رمان آهو ونیما پارت ۵۶

4.3
(59)

 

 

 

 

پوزخند صداداری زدم.

– نمی دونم والا… به من که گفته رفته دانشگاه… تا ساعت شیش کلاس داشته…

نگاهی به ساعت که نزدیک به نه بود، انداختم.

– حالا تا الآن کجاست نمی دونم…

مهری جان نفس عمیقی کشید.

– خب تو چرا الآن در رو باز نمی کنی؟!

لبخند تمسخرآمیزی روی لب هایم نشست.

کم کم داشتیم به جایی می رسیدیم که من می خواستم!

چشم های مهری جان گرد شد.

– نمی تونی؟!

از صدای نسبتا بلندش جا خوردم.

– یعنی نیما بهت گفته در رو باز نکنی؟!

آقا جهان بالآخره تکانی به خودش داد و همسرش را به آرامش دعوت کرد.

عصبانیت مهری جان را دوست داشتم…

چراکه در این بازی تقصیرات گردن نیما بود…

و اگر مهری جان می فهمید مطمئنا پسرش را مؤاخذه می کرد…

نگاه دوباره ای به ساعت انداختم.

باید قبل از آنکه نیما سر می رسید، کار را یک سره می کردم…

– نه مهری جون… من نمی تونم در رو به روی هیچکس باز کنم.

آقا جهان پرسید: برای چی؟!

بدون هیچ مکثی جواب دادم: چون در قفله!

اخم های آقا جهان همیشه بی خیال درهم شد.

 

 

 

و این یعنی او هم تحت تاثیر قرار گرفته بود…

و این یعنی قرار بود همه چیز به نفع من تمام شود و بس…

قرار بود نیما بازنده شود و من برنده!

– یعنی نیما در رو روی من قفل کرده! نمی تونم در رو از داخل باز کنم!

این را گفتم و چشم های مهری جان این بار از شنیدن حرفم ریز شد.

– قفل کرده؟! یا در روت قفل شده؟!

پوزخند صداداری زدم.

– نیما در رو روی من قفل کرده… همیشه این کار رو می کنه…

– همیشه؟!

– آره! چند ماهه که وضعیت من تو این خونه اینجوریه!

دست های مهری جان مشت شد.

صورت آقا جهان از عصبانیت به سرخی زد.

مهری جان گوشه ی لبش را جوید.

آقا جهان هم دستی به ریشش کشید.

نگاهم بین عقربه های ساعت و چشمی در در حال گردش بود.

امیدوار بودم قبل از اینکه نیما برسد، مهری جان یا آقا جهان حرفی بزنند.

این گونه می توانستم چیزهایی را که در دلم سنگینی می کرد به زبان بیاورم.

این گونه می توانستم هر چه را که نیما در آن مدت رشته کرده بود مثل آب خوردن با زدن چند حرف و زیاد کردن پیاز داغش پنبه کنم.

 

 

 

چشم های مهری جان روی کاشی ها در حال گردش بود.

می دانستم که نگران شده است.

حرف هایم آشفته اش کرده بود.

– من… من نمی فهمم آهو جان… آخه اصلا متوجه نمیشم…

ابروهایم بالا پرید.

این که یک “جان” به آخر اسمم چسبانده بود که در مواقع عادی خبری ازش نبود نشان می داد که می خواهد سرم را شیره بمالد!

– متوجه چی نمیشید مهری جون؟!

نگاهش را به نقطه ای روی در دوخت.

– آخه تو و نیما که مشکلی با هم نداشتین!

جوابم تنها یک پوزخند صدادار بود.

مهری جان با تردید گفت: شما دو تا که با هم خوب بودین!

– دقیقا!

چشم های مهری جان با این حرفم رنگ امیدواری به خودش گرفت.

– بودیم! دیگه نیستیم!

– همین چند روز پیش بود که…

حرفش را قطع کردم.

– ما در ظاهر رابطه ی خوبی با هم داریم! یعنی جلوی بقیه نقش بازی می کنیم!

آقا جهان پوفی کشید.

– آدم نمیشی نیما!

این را زیر لب گفت، اما هم من شنیدم و هم مهری جان.

 

 

 

مهری جان نگاهی به همسرش انداخت و دست از جویدن لب هایش برداشت.

– چند وقته؟!

سؤالش شاید برای فردی که از چیزی خبر نداشت، پر از ابهام بود، اما برای من مثل روز روشن بود.

جوابش را اینطور دادم.

– گفتم که… چند ماهی میشه…

مهری جان نفس عمیقی کشید.

– بسیار خب… بسیار خب…

و بعد حرفی را زد که من بی صبرانه منتظر شنیدنش بودم.

– به آقا نیما زنگ بزن تا هر چه سریع تر خودش رو برسونه.

“آقا”یی که مهری جان به قبل اسم پسرش چسبانده بود نشان می داد که چقدر از دست نیمای عزیزتر از جانش عصبانی شده است.

نمی دانستم از این بابت خوشحال شوم یا از این بابت که بحث تماس تلفنی پیش کشیده شده است!

با تمام این ها خودم را ناراحت نشان دادم.

– خب راستش… خب… خب من…

– تو چی عزیز دلم؟!

“عزیز دلم” خطاب شدن باز هم نشان می داد که مهری جان عصبانی شده است!

– خب مهری جون… راستش من نمی تونم به نیما زنگ بزنم آخه!

مهری جان پوفی کشید.

– چرا؟!

و بعد خودش جواب سؤالی را که پرسیده بود داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

ممنون ازتون قاصدک جون.😘

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x