به سمتش چرخیدم.
به صندلی تکیه داد.
– کاری داری باهام؟
به سمتش رفتم.
– این لادن، اصلا بیرونش کن، یه بچه پولدار برای چی اومده اینجا؟ خیلی مشکوک میزنه.
ورزشی به گردنش داد.
– اون همیشه عاشق فتوشاپه.
کنارش وایسادم.
– خب بره آتلیه، چه میدونم یه جای دیگه.
دستمو گرفت.
– اونو ولش، بیا یه کم شونههامو ماساژ بده، قربون دستت.
خواستم بگم روتو کم کن ولی با بوسیدن دستم زبونم بسته شد.
چشمکی زد.
– لطفا.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه.
بلند شد و خودشو رو کاناپهی قهوهای رنگ کنار پنجره انداخت که پشت سرش رفتم.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
چشم بسته گفت: یه کم محکمتر.
فشار دستهامو بیشتر کردم.
نالهای کرد و گفت: دستت درد نکنه.
دیشب هردومون اونقدر خسته بودیم که دیگه بدون هیچ کاری خوابیدیم.
فکر کردم میگه برو توی اتاقت بخواب اما برخلاف تصورم بغلم کرد و گفت که کنارش بخوابم.
حس میکنم دیشب بهترین خواب توی عمرمو کردم.
خسته که شدم گفتم: خسته شدم.
دستهامو گرفت و بوسهای به هردوتاش زد که لبخندی روی لبم نشست.
– بیا کنارم بشین.
از خداخواسته مبلو دور زدم و کنارش نشستم که دستشو دور شونم حلقه و بغلم کرد که سرمو روی شونش گذاشتم.
– چطوری س.ک.سی من؟
سرمو بالا آوردم و معترضانه گفتم: استاد!
با حرص بهم نگاه کرد.
– بازم استاد؟
– پس چی بگم؟
– اسم دارم اسم، اسمم مهرداده.
شونهای بالا انداختم.
– خب باشه.
یه دفعه روی کاناپه هلم داد و روم خم شد.
چونمو گرفت.
– بگو مهرداد، زود.
اخم کردم.
– نمیگم.
با حرص فکمو گرفت.
– نمیگی؟
– نخیرم.
تهدیدوار گفت: باشه.
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و چنان گازی گرفت که صدای دادم تو گلوم خفه شد و مشتمو محکم به بازوش زدم.
کمی عقب رفت که با حرص گفتم: وحشی درد گرفت!
– بگو.
به صورتش نزدیک شدم.
– نمیگم.
یه دفعه دستشو کنار رونم گذاشت که آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– بگو وگرنه یه جای دیگتو فشار میدم.
– چیزه… من اصلا واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– واسه چی؟
– اول دست مبارکتو بردار.
بالاتر برد که دلم هری ریخت.
– بگو.
– چیزه… اومدم بگم که اگه میشه عطیه و محدثه هم استخدام کن، اونا هم کارشون خوبه.
بدون مخالفت گفت: باشه، نمونه کار بیارن استخدامشون کنم.
دیگه یادم رفت دستش کنار رونمه و با خوشحالی بغلش کردم.
– ممنون، خیلی خوشحال میشند.
خندید
– منم خیلی خوشحال میشم که…
فشاری داد که آخی گفتم.
– بهم بگی مهرداد.
ولش کردم.
– خب باشه، اول تمرین میکنم بعد که رفتیم خونه بهت میگم.
روی مبل نشست.
– حله.
بعد بازومو گرفت و بلندم کرد.
– حالا هم بدو برو سرکارت وگرنه اخراجت میکنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
خواستم برم ولی مچمو گرفت.
– اول…
به لبش زد.
چرخی به چشمهام دادم.
خم شدم و بوسهای به لبش زدم که مچمو ول کرد.
به سمت در رفتم اما قبل از پایین کشیدن دستگیره گفتم: فعلا استادجون.
حرص نگاهشو پر کرد و تا خواست به سمتم بیاد با خنده سریع در رو باز کردم و بیرون رفتم و در رو بستم.
خندیدم و قدم برداشتم.
#محدثه
با کیسههای میوه از میوه فروشی بیرون اومدم.
به سمت جایی که تاکسیها وایسادند رفتم.
با کسی که اتفاقی نگاهم بهش افتاد ابروهام بالا پریدند.
ماهان گوشی به دست از یه صرافی بیرون اومد و پشت بهم وایساد.
انگار داشت تلفن حرف میزد.
به سمتش رفتم و نزدیکش تو کوچهی کنار صرافی وایسادم و سعی کردم بفهمم چی میگه.
– خوبه… آره میرم، میای که بیام دنبالت؟
اخم کردم.
– باشه… سحر؟
دستم مشت شد.
همون دخترهی عوضیه.
– یادت باشه چندتا نخ از اون سیگارا رو واسم بیاری سیگارایی که خودم میخرم راضیم نمیکنند.
