کنجکاو پرسیدم:
-اون روز با همون صداها داشتی حرف می زدی؟
باید می ترسیدم اما اصلا نترسیده بودم. باید از این که رسما یه آدم دیوونه رو ملاقات کرده بودم پا به فرار میذاشتم اما برام اهمیتی نداشت…
آروم سرشو تکون داد و گفت:
– همیشه هستن، وقتی خوابم میشن کابوس، وقتی بیدارم زمزمه اشونو میشنوم…
خیلی سخت بود بخوای با چنین چیز وحشتناکی زندگی کنی.
پرسیدم:
– پیش تراپیست رفتی؟
پوزخندی زد و گفت:
– هه! تراپیست!؟ نه!
ترسیدم اگر بحثو کش بدم باز رم کنه، نمی خواستم دوباره باهام دشمن بشه، نمی خواستم دوباره بیوفته به جونم و بخواد منو بکشه.
برای همین پرسیدم:
– چند وقته پیانو می زنی؟
دم عمیقی گرفت و اخماش رفت توهم، نگاهشو دوخت به دستاش و گفت:
– پیانو… ده ساله نمی زنم! هزار ساله، هزار قرنه نمی زنم….
انگار خیلی درد می کشید از این که نمی تونست پیانو بزنه.
پرسیدم:
– نمیزنی؟ چرا؟
با لبخند روی لبش گفت:
– پیانومو سوزوندن…!
قلبم تیر کشید… انگار یه سطل آب سرد ریخته باشن روم…
کدوم جانی ای پیانوشو سوزونده بود؟ چطور دلش اومده بود؟
پرسیدم:
– بلک سوان؟
سر تکون داد. با غم لب زدم:
– چه بی رحمانه…
آهی کشید و گفت:
– بوی سوختنش هنوز زیر بینیمه… حتی وقتی میسوخت هم باشکوه بود!
با دلسوزی گفتم:
– حتما خیلی برات سخت بوده…
هیچی نگفت… فقط خیره شد به رو به روش…
بی توجه به عواقب کارم، بی توجه به این که ممکنه چی بشه دستمو آروم بردم جلو
یکم مردد بودم چون پر از زخمای ناجور بود…
اما تردیدو گذاشتم کنار…
کم کم نزدیک و نزدیک ترش کردم و بعد آروم لمسش کردم…
با برخورد دستم به تنش از جا پرید…
سرشو چرخوند و دست منو روی بازوش دید…
عجیب نگاهم کرد و گفت:
– داری منو لمس می کنی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم:
– آره! چطور؟
متعجب گفت:
– تو روانی ای چیزی هستی؟
با نیخند شرمو به دوطرف تکون دادم. پرسید:
– منزجر نمیشی؟
نگاه کردم به تیکه قلوه کن شده بازوش، به جای بخیه ها، به زخمای کهنه و جواب دادم:
– نه!
دوباره پرسید، این بار متحیرتر:
– چندشت نمیشه؟ حس نمی کنی نجس شدی؟ حالت تهوع نمیگیری؟
مثل خودش با تعجب پرسیدم:
– معلومه که نه! برای چی باید این حالتا بهم دست بده؟ مگه چیه؟
با لحنی که تحقیر آمیز بود اما من میتونستم درد و غماشو تهش بخونم گفت:
– دختر تو واقعا عقل نداری…
خندیدم و گفتم:
– اوه مرسی!
دستمو آروم روی بازوش بالا پایین کردم و گفتم:
-رویین؟
با “هوم؟ ” آرومی جوابمو داد. گفتم:
– چند ساعت پیش توی سالن خونم اتفاقی افتاد که واقعا عجیب بود! تویی که قاتل و بد اخلاق بودی نشستی پشت پیانو و جوری نواختی که بهت حسودیم شد… نفس گیر بود، فوق العاده بود… اگر فیلم میگرفتم و میفرستادم برای دیزنی درجا میگرفتنت!
آهی کشید و جواب نداد. از هرکسی که میشناختم بهتر پیانو زده بود.
گفتم:
– حیف نیست باهاش قهری؟ حیف نیست چنین استعدادی الکی توی این درختا حروم شه؟
خیره به دوردست ها بود همچنان، گفت:
– من باهاش قهر نیستم. اون باهام من قهره! بلک سوان منو تا آخر عمر نفرین کرده…
گذاشتم یکم بگذره و بعد پرسیدم:
– رویین؟
برگشت و نگاهم کرد، با لبخند گفتم:
– اولین باره که نمیخوای منو
بکشی!
بهم نگاه دردمندی انداخت و گفت:
– الان حتی رمق ندارم بهت فحش بدم!
باورم نمی شد یه روزی برسه که برای کسی که این جمله رو در مورد من میگه دلم بسوزه..
لبخند غمگینی زدم و گفتم:
– دوباره خوب میشه حالت… دوباره همون مرد نظامی و بی انعطاف میشی، دوباره میای منو بکشی… حالت خوب میشه…
سرشو چرخوند سمت من و گونه اشو گذاشت روی دستش.
لبخند غمگینی زدم فقط نگاهش کردم.
متحیر گفت:
– تو واقعا دیوانه ای!
جواب دادم:
همه همینو بهم میگن!
جدی گفت:
– نه ببین! من دیوونه زیاد دیدم! اصلا خودم دیوونه ام! ولی تو واقعا وضعت حاده!
اره اینو خودمم می دونستم!
دقیقا می فهمیدم چرا بهم میگه این حرفو!
برای این که تا الان پا به فرار نذاشتم. برای این که وقتی رسما گفت دیوونه ست نترسیدم!
جاش توی ذهنم گفتم ” دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید! “
جای تشکر داره که منظم پارت میزارید.ممنونم.همیشه صبح ها چک میکنم,چون بد عادت شدم,انتظار دارم تا چک می کنم,پارت جدید رو ببینم.باز هم ممنون.رمانت قشنگه.😘