خبری از ساعت و زمان نداشتم و دل توی دلم نبود.
از ترس دست و پاهایم سر شده بود و بدجور ضعف به جانم افتاد.
آنقدر حالم بد بود که حالم را نمی فهمیدم.
خدا را با تمام وجود صدا زدم و دیگر حتی کنترل اشک هایم دست خودم نبود…
شکم و زیر شکمم مدام تیر می کشید.
می دانستم از استرس و ترس است که به این حال افتادم.
با صدای چرخش کلید داخل در، روی پا بلند شدم و همزمان چیزی از درونم خارج شد و مات و مبهوت برجای ماندم…
در باز شد و همان گوریل بدترکیب داخل شد و بار دیگر با دیدنش ان چنان وحشت وجودم را گرفت که زیر دلم دوباره بدتر تیر کشید و درد توی تمام تنم پیچید.
از درد خم شدم و نفسم از ترس و درد بالا نمی آمد.
اشک از چشمانم می چکید و دیدم به ان گوریل تار بود اما مقاومت کردم.
-برای چی… من و آوردین… اینجا…؟!
اخم کرد و با همان چشمان باریک و سیاهش بهم نگاه کرد.
-ساکت باش، به وقتش می فهمی…!
قدمی برداشتم و خواستم داد بزنم که درد زیر دلم و خیسی شورت و شلوارم بیشتر شد و نتوانستم دیگر قدم از قدم بردارم و با زانو زمین خوردم…
سرم را پایین بردم و با دیدن سرخی که از زیر شلوارم بیرون امد، دلم پیچید و سرم گیج رفت…
مردک غول بیابانی را تار دیدم که به سمتم می امد اما من جانی در بدن نداشتم که ترس و ضعف بهم غلبه کرد و با چشمانی خیس دهان خشک شده ام را باز و بسته کردم که بدنم کج شد اما با دردی که توی سرم پیچید، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم و دنیایم سیاه شد.
راوی
غلام با دیدن دخترک بیهوش و خونی که از پاهایش سرازیر شده بود، خیلی سریع از اتاق خارج شد و رو به پاشا گفت: آقا دختره غش کرده…؟!
پاشا ماند.
نگاهی به بابک کرد و خیلی سریع سمت اتاق دوید.
با دیدن افسون که بیهوش شده و پاهایش غرق خون بود، شوکه نگاه کرد.
کنارش نسشت…
دست روی گردنش گذاشت و نبضش را چک کرد.
کند میزد.
اخم کرد و سمت غلام برگشت: چیکارش کردی…؟!
غلام حساب برد که به تته پته افتاد: اقا به خدا من کاریش نکردم، من وقتی خودتون گفتین، در و باز کردم که دختره داشت از ترس می لرزید و بعدش هم افتاد و بیهوش شد و اون خون…
پاشا نعره زد: دهنت و ببند غلام…
سپس نگاه عصیان زده اش را به بابک دوخت: حساب تو رو هم بعدا می رسم…! زود ماشین رو روشن کن…!
سپس به سمت تخت چرخید و ملحفه کهنه را کشید.
دور افسون گرفت و با یک حرکت او را روی دستانش بلند کرد و با عجله سمت ماشین دوید و غرید: برو مطب نریمان…!
بابک هم نگران سری تکان داد و با تمام سرعت ممکن سمت مطب راند.
پاشا نگاه صورت رنگ پریده دخترک کرد.
پریود شده بود و این خونریزی عادی نبود حتی بیهوشی اش…!
چشم بست و خودش را لعنت کرد، افسون ترسیده که حالش تا این حد بد شده بود.
موهایش را کنار زد و دستش را روی صورت سرد دخترک گذاشت.
دل توی دلش نبود تا دخترک چشم باز کند.
می دانست می ترسد و حماقت کرده بود.
دلش آتش گرفت و به شدت از خودش عصبانی بود.
نباید تا این حد بی فکر عمل می کرد.
بابک از داخل آینه نگاه پاشا کرد که کل حواس مرد روی صورت دخترک است و ذره ای نگاهش تکان نمی خورد.
خودش هم ناراحت بود اما خب نمی دانستند که قرار است دخترک به همچین وضعی دچار شود…
بالاخره رسیدند و پاشا خیلی سریع از ماشین پیاده شد و با کمک بابک سمت مطب دویدند…
وایییییی.❤❤❤❤❤❤❤❤