عصبانیت وجودم پر کرد.
پسرهی کله شق!
– ممنون، آدرس جدید رو واسم بفرست.
با فکری که به ذهنم رسید نفس عصبی کشیدم و از کوچه بیرون اومدم.
جوری که انگار ندیدمش از کنارش رد شدم که چیزی نگذشت که تند گفت: فعلا تا بعد.
یه دفعه یکی بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم که دیدم خودشه.
وانمود کردم که تعجب کردم.
– خوب شد که میبینمت، دیشب نتونستم باهات حرف بزنم.
اخم کردم و بازومو آزاد کردم.
– برو رد کارت آقا پسر.
چرخیدم و تا خواستم برم جلومو گرفت و با التماس گفت: خواهش میکنم محدثه، بذار باهات حرف بزنم از دلت دربیارم، بگم گه خوردم راضیت میکنه؟
با اخم گفتم: دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، تو و برادرت درست شبیه همید، اون برادرتم آبحی بیچارهی منو اسیر خودش کرده، ولی من مثل مطهره زود خام نمیشم.
از کنارش رد شدم.
باز رو به روم وایساد.
– لطفا.
با کمی مکث جدی گفتم: حرفتو بگو.
– بیا بریم تو ماشین، اینجا که نمیشه.
چشمکی زد.
– یه بستنی هم مهمون من.
با حرص گفتم: لعنت بهت که منو با بستنی امتحان نکنی!
لبخند عمیقی زد.
کیسهها رو رو به روش گرفتم.
– بگیرشون.
با لبخند گرفتشون.
– بریم.
پشت سرش رفتم.
کنار النترای مشکیش وایسادیم.
لعنتی چه ماشینی هم دارهها.
محو ماشینش بودم که با صداش تموم حس و حالم پرید.
– سوئیچو از جیبم بیرون بیار، دستم که میبینی بنده.
– تو کدومه؟
پای راستشو بالا آورد.
دستمو داخل جیبش کردم و سوئیچو برداشتم.
قفلو زدم و در عقبو باز کردم که میوهها رو داخل ماشین گذاشت و در رو بست.
دست به جیب وایسادم تا درمو برام باز کنه.
میدونم که پرروعم، همه بهم میگند.
خواست دور بزنه که گفتم: اول در منو باز کن.
خندون در رو باز کرد.
– بفرمائید بانو.
نشستم که درمو بست.
موهامو مرتب کردم.
داخل ماشین نشست که سوئیچو بهش دادم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
آهنگ مزخرفی پلی شد که عوضش کردم، بازم عوضش کردم و بازم.
با خنده گفت: خیلی پررویی!
سرجام درست نشستم و خونسرد گفتم: میدونم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
– درست برعکس مطهرهای، اون خجالتی اما تو خودمونی و پررو.
– نظر لطفته.
بازم خندید.
مگه دارم جک تعریف میکنم؟
– حالا هم حرفتو بگو زودتر بستنی واسم بخر بعدم ببرم خونه.
سعی کرد نخنده.
نفس عمیقی کشید.
– معذرت میخوام.
مانتومو مرتب کردم.
– بعدش.
معترضانه گفت: محدثه؟!
بهش نگاه کردم.
– بگو.
کوتاه بهم نگاه کرد و دستی به گردنش کشید.
– واقعا دیشب نفهمیدم که چیکار میکنم، یه دفعه به خودم اومدم.
– همش تقصیر اون سیگارست.
پوفی کشید.
– تو هم گیر دادی به اونا، چه ربطی داره آخه؟
با اخم گفتم: خیلیم ربط داره، معلوم نیست اون دختره چه کوفتی داره بهت میده، تو چرا اینقدر خری بهش اعتماد میکنی؟
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– مگه بد میگم؟ اون دختره…
خندید و حرفمو قطع کرد.
– دز حسادتت رفته بالا بهش تهمت میزنی.
نگاهمو ازش گرفت و با حرص زیرلب گفتم: استغفرالله.
یه دفعه بهش توپیدم: حسادت چیه؟ حسادت حسادت میکنی.
از ترس نزدیک بود فرمون ازدستش در بره ولی کنترلش کرد.
با تعجب گفت: چته دیوونه؟ زهر ترک شدم.
نفس عصبی کشیدم.
– اصلا اینقدر بکش تا جونت دراد، بعدم نفهمیو دختره از فرصت استفاده کنه و یه پنج قلو بذاره تو شلوارت.
با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چی گفتم که کمی توی صندلی فرو رفتم و نگاهمو ازش گرفتم.
یه دفعه صدای خندش اوج گرفت که نیم نگاهی بهش انداختم.
چندبار با خنده به فرمون زد.
– وای خدا از دست تو محدثه.
اخم کرد و چشم غرهای بهش رفتم.
با ته موندهی خندش آهنگو عوض کرد.
– نترس، حواسم هست.
