بابا چقدر ناراحت میشد از فهمیدن اینکه تمام گلهاش خشک شده، چون من وقت نکردهم بهشون برسم.
سری تکون دادم و حین بیرون کشیدن کلید از داخل کیفم نگاهم به گوشیم افتاد و قبل از ورود بیرون کشیدمش و شمارهی مامان رو گرفتم.
چند روزی بود وقت نکرده بودم باهاشون حرف بزنم و حسابی دلتنگ بودم.
بعد بازنشستگی بابا برگشتن شهرمون و منو اینجا با اون حجم از تنهایی بیکس گذاشتن.
– جانم دردین گوزلریمه ماهلینم؟
وارد خونه شدم و لبخند عمیقی روی لبهام از این لحن مهربونش نشست.
– خدا نکنه مامان، خوبی فدات شم؟
– مگه میشه صدای تورو بشنوم خوب نباشم باشوآ دولانیم، تو خوبی مادر؟
کیفم رو روی مبلهایی که با ملافه پوشونده بودم انداختم و سمت آشپزخونه راه افتادم.
– منم خوبم خداروشکر، بابا خوبه؟
با خونهی جدید کنار اومدین؟
ماهیار اذیت نمیکنه؟
صدای خش خشی به گوشم رسید و بعد فندک گاز، مادرم داشت غذا درست میکرد و من با یادآوری عطر خوششون دلم مالش رفت.
– چی بگم مادر، بالاخره داریم جابه جا میشیم باباتم با باغچهو درختها سرگرمه.
ماهیارم نگم برات که کلافهم کرده، هر روز با بچههای مدرسه دعوا داره والا میترسم اخراج بشه.
کتری رو برداشتم و پر از آب کردم حین گذاشتن روی گاز و روشن کردنش گفتم:
– نه فدات شم، بهش حق بده کنار بیا باهاش نوجوونه، سال آخره، نکنه لج کنه واسه کنکور، شرور هست ولی میدونم درسخونهو کنکور قبول میشه بهش گیر نده باشه؟
گاز رو روشن کردم و سمت یخچال قدم برداشتم، خیلی گشنم بود و قطعاً یخچال مثل بیشتر اوقات خالی بود.
– نمیدونم دیگه ولش کن اینارو تو کارت چطور پیش میره محل کار جدیدت خوبه؟
عمو حسام میگفت راهت دوره، آره مادر؟