– برو برام بستنی بگیر حرف دیگه بسه، به این نتیجه رسیدم که کلا مغزت ارور میده دیشب سیگار کشیدی سیگاره دیوونهترت کرد.
باز خندید.
– اینقدر دلم میخواد ازت لب...
چنان نگاهی بهش انداختم که سریع حرفشو قطع کرد و رانندگیشو کرد.
چشمام عاشقتم که همیشه وظیفتو خوب انجام میدی.
یه دفعه صدای گوشیش بلند شد که برش داشت.
به سمتش کمی خم شدم و سعی کردم بفهمم رمزش چیه.
رمزشو زد.
نیم نگاهی بهم انداخت که سریع درست سرجام نشستم…
رو به روی یه بستنی فروشی وایساد.
– چی میخوری؟
– آب هویج بستنی.
باشهای گفت و پیاده شد.
از اینکه گوشیشو نبرد نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم.
وارد مغازه که شد سریع گوشیشو برداشتم و رمزشو زدم.
توی پیامهاش رفتم که دیدم دختره آدرسو واسش فرستاده.
با گوشی خودم سریع ازش عکس گرفتم و گوشیو سرجاش گذاشتم.
امشب عطیه رو یه جوری میپیچونم میرم به این آدرس.
باید ته و توی قضیه رو دربیارم و هرجور شده حتی تیکهی کوچکی از اون سیگارشو به دست بیارم.
دختره شدید مشکوک میزنه، از قیافشم خوشم نیومد، عملیه تو لوازم آرایش غلطیده.
اما خب نمیتونم با این قیافه هم برم که بفهمه اونجام و فکر کنه واسم مهمه و دارم تعقیبش میکنم باید چهرمو یه تغییراتی بدم.
#مـطـهـره
با حس دستش روی بالا تنهم جدی بهش نگاه کردم.
– میشه دستتو برداری؟
خونسرد تخمشو شکست.
– نه، دارم خودمو آماده میکنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خودتو آماده میکنی؟ با بالا تنهی من؟
بهم نگاه کرد و شیطون گفت: پس چجوری خودمو آماده کنم؟ با دستت روی اونجام؟
نگاه تندی بهش انداختم.
– خیلی پررویی!
دستشو به کنار انداختم که با شیطنت خندید.
– ببین موش کوچولو، امشب از خجالت نباید خبری باشه فهمیدی؟ جدی کارتو بگیر بخدا خسته شدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– باشه.
دستشو روی رونم کشید که لگدی به پاش زدم.
– نکن.
– منکه…
فهمیدم میخواد چی بگه که سریع انگشتمو تهدیدوار طرفش گرفتم.
– نگو.
خندون بهم نگاه کرد.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و محکم و عمیق لبمو بوسید که حسابی درد گرفت و صورتم جمع شد.
عقب کشید.
– لعنتی لبت منبع انرژیه انگار.
اینو گفت و پشت سر هم سه بار بوسهای به لبم زد که خندم گرفت اما سعی کردم جدی باشم.
دستهاشو زیر لباس حریرم برد و پهلوهامو گرفت.
– اوف چرا اینقدر تنت داغه؟
– همیشه اینطوریه.
به صورتم نزدیکتر شد.
– بریم بالا شروع کنیم؟
با تعجب گفتم: هنوز ساعت نهه! صبر کن دو ساعت دیگه بعد.
آروم گفت: ولی من دلم هوس لمس بدنتو کرده.
روم خم شد که روی مبل درازکش شدم.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و دستشو به زیر لباسم برد که گر گرفتم.
بوسهای به گردنم زد که چشمهام بسته شدند.
لالهی گوشمو بوسید که خفیف لرزیدم.
کنار گوشم گفت: چرا فقط تو منو دیوونه میکنی؟
اینو گفت و بازم لالهی گوشمو بوسید که با ضربان قلب بالا گفتم: باشه تو بردی.
آروم خندید و بوسهای به کنار لبم زد.
از روم بلند شد که چشمهامو باز کردم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که دستمو دور گردنش حلقه کردم.
از پلهها بالا اومدیم و وارد اتاقش شدیم که با آرنج چراغو روشن کرد.
روی تخت انداختم.
امشب خجالتو بریز دور مطهره.
روم خم شد که یقهشو گرفتم و پایین کشیدم و لبمو روی لبش گذاشتم و بوسیدمش که به وضوح جا خوردنشو حس کردم اما کمی بعد همراهیم کرد.
روی تخت انداختمش و بلافاصله روش نشستم و مشغول باز کردن دکمههاش شدم، اونم تنها فقط بهم خیره بود.
دکمهها رو باز کردم و لباسو کنار زدم.
دستمو از بالا تا پایین بدنش کشیدم و بوسهای به قفسهی سینهش زدم.
دستمو نوازشوار روی سیکس پکهاش کشیدم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و برعکس دفعهی قبل تند و عمیق مک زدم که یه دفعه لباسمو گرفت و یه ضرب پارش کرد و از تنم درش آورد.
نفس زنان سرمو بالا آورد که باهاش چشم تو چشم شدم.
لبخندی زد.
– چشمهای خمارتو دوست دارم.
لبخندی زدم و بوسهای به لبش زدم.
لباسشو به کمک خودش از تنش درآوردم.
از روش بلند شدم و شلوارشو گرفتم و از پاش درآوردم.
زبونمو روی رون ورزیدهش کشیدم که کمی تکون خورد.
– اوف لعنتی، تو همیشه اینقدر هات باش.
به بالا که رسیدم لباس زیرشو گرفتم و مکث کردم.
باز خجالت وجودمو گرفت.
روی تخت نشست و سیلیای به باسنم زد که اوفی گفتم و با اخم بهش نگاه کردم.
– زود باش.
عزممو جمع کردم و یه ضرب پایینش کشیدم که یه دفعه مچمو گرفت و روی تخت انداختم و روم خیمه زد.
هردوتا لباس زیرهامو از تنم کند و گوشهای انداخت.
برخورد تنش به تنم وجودمو زیر و رو میکرد.
******
خودشو کنارم انداخت و نفس زنان چشمهاشو بست.
بازم مثل دو شب پیش… نشد.
اونقدر به تنم چنگ انداخته بود که کل تنم درد میکرد و چند جای بالا تنه و گردنم کبود شده بود.
دوست داشتم باهاش یکی یشم ولی نمیشد.
نفس زنان به کمک دستم نیم خیز شدم و با صدای خشداری گفتم: بذار یه کم دیگه سعیمو بکنم.
چشمهاشو باز کرد و آب دهنشو قورت داد.
– بسه، نمیخواد، یه نگاه به خورت بنداز، ببین منه احمق چه بلایی سر تنت آوردم.
خودمو به سمتش کشیدم و کنارش خم شدم.
– اشکال نداره.
دستشو گرفتم و روی بالا تنهم گذاشتم.
– یه کم دیگه.
با غم به چشمهام زل زد.
– خدا لعنتم کنه که اینجور تو رو تشنه میکنم و بعد ولت…
انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– تقصیر تو نیست، منم اعتراضی ندارم.
دستمو با ملایمت برداشت و پشت بهم چرخید، دستشو زیر بالشت برد و چشمهاشو بست.
با لحنی که هزارتا درد و ناراحتی موج میزد گفت: اصلا برو مطهره، من درمان بشو نیستم، دیگه واسه رفتن جلوتو نمیگیرم.
بهت زده گفتم: چی داری میگی؟
ادامه داد: فقط کنار من زجر میکشی.
– اما من زجر نمیکشم.
به سمتم چرخید.
– دروغ نگو، فکر میکنی از این چشمهات دردتو نمیفهمم، فکر میکنی نمیفهمم بیحوصلگی توی روزت واسه چیه؟ من خیلی خودخواهم که به فکر زجر کشیدن تو نیستم و فقط به فکر درمان شدن خودمم، برو مطهره، من درمان نمیشم.
با چشمهای پر از اشک گفتم: ناامید نشو.
با غم پوزخندی زد و چرخید.
– برو.
بغض گلومو فشرد.
خدایا این همه غم حقش نیست.
دستمو روی بازوش گذاشتم.
– تو درمان میشی، مطمئنم.
به سمت خودم چرخوندمش که چشمهای پر از اشکشو باز کرد.
دستشو بالا بردم و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم و دستشو دورم حلقه کردم.
چشمهامو بستم.
– الانم میخوام همینجا بخوابم.
با کمی مکث اون دستشو توی موهام فرو برد و نوازشوار به حرکت درآورد.
– تا هروقتی هم که درمان بشی من از کنارت جم نمیخورم.
با صدایی که میفهمیدم داره گریه میکنه گفت: یعنی اگه درمان شدم بعدش میری؟
ماتم برد.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و کمی بلند شدم.
داشت گریه میکرد.
وجودم به آتیش کشیده شد.
خودمو بالا کشیدم و با بغض اشکهاشو پاک کردم و بوسهای به پلکش زدم.
– گریه نکن.
چشمهاشو با گریه بست.
عمیق گونهشو بوسیدم.
– بگی بمون میمونم، بگی برو هم میرم.
چشمهاشو باز کرد.
دو طرف صورتمو گرفت.
گرمی لبش که روی پیشونیم نشست حس آرامش و امنیت عجیبی وجودمو پر کرد که چشمهامو به بسته شدن وادار کرد.
لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم.
با دستم اشکهاشو پاک کردم که لبخندی زد.
– خوشحالم که دیدمت.
لبخند محوی زدم.
– منم خوشحالم که پیشنهاد صیغه شدنتو قبول کردم.
سر کوچه پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.
وارد کوچه شدم.
اطرافم پر از خونههای لوکس بود.
سوتی زدم.
چه میکنند این پولدارا!
آینهمو بیرون آوردم و تو اون فضای نسبتا تاریک کوچه به خودم نگاهی انداختم و موهامو مرتب کردم.
موهای مشکیمو با رنگ موی موقت نسکافهای کرده بودم و چشمهامو هم لنز آبی گذاشته بودم و یه آرایش ملایمم رو صورتم پیاده کرده بودم.
به روش هوشمندانهای داخل چایی عطیه قرص خوابآور ریختم که بدبخت همشو خورد و الانم داره خواب هفت پادشاهو میبینه.
به قسمتی رسیدم که با ماشینهایی که دیدم چشمهام گرد شدند.
لعنتیا! ماشینای میلیاردی! بی ام وه… پورشه… مازراتی… واو!
شیطونه میگه سینگل برو تو با رل بیا بیرون.
به خونهای رسیدم.
پلاکشو نگاه کردم.
خودشه.
صدای آهنگ و بیس از اینجا هم مشخص بود.
شدید استرس داشتم.
تا حالا جرئت نکرده بودم پارتی برم.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ کنار در بزرگ مشکی_طلاییو زدم.
چیزی نگذشت که یه مرد کاملا مشکی پوش در رو باز کرد.
به سر تا پام نگاهی انداخت و با صدای خشک و کلفتی گفت: با کی هستی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
انگار آخرش باید اسم اون الدنگو بگم.
کیفمو تو مشتم گرفتم.
– ماهان رادمنش.
همین که در رو باز کرد نفس آسودهای کشیدم.
وارد شدم و نگاهی به پلههای رو به روم انداختم.
بسم اللهی زیر لب گفتم و از پلهها بالا اومدم.
صدای آهنگ جوری بود که زیر پام شدید میلرزید.
انگار مردم علاقهی خاصی به زلزله دارند، نه؟
وارد راهروی پهنی شدم که آخرش به یه در شیشهای سفید میخورد و یه مرد کنارش وایساده بود.
همین که رسیدم خوش آمدی گفت و در رو باز کرد که با دیدن صحنهی رو به روم آب دهنمو با استرس قورت دادم.
همه جا نسبتا تاریک بود و با نورهای رنگی روشن میشد.
صدای کر کنندهی آهنگ و دودی که تو هوا بود حالمو به هم میزد.
وارد شدم که مرده در رو بست.
با صدای یه زن بهش نگاه کردم.
– سلام خانم.
– سلام.
– وسایلتونو به من بدید.
باشهای گفتم و گوشیمو برداشتم و کیفو بهش دادم.
مانتومو بیرون آوردم و با شالم بهش دادم.
درسته حجاب چندانی ندارم اما کلا آدمی نیستم که بخوام حجابمو به طور کامل بردارم اما اینجا مجبورم.
اگه مطهره بود پوستمو که بماند، گوشتمم رو میکند.
– تو کمد شمارهی بیست میذارم، شمارتونو یادتون باشه.
سری تکون دادم که رفت.
یعنی حاضرم قسم بخورم پوشیدهترین آدم اینجا منم.
شلوار چرم مشکی و لباس آستین سه ربع چرم مشکی که زیپش حالت کج دار بود و به شدت تنگ.
واسه خوشگلی هم دستکش انگشتی چرمم دست کرده بودم و یه انگشت ضربدری هم توی انگشتم بود.
کلا عین دزدا شده بودم.
دست هامو داخل جیبهام کردم و به جلو قدم برداشتم.
دخترا با نیم متر شرتک و نیم تنه با پسرا میرقصیدند.
اوقم گرفته بود.
آخه دختر خوب اینکارا دیگه چیه؟ شخصیت دخترونتو نگه دار خواهرمن، الکی خودتو خرج مردای هوسباز نکن.
یه دفعه آهنگ تکونش بده از سعید سرور پخش شد.
با یادآوری خاطرهای خندم گرفت.
چقدر ما سه تا با این آهنگ دیوونه بازی درمیاوردیم.
با دیدن ماهان لبخندم جمع شد.
روی یه مبل لش شده بود و اون دختره سحر با تیپ افتضاحی روش لم داده بود و لیوان مشروبی توی دستش بود.
با دیدن سیگار توی دستش بیشتر از موقع دیدن چسبیدن دختره بهش عصبی شدم.
میکشید و با دختر و پسرای اطرافش میخندید.
با وایسادن یه پسر با یه سینی که قطعا تو لیوانهاش مشروب بود نگاه ازش گرفتم.
– ممنون، فعلا نمیخورم.
باشهای گفت و رفت.
آروم به سمتش قدم برداشتم.
باید جوری وانمود کنم که ازش خوشم اومده.
چیزی نمونده که بهش برسم که یه پسر فوق العاده خوش هیکل و خوش پوش رو به روم وایساد.
کف دستشو بالا آورد.
– افتخار رقص میدی بانو؟
کمی جدی بهش نگاه کردم و بعد از کنارش رد شدم که یه دفعه بازومو گرفت.
– ناز نکن خوشگلم.
با اخم گفتم: ولم کن بذار واسه چند دقیقه دیگه فعلا حس رقص ندارم.
کارتیو از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
– خوشحال میشم داشته باشیش.
واسه اینکه دست از سرم برداره ازش گرفتم.
چشمکی زد.
– چشم ازت برنمیدارم.
اینو گفت و رفت.
زیر لب گفتم: غلط کردی پسرهی سگ.
لبخند مصنوعی زدم و به سمت ماهان رفتم.
خداکنه نشناستم.
بهشون که رسیدم پشت مبل پشت سرش رفتم.
دستهامو روی مبل گذاشتم و نزدیک گوشش با صدای پر عشوهای گفتم: اجازه هست شونههای جنتلمنی مثل تو رو ماساژ بدم؟
همشون بهم نگاه کردند.
به چشمهای سبز ماهان خیره شدم.
لعنتی چقدر جذابه.
سحر با اخم گفت: لازم نکرده.
ماهان لبخندی زد و نگاهشو روی بدنم چرخوند.
عوضی چقدر هیزه!
– اشکال نداره خوشگلم.
سحر معترضانه گفت: ماهان!
ماهان بهش نگاه کرد.
– فقط یه ماساژه عسلم.
سحر: خب خودم ماساژت میدم.
ماهان دستمو گرفت و بوسهای بهش زد که نزدیک بود چهارتا استخونو توی دهنش بکوبم ولی جلوی خودمو گرفتم.
– دوست دارم دستهای این بانو رو حس کنم.
با لبخندی که سعی داشتم باهاش حرصمو پنهان کنم گفتم: با کمال میل.
دستمو ول کرد و چرخید که خم شدم و دستهامو روی شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
باز اون سیگار کوفتیو کشید.
یکی از پسرا گفت: برنامهت واسه پنجشنبه شب چیه؟
پکی کشید و گفت: نمیام، تولد داداشمه.
ابروهام بالا پریدند.
باید به مطهره بگم.
سحر دستشو روی ته ریشش کشید.
– تولد که هر سال واسش میگیری، یه امسالو بیخیال بیا بریم پارتی فرزاد، تازشم، اونجا کلی از این سیگارا هست.
بیاراده شونههاشو محکمتر فشار دادم.
کمی خیره نگاهش کرد و بعد پکی کشید.
– درموردش فکر میکنم.
نفس عصبی کشیدم.
ببین این سیگار چیه که بخاطرش حاضره قید تولد برادرشو بزنه!
سحر: مشروب میخوری؟
سری تکون داد که دختره بلند شد و رفت.
با صدای ماهان بهش نگاه کردم.
– عزیزم یه کم خم شو.
بیشتر خم شدم.
به سمتم چرخید.
اول نگاهی به لبم انداخت و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– بعد مهمونی بریم خونهی من؟
– چرا؟
خندید.
– نگو که نفهمیدی.
به صورتم نزدیکتر شد و آرومتر لب زد: دوست دارم ببینم چجوری ناله میکنی.
از عصبانیت رو مرز انفجار بودم.
لبخند مصنوعی زدم.
– اما انگار دوست دختر داری.
لبخندی زد و انگشتشو روی لبم کشید که یه لحظه لرزیدم.
– زنم که نیست، دوست دخترمه.
– درموردش فکر میکنم.
خندید.
– باشه.
چرخید که شونههاشو محکم ماساژ دادم اما عوضی یه ذره هم دردش نگرفت.
سیگارش تموم شد که آخرشو توی سیگاردونی انداخت.
نگاهم روش ثابت موند.
باید یه جوری برش دارم.
یه پسر پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش سیلیای به باسنم زد که با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خندید و ازم دور شد.
زیرلب گفتم: کثافت.
سحر با دو لیوان مشروب اومد.
یکیشو به ماهان داد و بعد کنارش نشست.
با التماس بهش نگاه کردم.
لطفا نخور.
تا نزدیکی لبش برد اما بعد روی میز گذاشت.
– همینجوریش گرمم هست.
سحر با عشوه روش لم داد و دستشو به سمت دکمههاش برد.
– پس بذار دکمههاتو واست باز کنم.
این دفعه خیلی محکم ماساژ دادم که آخی گفت و کنار کشید.
– آرومتر بابا!
نفس عصبی کشیدم اما لبخندمو نگه داشتم.
– معذرت.
– اصلا نمیخواد ماساژ بدی، بیا کنارم بشین.
سحر با حرص بهم نگاه کرد.
لبخند حرصدراری زدم و مبلو دور زدم.
کنارش نشستم و پا روی پا انداختم.
با حلقه شدن دستش دور گردنم خواستم کنار بکشم اما محکمتر گرفتم.
نزدیک گوشم گفت: چموش بازی درنیار وگرنه حریص میشم که همینجا لختت کنم.
اینبار با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و درست نشست.
چه دخترباز خرابیه!
یه دفعه سحر با عجله بلند شد.
– من برم دستشویی.
بعد با دو ازمون دور شد که مشکوک بهش نگاه کردم.
خواستم بلند بشم دنبالش برم اما ماهان نذاشت.
– کجا خوشگله؟
نفس عصبی کشیدم.
به سیگاره نگاه کردم.
به سمت ماهان چرخیدم و با لبخند گفتم: بیشتر از خودت بگو، اسمت چیه؟
دستمو روی میز گذاشتم.
– ماهانم، تو چی؟
دستمو به ظرف نزدیکتر کردم.
– آرزو، درس میخونی؟
خندید.
– بگی نگی، رو هواست، اما نصف هردو شرکت بابام به نام منه.
ابروهام بالا پریدند.
– چه عالی!
– تو چی؟
– آره، درس میخونم، کامپیوتر.
– خیلیم عالی.
سیگار رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم و صاف نشستم.
نامحسوس نفس راحتی کشیدم.
متفکر نگاهی بهم انداخت.
– بوی عطرت خیلی آشناست، منو یاد یه نفر میندازه.
استرسم گرفت.
– واقعا؟ خب فقط من نیستم که اینو میزنم، خیلیا هستند.
– درسته.
لبخندی زد و به میز نگاه کرد.
– دختر چموشیه، ازش خوشم میاد، دارم به این فکر میکنم اگه پیشنهادمو قبول کنه دیگه دنبال دختری نرم.
نفس تو سینم حبس شد.
واقعا بخاطر من حاضره اینکار رو بکنه؟!
با تعجب گفتم: یعنی اینقدر واست ارزش داره؟!
بهم نگاه کرد.
– یه جورایی آره.
خندید.
– پرروی من.
نفسم بند اومد.
پرروی من؟!
همونطور بهش خیره بودم.
یه احساس عجیبی از حرفهاش داشتم.
چونمو که گرفت به خودم اومدم.
هر لحظه سرش نزدیکتر میشد.
– یه کم معاشقه کنیم؟
خواستم مخالفت کنم اما سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که بیاراده چشمهام بسته شدن و با بوسهای که زد کلا شل شدم.
رو گردنم شدید حساس بودم.
لبشو روی پوستم کشید که آروم گفتم: فعلا نه.
جوابمو نداد و لبمو شکار کرد که نفسم بند اومد و تموم تنم گر گرفت.
لعنتی حسابی حرفهای میبوسید.
وقتی دید همراهیش نمیکنم کمی عقب کشید.
– همراهیم کن.
– آم… چیزه…
با فکری که به ذهنم رسید قیافهی ترسیده رو به خودم گرفتم، سریع گوشیمو بیرون آوردم و ساعتشو نگاه کردم.
– وای خدا بدبخت شدم!
با اخم گفت: چی شده؟
بهش نگاه کردم.
- دختر خالم قطعا تا حالا برگشته خونه.
سریع خودمو از دستش ازاد کردم و بلند شدم.
– من باید برم، شب خوبی بود خداحافظ.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: آرزو؟ صبر کن.
سریع به سمت در رفتم و به دنبال زنه نگاهمو چرخوندم.
با دیدنش به سمتش رفتم و تند گفتم: سریع وسایل کمد بیست رو واسم بیار.
باشهای گفت و به سمتی رفت.
با استرس نگاهی به عقب انداختم که با دیدن اینکه داره به سمتم میاد هل کردم.
خواستم فرار کنم ولی بهم رسید و بازومو گرفت.
با اخم گفت: قضیه چیه؟
– من اینجا درس میخونم و تو خونهی دختر خالم میمونم، دختر خالم امشب رفته بود خونهی مادرشوهرش که از فرصت استفاده کردم و اومدم اما قطعا تا الان برگشته، باید برم.
خواستم برم که بازومو کشید.
– صبر کن خودم میرسونمت.
دلم هری ریخت
– نه نه خودم میرم.
زنه به کنارم اومد.
– اینم وسایلتون.
ماهان وسایلمو ازش گرفت که رفت
– همین که گفتم؛ خودم میرسونمت.
وای خدا حالا چه غلطی بکنم؟
با استرس مانتومو پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم.
کیفمو بهم داد که به سمت در رفتیم.
کنار ماشینش وایسادیم.
قفلشو زد و سوار شدیم.
با استرس گفتم: اون دختر همراهت چی میشه؟
– اون خودش ماشین داره.
آروم آهانی گفتم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
به ساعت نگاهی انداختم.
دوازده بود.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
خداکنه دختر خالم بیدار باشه.
بیدارم باشه بگم این وقت شب واسه چی اومدم؟! وای خدا!
نکنه ماهان ببرتم خونش؟!
دلم هری ریخت و نیم نگاهی بهش انداختم.
اگه ببرتم مجبورم شخصیت اصلیمو رو کنم.
یه آهنگو رد کرد که یه آهنگ دیگه پخش شد.
با متنی که خوند لبمو گزیدم.
بوس از لب داغت!
سریع آهنگو عوض کردم که یه آهنگ از اون مزخرفای بد پلی شد که دوباره بعدی زدم.
وقتی دیدم هیچی نمیگه بهش نگاه کردم که دیدم ابروهاشو بالا انداخته.
درست سرجام نشستم.
– واقعا این همه شباهت عجیبه!
با استرس گفتم: یعنی چی؟!
متفکر دستی به لبش کشید.
– حتی بوسیدنتم منو یاد یه نفر انداخت.
سر انگشتهام یخ کرده بودند.
– میشه منو پیاده کنید؟ خودم برم بهتره، اگه همسایهها ببینند این وقت شب یه پسر آوردتم واسم حرف میشه.
مشکوک بهم نگاه کرد.
نزدیک بود از استرس پس بیوفتم.
اخم ریزی کرد و جوابمو نداد.
دیگه سکوت کرد…
جلوی خونهی دخترخالم وایساد که ممنونی گفتم و پیاده شدم.
– خداحافظ.
جدی بهم نگاه کرد.
– خداحافظ.
در رو بستم و زنگو زدم.
عجیب نیست که سوال پیچم نکرد؟ مطمئنم شک کرده بود.
چیزی نگذشت که صدای شهناز بلند شد.
– کیه؟
– محدثهم.
با تعجب گفت: این وقت شب…
تند گفتم: در رو باز کن بهت میگم.
باشهای گفت و باز کرد که ماهانم رفت.
وارد خونه شدم و در رو بستم.
متعجب دم در هال وایساده بود.
صدای تلوزیون هم میومد.
– سلام، چی شده؟
همونجا وایسادم.
– سلام، داشتم از خونهی دوستم با تاکسی برمیگشتم که ماشینش خراب شد، منم چون نزدیک اینجا بودم اومدم اینجا، میشه یه آژانس واسم بگیری؟
به داخل اشاره کرد.
– بیا تو تا زنگ بزنم.
نفس آسودهای کشیدم و به سمتش رفتم.
#مـطـهـره
هر سهتامون روی مبل نشسته بودم و درست مثل بازپرسها بهش نگاه میکردیم.
– به نظرم ببرش پیش پلیس.
محدثه پوکر فیس بهم نگاه کرد.
– مگه مجرمه؟ برم بگم ببخشید آقای پلیس میشه دل و رودشو دربیارین ببینید چیه؟
پوفی کشید.
– یه فکر دیگه.
همونطور که به سیگاره نگاه می کردم گفتم: بخاطر دیشب بعدا به حسابت میرسم فعلا رو سیگاره تمرکز کنید.
عطیه: منم بعدا خودم میکشمت.
محدثه با حرص گفت: خب میخواستم سیگاره رو کش برم که میبینید موفق هم شدم.
بهش نگاه کردم.
– باور نمیشه ماهان اینقدر اوضاعش خراب باشه!
نفسشو به بیرون فوت کرد و به مبل تکیه داد.
– اصلا یادش که میوفتم دود از کلم بلند میشه.
نگاهمو بینشون چرخوندم.
– به نظرتون به مهرداد بگم؟
با تعجب بهم نگاه کردند.
محدثه با تعجب و خنده گفت: استاد دیگه نه؟
با حرص بهشون نگاه کردم.
– واقعا انتظار دارید به کسی که چندین بار کنارش خوابیدم و تو خونشم بگم استاد؟! البته هنوز بهش نگفتم مهرداد.
عطیه با حرص خندید.
– چه افتخاریم میکنه!
جدی بهش نگاه کردم که حق به جانب گفت: چیه؟ خب هنوزم با کارت مخالفم.
– ببین، من… دارم… بهش کمک میکنم، اوکی؟ وقتی هم کارم تموم شد هر کدوم راه خودمونو میریم.
عطیه خندید.
– فکر نکنم اینطور بشه عزیزم، تو الانشم عاشق خرابشی.
تیز بهش نگاه کردم.
– این حرفو از کجات درآوردی؟
– از توی قلب تو.
محدثه بیحوصله گفت: بسه، فعلا بحث سیگاره و اینکه نه خانم نمیخواد بری بذاری کف دست برادرش، خودمون قضیه رو حل میکنیم و شر دختره رو از سرش کم میکنیم.
با بدجنسی گفتم: ببینم محدثه جون، احیانا وقتی دختره بهش چسبیده نمیخوای کلهشو بکنی؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– خیلی زیاد.
با حرکت دست گفت: میخوام اینجوری بگیرمش کلشو به دو نیم کنم.
سعی کردم نخندم.
– وقتی بوسیدت چه حسی پیدا کردی؟
به میز نگاه کرد و تو حس گفت: نمیدونم، یه جوری…
یه دفعه سرشو بالا آورد و حرص گفت: زهرمار، این سوالات چیه؟
خندون به عطیه نگاه کردم که خندون سری تکون داد.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
پارت ۱۴ رو نمیزارین؟!